اسم پرندههای زيبايی نظير طوطی و بلبل از اصطلاحات ادب عرفانی است. طوطی روح انسان است كه طوطيان ارواح مقدّسند كه همانا بقيةالله در اوج اين روح و كمال آن است. بلبل جان عاشق است كه برای گل میخواند. در اشعار شاعران عارف قبل از اين بلبل، طوطی و گل جايگاهی بس وسيع دارند كه در اين ابيات مقام معظّم رهبری با كنايه زيبا از واژه جديد گران جانان استفاده ابزاری میكند كه گران جان روح سطحینگر شيطانی است كه نگاه عوام دارد.
و گران جان هم میتوان بیدين باشد و هم با دين و خيلی هم زاهد. امام صادق(ع) میفرمايد، دو دسته كمر مرا شكستند، زاهدان بیعلم و عالمان بیزهد. زاهدان بیعلم نظير خوارج يا ابوموسای اشعری و عالمان بیزهد نظير سعد ابن ابی وقاص و طلحه و زبير و فرزند زبير و ديگران كه از حافظان قرآن بودند، ولی دنياخواهی چشمشان را بر حقيقت علی(ع) و فرزندانش بست و عالمانی بودند كه سكّههای زر زهدشان را به فراموشی برد و هم بستری با غلامان ترك و كنيزكان رومی كه نه سياه بودند و نه عربی دان و لب فرو بسته و به زنده ماندن قانع آنها را از دين خدا به دور داشت چه رسد به عشق و ايمان و حفظ بقيةالله. اين قصّه كسانی است كه در يومالغدير در حجةالوداع بيعت كرده بودند كه پس از محمّد(ص) يار و غمخوار و نديم و رفيق علی باشند و علی مولای كسانی است كه پيامبر مولايشان بود. پس چه شد؟ شد آنچه نبايد میشد. در بيت آخر اوّلين غزل از مقام معظّم رهبری بود كه آن را كه لب به دام هوس گشت آشنا/ روزی «امين» سزا لب حسرت گزيدن است.
واقعیّت همين است. افسوس و ناله و شيون و فغان برای آينده سياه خوشايند نيست. امّا طوطی روح و بلبل جان كه وصال را خبر میدهند در اشعار حماسی عرفانی نظير غزلهای مولوی قابل تشخيصترند. چون از بعد سوز و گداز آتشين اين عشق سخن میگويند كه سراپايی برايشان نمانده است. آن شكل بين وان شيوه بين وان قد و خد و دست و پا/ آن رنگ بين وان هنگ بين وان ماه بدر اندر قبا/ از سرو گويم يا چمن از لاله گويم يا سمن/ از شمع گويم يا لگن يا رقص گل پيش صبا/ ای عشق چون آتشكده در نقش و صورت آمده/ بر كاروان دل زده يك دم امان ده يا فتی/ در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من/ ای فرخ پيروز من از روی آن شمس الضحی/ بر گرد ماهش میتنم بیلب سلامش میكنم/ خود را زمين برمیزنم زان پيش كو گويد صلا/ گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی/ هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا/ آيم كنم جان را گرو گويی مده زحمت برو/ خدمت كنم تا واروم گويی كه ای ابله بيا/ گشته خيال همنشين با عاشقان آتشين/ غايب مبادا صورتت يك دم ز پيش چشم ما/ ای دل قرار تو چه شد وان كار و بار تو چه شد/ خوابت كه میبندد چنين اندر صباح و در مسا/ دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او/ وان سنبل ابروی او وان لعل شيرين ماجرا/ ای عشق پيش هر كسی نام و لقب داری بسی/ من دوش نام ديگرت كردم كه درد بیدوا/ ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو/ گندم فرست ای جان كه تا خيره نگردد آسيا/ ديگر نخواهم زد نفس اين بيت را میگوی و بس/ بگداخت جانم زين هوس ارفق بنا يا ربنا. (غزل شماره 5/ ديوان شمس)
