دنيا دو زبان دارد؛ دعوت به ماديت و پند و موعظه
کد خبر: 2075143
تاریخ انتشار : ۱۶ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۷

دنيا دو زبان دارد؛ دعوت به ماديت و پند و موعظه

گروه سياسی و اجتماعی: آيت‌الله‌العظمی مجتبی تهرانی با اشاره به اينكه دنيا يك زبان دعوت دارد و يك زبان پند و موعظه، گفت: دنيا دو حرف به انسان می‏زند؛ يكی دعوت به سوی ماديت و ديگری زبان پند و موعظه است، ولی تو در برابر زبان پند دنيا، كر شده‌ای.

به گزارش خبرگزاری قرآنی ايران (ايكنا) شعبه حوزه‌های علميه، آنچه در اين جستار عنوان می‌شود مطالب جلسه‌ای از درس اخلاق آيت‌الله العظمی آقا مجتبی تهرانی است كه در دهه آخر ماه صفر المظفر ارائه شده است. متن اين جلسه به شرح ذيل است.
بحث ما راجع به قيام امام حسين(ع) بود كه عرض كردم اين حركت و قيام مجموعه‏ای از درس‌هايی در ارتباط با ابعاد گوناگون معرفتی و فضيلتی انسانی، دنيوی، اخروی، فردی و اجتماعی بود. امام حسين(ع) مصلحی غيور و انسانی ضد غرور بود كه نه مغرور بود و نه كسی را مغرور كرد؛ بلكه بر عكس، او درصدد بود كه مغروران را نجات دهد. بحث ما به اينجا رسيد كه دو عامل اساسی در معارف ما مطرح شده كه اين دو عامل موجب می‏شود انسان، فريب بخورد و نسبت به تشخيص راه رسيدن به آن چيزی كه هدف‌گيری كرده و از نظر فطرت هم درست هدف گرفته است، به خطا برود. عرض كردم عوامل درونی و بيرونی مؤثر در اين اشتباه هستند كه هر دو شيطان است.
سؤال اصلی اين بود كه شيطان‌های درونی و بيرونی از چه زمينه‏هايی برای ايجاد اين اشتباه، استفاده می‏كنند؟ من در جلسه گذشته عرض كردم دو چيز به عنوان زمينه مطرح است كه سرآمد آنها در ارتباط با بعد اعتقادی انسان يعنی كاركرد عقل است. يعنی با توجه به اين‌كه ما عقل و وحی را حجت باطنی و ظاهری می‌دانيم و با اين حال كه هر دو نيز يك مطلب را به ما القا می‌كنند و يك راه را به ما ارائه می‏دهند، در عين حال اگر بر خلاف آن عمل می‏كنيم، دليل و ريشه‌اش اين است كه معاد و قيامت را باور نكرده‏ايم. چون قيامت را باور نكرده‏ايم، باوری كه از آن به يقين تعبير می‌شود، به فريب‌ها‏ی شيطانی مغرور می‏شويم.
بحث ما جلسه گذشته همين بود و طبقات و انواع افراد در ارتباط با اعتقاد به معاد را مطرح كردم كه اگر شخص به مسأله معاد كه هم عقل آن را تأييد می‌كند و هم نقل، يقين داشته باشد، فريب شيطان را نخواهد خورد. اعتقاد به نشئه‌ای غير از نشئه دنيايی كه ابدی و جاودانه است و تنعمش خالص است؛ همان چيزی است كه مقصد و مطلوب انسان است. آنجا نشئه‌ای است كه وجود دارد و اسمش قيامت است. اگر اين به باور انسان آمده باشد، نه هيچ‌گاه فريب شيطان درونی را می‏خورد و نه شيطان بيرونی را. مطلب خيلی روشن است.
حالا من يك روايتی كه از علی(ع) می‏خوانم و بعد وارد جهت دوم می‏شوم. روايت از اميرالمومنين(ع) است كه حضرت فرمودند: «مَنْ أَیْقَنَ أَنَّهُ یُفَارِقُ الْأَحْبَابَ وَ یَسْكُنُ التُّرَابَ وَ یُوَاجِهُ الْحِسَابَ وَ یَسْتَغْنِی عَمَّا یُخَلِّفُ وَ یَفْتَقِرُ إِلَى مَا قَدَّمَ كَانَ حَرِیّاً بِقِصَرِ الْأَمَلِ وَ طُولِ الْعَمَلِ» هر كس كه يقين دارد كه روزی از دوستانش جدا شده، خاك‌نشين گرديده، روزگار حسابرسی را ديده، هر چه بر جای گذارد او را بی‌نياز نكرده و به اعمالی كه از پيش فرستاده محتاج خواهد بود، سزاوار است كه آرزويش را كوتاه و كارهای نيكش را زياد كند.