چون واقعا جز اين درگه دری ديگر نيست. عارفان هر يك از روی نياز سر بر اين در میكوبند. اگر به هر جايی برسند آخرين منزل عرفان اين است. جز اين عشق به جايی نمیرسند. سعدی بسيار زيبا میسرايد، كه آيا جز اين در ديگر دری ديگر هست؟ نيست و خود میگويد كه نيست و فقط بايد در آستان اين در به ضيافت نشست. دير آمدیای نگار سرمست/ زودت ندهيم دامن از دست/ بر آتش عشقت آب تدبير/ چندان كه زديم بازننشست/ از روی تو سر نمیتوان تافت/ وز روی تو در نمیتوان بست/ از پيش تو راه رفتنم نيست/ چون ماهی اوفتاده در شست/ سودای لب شكردهانان/ بس توبه صالحان كه بشكست/ ای سرو بلند بوستانی/ در پيش درخت قامتت پست/ بيچاره كسی كه از تو ببريد/ آسوده تنی كه با تو پيوست/ چشمت به كرشمه خون من ريخت/ وز قتل خطا چه غم خورد مست/ سعدی ز كمند خوبرويان/ تا جان داری نمیتوان جست/ ور سر ننهی در آستانش/ ديگر چه كنی دری دگر هست. (سعدی/ غزليات/ غزل41)
حافظ عليهالرحمه اين دوری را داد میزند و میگويد كه سوختم از دوری و هجران يار عزيزی كه طوطيای جانم با اوست میسوزم و میسازم و لب فرو میبندم و میسرايم برای كسانی كه میفهمند من چه میگويم. باقی همه افسانه و ظاهر كلام است كه، هر كسی از ظن خود شد يار من/ از درون من نجست اسرار من. و حافظ میفرمايد، سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت/ آتشی بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت/ تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت/ جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت/ سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم دل شمع/ دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت/ آشنايی نه غريب است كه دلسوز من است/ چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت/ خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد/ خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت/ چون پياله دلم از توبه كه كردم بشكست/ همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت/ ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم/ خرقه از سر به درآورد و به شكرانه بسوخت/ ترك افسانه بگو حافظ و می نوش دمی/ كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت. (ديوان حافظ/ غزل 17)
امّا خود طوطی در شعر شاعران بسيار ارزشمند است و جان شريف و امانت الهی انسان است كه معظّمله در اين بيت كه شرحش گذشت به زيبايی آوردهاند برای پی بردن به مقام طوطی و بلبل و پرندگان در اصطلاح ادبی قصه بازرگان مثنوی معنوی از دفتر اوبل بسيار زيبا و پر معنا و معنی رسان است.
بود بازرگان و او را طوطيی/ در قفس محبوس زيبا طوطيی/ چونك بازرگان سفر را ساز كرد/ سوی هندستان شدن آغاز كرد/ هر غلام و هر كنيزك را ز جود/ گفت بهر تو چه آرم گوی زود/ هر يكی از وی مرادی خواست كرد/ جمله را وعده بداد آن نيك مرد/ گفت طوطی را چه خواهی ارمغان/ كارمت از خطهٔ هندوستان/ گفتش آن طوطی كه آنجا طوطيان/ چون ببينی كن ز حال من بيان/ كان فلان طوطی كه مشتاق شماست/ از قضای آسمان در حبس ماست/ بر شما كرد او سلام و داد خواست/ وز شما چاره و ره ارشاد خواست/ گفت میشايد كه من در اشتياق/ جان دهم اينجا بميرم در فراق/ اين روا باشد كه من در بند سخت/ گه شما بر سبزه گاهی بر درخت/ اين چنين باشد وفای دوستان/ من درين حبس و شما در گلستان/ ياد آريد ای مهان زين مرغ زار/ يك صبوحی درميان مرغزار/ ياد ياران يار را ميمون بود/ خاصه كان ليلی و اين مجنون بود/ ای حريفان بت موزون خود.