تعبير در اينجا از يقين است كه اگر كسی باور داشته باشد كه از دوستان و كسانی كه در اين دنيا و در اين نشئه با آنها رابطه محبتی برقرار كرده است، روزی جدا خواهد شد، چنين می‌شود. حالا دوست هر كه و هر چه می‏خواهد باشد چون رابطه محبت انسان فقط با اشخاص نيست. ظهورش اين است كه شما معمولا بستگان خود را دوست داريد ولی اين به آن معنی نيست كه انسان فقط دل‌بسته به اشخاص می‌شود. روزی انسان از مطلق چيزهايی كه به آنها دلبستگی داشته است، جدا شده و خاك‌نشين می‏شود. قبر اشاره به عالم برزخ دارد. انسان وقتی از نشئه دنيا به نشئه برزخ می‌رود «یُوَاجِهُ الْحِسَابَ» با اين مواجه می‏شود كه بايد حساب پس دهد و نسبت به اعمالش بازجويی شود.
در اين تعبير دقت كنيد؛ همان باور است. «وَ یَسْتَغْنِی عَمَّا یُخَلِّفُ» ديگر چيزهايی را كه گذاشته و رفته است، به دردش نمی‏خورد. در آن نشئه اين چيزها به كار نمی‏آيد. چه چيز آنجا به درد می‏خورد؟ «وَ یَفْتَقِرُ إِلَى مَا قَدَّمَ » انسان به اعمال صالحی كه از پيش فرستاده است، احتياج دارد. چنين آدمی كه اعتقاد به معاد دارد، كوچ از اين عالم و ورود به عالم ديگر را باور دارد، «كَانَ حَرِیّاً بِقِصَرِ الْأَمَلِ» سزاوار است كه آرزوهای بی‌پايان را مقداری كوتاه كند. معمول اين‌طور است كه آدم‌ آرزوی چند هزار ساله دارد؛ نمی‏‌گوييم كه آرزو ابدی، اما لااقل به اندازه عمر حضرت نوح، بايد عمر كند تا به برخی از آرزوهايش برسد. سزاوار است كه انسان معتقد به قيامت آرزوهايش را كوتاه كرده و اعمال صالحش را زياد كند. پس معلوم می‌شود كسانی كه با زبان به قيامت و معاد و غيره اعتراف داشته و در عين حال كارهايی می‏كنند كه برخلاف عقل و نقل است، اصلا قيامت را باور ندارند؛ حالا می‏خواهد احتمالش را بدهد يا احتمالش را ندهد. من اين مسائل را جلسه گذشته عرض كردم و ديگر تكرار نمی‏كنم.
گفتيم به دو خاطر انسان فريب شيطان را می‌خورد و بر خلاف عقل و وحی عمل می‌كند؛ اين جهت اولی است كه باعث فريب انسان می‌شود. اين عامل در ارتباط با عقل و ادراكات درونی انسان از وحی و وعده‌های الهی بود كه خدا به انسان داده و برای آن قول داده است. حال اين انسان به قول خدا اعتماد نكرده و وعده الهی به باورش نيامده است يك جهت برای فريب خوردن است. حالا به سراغ جهت دوم می‏رويم. خوب توجه كنيد! جهت دوم، مسأله جلواتِ مادیّت است. گفتيم انسان در بستر ماديت چشم گشوده و حدوثش در اين سرا است. جلوات مادیّت چشمگير است و موجب می‏شود كه انسان مغلوب شود.
مغروران و فريب‌خوردگان، غالبا بر روی همين نكته مانور می‏كنند؛ يعنی جدای اين‌كه معاد را قبول ندارند، غرورشان را اين‌طور توجيه می‌كنند كه ما چكار كنيم؟ دنيا گولمان زد! حالا من بايد يك مقدار اين مغلطه را توضيح دهم تا مطلب روشن شود. غرض اينها از اين حرف‌ها اين است كه می‌خواهند بگويند، آن‌قدر جلوات دنيا فريبنده بود كه اختيار از ما سلب شد! من در مقدمات بحث گفته‌ام كه وقتی انسان سر دوراهی قرار می‏گيرد، چطور می‌شود كه بيراهه را انتخاب می‌كند، ولی اينجا برای اين‌كه به مغالطه اينها پاسخ دهم يك توضيح ديگری می‌دهم. ما يك دل بردن داريم و يك دل دادن داريم. هيچ مغروری نمی‏گويد: من دل به دنيا دادم؛ می‏گويد: دنيا دلم را برد! حال آن‌كه چنين چيزی مطرح نيست. ما اين معنا را اصلاً قبول نداريم كه جلوات دنيا انسان را بی اختيار كند.
اين قضيه مكررا اتفاق افتاده است، وقتی بعضی از كسانی كه دستشان آلوده به خطا شده است، به من مراجعه می‌كند و می‏گويد: چه‌كار كنم؟ نمی‏توانم خطا نكنم! من به آنها پاسخ می‌دهم: دروغ نگو! نگو: نمی‏توانم. بگو: نمی‏خواهم! تو يك انسان هستی! درست است؟ من هم يك انسان مثل تو هستم و معصوم هم نيستم. از او می‏پرسم: آيا كاری را كه تو كردی من می‏كنم؟ می‏گويد: نه! می‌گويم: مگر آن كاری كه تو كردی از من بر نمی‏آيد؟ می‌گويد: بله. دوباره می‌پرسم: اگر نمی‌شود مقاومت كرد، پس چرا من اين كار را نمی‏كنم؟ معلوم می‌شود تو خودت می‏خواهی آن كار را انجام دهی؛ پس نگو: نمی‏توانم، بگو: نمی‏خواهم! حالا دنيا دلم را برد يعنی چه؟ دل من دست خودم است. خودم دل به او دادم. او جلوه كرد و من هم به آن دل بستم.
من اين حرف‌ها را از خودم نمی‌گويم، تمام اينها در معارف ما است. من اينها را از نهج‌البلاغه استخراج می‌كنم تا شما را برای مطالب اصلی آماده كنم. اين حرف از من نيست كه می‌گويم: هر كس بگويد دنيا مرا مغرور كرد به اين معنا كه دلم را برد و مرا بی‌اختيار كرد، دروغ می‏گويد. اين حرف‌ها چيست كه می‏زنی؟ خودت به سوی اين انتخاب رفتی. درست است كه اينها جلوه دارد و جلوه می‏كند، اما تو مفتون جلوه‏های آن شدی. تو خودت را اسير آن كردی.
در بحث غرور و فريب هم اين‌كه می‌گوييم دنيا انسان را فريب می‌دهد، معنايش اين نيست كه اگر او فريبمان داد ما هم چاره‌ای نداشته باشيم جز اين‌كه فريب بخوريم. چه‌طور است كه در جاهای ديگر می‏گوييم: فلانی می‌خواست مرا گول بزند، من فهميدم و گول نخوردم؟! خوب! از دنيا هم گول نخور! اين دست خودت است كه دل به دنيا بسپاری يا نه. او فريبنده است اما تو كه مجبور نيستی.
اين يك مقدمه بود، حالا من وارد اين بحث می‏شوم كه دنيا دو زبان و دو سخن دارد. اين زبان هم، زبان قال نيست، زبانش زبان حال است. يعنی حرفش صدا ندارد، بلكه اين مطلب را بدون سخن و از راه همان جلوه‌هايش كه با هواهای نفسانی تو هم‌سو است، به تو می‌فهماند. به تعبير من، زبان دعوت دنيا است. بله در اين شبه‏ای هم نيست و خودمان هم اينها را در بحثهايمان گفته‏ايم. بله جاذبه دارد اما نه جاذبه‏ای كه مثل كهربا تو را سفت به خودش بچسباند می‏توانی پايت را محكم به زمين بگذاری و جلو نروی. جاذبه به اين معنا نيست كه اختيار از من سلب كند اصلاً به اين معنا نيست.
يك زبان زبان دنيا، زبان دعوت است و زبان ديگر زبان پند و موعظه است. زبان دعوت دنيا سبزه‌زار طبيعت است. همه چيزهايی كه برای اميال نفسانی و قوای حيوانی ما جاذبه دارد. فرق ما با حيوان در همين است كه ما می‌توانيم اين دعوت دنيا را پس بزنيم. ما انسانيم. وجه اشتراك ما با حيوانات در همين قوا و اميال حيوانی و نفسانی است و وجه امتيازمان هم اين است كه اراده و اختيار داريم و بی‏اختيار نيستيم. دنيا يك زبان دومی هم دارد و آن زبان پند و موعظه است. دنيا دو حرف به انسان می‏زند و زبان حالش دو تا است؛ يكی دعوت به سوی مادیّت است و يكی زبان پند و موعظه است، ولی تو در برابر اين زبان دنيا، كر شده‌ای. خودت هم می‌فهمی كه می‌توانی در مقابل دنيا بايستی ولی نمی‌خواهی.
حالا به سراغ فرمايشات حضرت علی(ع) در نهج‌البلاغه برويم. «قال عند تلاوته يا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ: ... یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ مَا جَرَّأَكَ عَلَى ذَنْبِكَ؟ وَ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ؟ » حضرت هنگامی كه اين آيه تلاوت شد: ای انسان چه چيز تو را در گناه كردن دلير كرد؟ فرمودند: ای انسان چه چيز تو را در مقابل پروردگارت به غرور آورد؟ چه چيز به تو جرأت داد؟ «وَ مَا أَنَّسَكَ بِهَلَكَةِ نَفْسِكَ؟ أَ مَا مِنْ دَائِكَ بُلُولٌ؟» آيا تو بيداری يا در خوابی؟ نمی‏خواهی چشمت را باز كنی؟ نمی‌خواهی بيماری‏ات را علاج كنی و چشمت را از خواب غفلت باز كنی؟!
حضرت(ع) به اينجا می‏رسد كه كسانی اين مسأله را مطرح می‏كنند كه دنيا ما را مغرور كرد و چه و چه؛ علی تعبيراتی را كه در اينجا به كار می‏برد، اين است كه انسان خودش رفته و دنيا را انتخاب كرده است و اين راه او را به هلاكت می‏رساند. حضرت می‏فرمايد: بگو ببينم آيا اين سير زندگانی را با چشمانت نديدی؟! پس دنيا تو را فريب نداد، بلكه تو خود فريفته آن شدی. دنيا برای تو پندها را آشكار ساخته. دنيا تو را با اين دردهايی كه به اندامت داده و كم شدن توانايی‏هايت آگاه ساخته است. آيا تو راستگوتر از دنيا و وفادارتر از دنيا سراغ داری؟ دنيا چه وقت به تو دروغ گفته؟ يا تو را به صورتی فريفته است كه اختيار را از تو سلب كرده باشد؟
چه بسيار كه دنيا، پندهای فراوانی به به تو داده است، اما تو توجه نكردی و اكنون داری آن را متهم می‏كنی. چه بسا خبرهای راست، به تو داده است، اما تو آن را دروغ می‏شماری. او دارد به تو نشان می‏دهد كه روز به روز از تو كم می‏شود؛ مريض می‏شوی و از توانايی‏ات كم می‏شود. اينها همه پند وموعظه است. خيال نكن كه تا ابد اينجا هستی و نخواهی رفت! دنيا بسيار روشن اين حرف‌ها را به تو می‏‏گويد ولی تو راست‌هايش را دروغ می‏پنداری! تو داری دنيا را متهم می‏كنی.
اين هم يك زبانِ دنيا است. دنيا يك زبانِ دعوت دارد و يك زبان پند و موعظه دارد. حضرت اين‌طور تعبير می‏كند كه دنيا مثل يار مهربانی می‏ماند كه هيچ‌وقت در پند دادن به تو بخل نكرده است. در آخر هم می‏گويد: «وَ لَنِعْمَ دَارُ مَنْ لَمْ یَرْضَ بِهَا دَاراً وَ مَحَلُّ مَنْ لَمْ یُوَطِّنْهَا مَحَلًّا» دنيا برای كسانی كه دل به آن نبسته‏اند خوب سرايی است و برای كسانی كه آن را برای خود وطن قرار نداده‌‌اند، خوب جايگاهی است. «وَ حَقّاً أَقُولُ مَا الدُّنْیَا غَرَّتْكَ وَ لَكِنْ بِهَا اغْتَرَرْتَ وَ لَقَدْ كَاشَفَتْكَ الْعِظَاتِ وَ آذَنَتْكَ عَلَى سَوَاءٍ وَ لَهِیَ بِمَا تَعِدُكَ مِنْ نُزُولِ الْبَلَاءِ بِجِسْمِكَ وَ النَّقْصِ فِی قُوَّتِكَ أَصْدَقُ وَ أَوْفَى مِنْ أَنْ تَكْذِبَكَ أَوْ تَغُرَّكَ» به حق می‌گويم كه دنيا راستگوتر و باوفاتر از اين است كه بخواهد به تو دروغ بگويد، حال آيا تو را فريب می‌دهد؟! «وَ لَرُبَّ نَاصِحٍ لَهَا عِنْدَكَ مُتَّهَمٌ وَ صَادِقٍ مِنْ خَبَرِهَا مُكَذَّبٌ» چه بسيار كه دنيا پندهای خوب به تو داده و تو او را متهم می‏كنی و می‏گويی او مرا فريب داد. حضرت مكرر به اين مسأله پرداخته و تعبيرات زيادی دارند، به اندازه‌ای كه من نمی‏دانم كدام را بخوانم.
تو نمی‌خواهی بفهمی و از موعظه‌ای دنيا پند بگيری. تو خودت را به آن راه زده‏ای كه من نمی‏فهمم وگرنه دنيا دو زبان حال دارد؛ يك زبان دعوت است و يك زبان پند است. تو گوش خود را فقط برای آنچه مطابق هواهای نفسانی تو است، باز كرده‌ای و ديگر اينها را نشنيدی؛ البته شنيدی و نشنيده گرفتی! دنيا هم سبزه‏زارش را به تو نشان داد و هم قبر نزديكانت را به تو نشان داد. مسأله چيز ديگری است. تو نمی‌خواهی قبول كنی كه رفتنی هستی وگرنه دنيا پر از اين حرف‌ها است.
قرآن كريم هم در سوره دخان می‌فرمايد: «كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ * وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ كَريمٍ * وَ نَعْمَةٍ كانُوا فيها فاكِهينَ * كَذلِكَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرينَ * فَما بَكَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما كانُوا مُنْظَرين‏*» چه بسيار كه بعد از خودشان باغ‌ها و بوستان‌ها، چشمه‏‌سارها، كاخ‌ها و ويلاها و هرچه اسمش را بگذاريد برجا گذاشتند؛ تعبير به روز اين است ديگر. همه را گذاشتند و رفتند. آيا غير از اين بود؟ اشاره به فرعونی‌ها است كه بر روی زمين ادعای خدايی می‏كردند.
«أين الجبابرة الأكاسرة الألى كنزوا الكنوز فما بقين و لا بقوا»
كاخ‌سازها و گنج‌داران كجايند؟ دنيا به تو نشان نداد؟! به خوبی به تو نشان داد و در هر عصری هم اين چيزها را می‏بينيد. قرآن می‌گويد: فرعونيان كجايند؟ برای اين در مورد فرعونيان بحث می‌كند كه شايد چون از نظر باستانی قديمی‌تر از اهرام مصر كه بقايای آنها است وجود ندارد. قرآن به سراغ آن می‏رود كه همه می‌توانند بفهمند.
به مصر رفتم و آثار باستان ديدم / به چشم ديدم آن‌چه در داستان ديدم
بسی چنين و چنان خوانده بودم از تاريخ / به چشم آن‌چه شنيدم ز داستان، ديدم
من خفتگانِ در دلِ خاك را ديدم / تو نقش قدرت و من نقشِ ناتوان ديدم
تو تخت ديدی و من بختِ واژگون از تخت / تو صخره ديدی و من سُخره زمان ديدم
تو تاج ديدی و من تختِ رفته بر تاراج / تو عاج ديدی و من مشتی استخوان ديدم
تو سكه ديدی و من در رواجِ سكه سكوت / تو حلقه و من حلقه بی‌نام و بی‌نشان ديدم
همه رفتند؛ شما بر سر چه چيز دعوا می‏كنيد؟ رياست؟ پول؟ همه رئيس‌ها و پول‌دار ها رفتند و تمام شد علی(ع) اينها را می‏گويد: «أين أهل مدائن الرس الذين قتلوا النبيين و أطفؤوا نور المرسلين‏» كجايند اهل شهرهای رسّ كه انبياء را می‌كشتند و به دنبال خاموش كردن نور پيغمبران بودند؟ يزيديان كجا رفتند كه می‌خواستند نور هدايت را خاموش كنند؟!
مگر می‏شود بگويی: دنيا گولم زد و دلم را برد؟ بگو: من دل به دنيا سپردم و به پندها و موعظه‏های دنيا گوش ندادم. گوش من كر بود و چشم من اين حقايق را نديد. در آينده به آياتی هم خواهيم رسيد كه می‌گويد اين چيزها شنيدنی نيست، بلكه ديدنی است. حسين(ع) روز عاشورا در سخنرانی اولش همين را می‏‏گفت كه گذشته را ببينيد! اما حسين(ع) خودش جاودانه ماند.
هرگز نميرد آن‌كه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جريده عالم دوام ما
captcha