در ادامه اين غزل آمده است، من قدحها میخورم پر خون خود/ يك قدح مینوش كن بر ياد من/ گر نمیخواهی كه بدهی داد من/ يا بياد اين فتادهٔ خاكبيز/ چونك خوردی جرعهای بر خاك ريز/ ای عجب آن عهد و آن سوگند كو/ وعدههای آن لب چون قند كو/ گر فراق بنده از بد بندگيست/ چون تو با بد بد كنی پس فرق چيست/ ای بدی كه تو كنی در خشم و جنگ/ با طربتر از سماع و بانگ چنگ/ ای جفای تو ز دولت خوبتر/ و انتقام تو ز جان محبوبتر/ نار تو اينست نورت چون بود/ ماتم اين تا خود كه سورت چون بود/ از حلاوتها كه دارد جور تو/ وز لطافت كس نيابد غور تو/ نالم و ترسم كه او باور كند/ وز كرم آن جور را كمتر كند/ عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد/ بوالعجب من عاشق اين هر دو ضد/ والله ار زين خار در بستان شوم/ همچو بلبل زين سبب نالان شوم/ اين عجب بلبل كه بگشايد دهان/ تا خورد او خار را با گلستان/ اين چه بلبل اين نهنگ آتشيست/ جمله ناخوشها ز عشق او را خوشيست/ عاشق كلست و خود كلست او/ عاشق خويشست و عشق خويشجو.
در ادامه اصل طير و پرنده را میگويد كه ماجرا چيست و طوطی چيست و مراد شاعر كدام است؟ طوطی آيا عقل است يا عشق و يا جان انسان كه كريم است و هديه الهی است. در ادامه همين ابيات در دفتر اوّل مثنوی میخوانيم، قصهٔ طوطی جان زين سان بود/ كو كسی كو محرم مرغان بود/ كو يكی مرغی ضعيفی بیگناه/ و اندرون او سليمان با سپاه/ چون بنالد زار بیشكر و گله/ افتد اندر هفت گردون غلغله/ هر دمش صد نامه صد پيك از خدا/ يا ربی زو شصت لبيك از خدا/ زلت او به ز طاعت نزد حق/ پيش كفرش جمله ايمانها خلق/ هر دمی او را يكی معراج خاص/ بر سر تاجش نهد صد تاج خاص/ صورتش بر خاك و جان بر لامكان/ لامكانی فوق وهم سالكان/ لامكانی نه كه در فهم آيدت/ هر دمی در وی خيالی زايدت/ بل مكان و لامكان در حكم او/ همچو در حكم بهشتی چار جو/ شرح اين كوته كن و رخ زين بتاب/ دم مزن والله اعلم بالصواب/ باز میگرديم ما ای دوستان/ سوی مرغ و تاجر و هندوستان/ مرد بازرگان پذيرفت اين پيام/ كو رساند سوی جنس از وی سلام.
بازرگان سلام طوطی را میرساند و قاصد خبری است كه اين خبر برای ما در بهار شكل میگيرد و هند چون بهارانه است در مجاز و ايهام است و به معنی انسان است و عمر كوتاه و حضرت عشق و جان كريم؟ چه میكنی ای بنده خدا؟ به كجا چنين شتابان؟ به كجا میروی؟ هند در واقع رستاخيز زمين است كه همواره سرشار از باران و بوی بهار دارد و طوطی جان شريف است كه در قفس شهوات بنده گرفتار است. هر آنی ممكن است اين طوطی شريف از قفس كثيف بيرون بپرد و برای انسان چيزی جز پشيمانی نماند كه ای وای ؟؟؟؟؟ كه من چه كردم؟ چه خوردم؟ چه زدم؟ چه يادگاری از خودم بر جای گذاشتم؟ و چه در پيش روی دارم؟ و بازرگان كه هميشه در طمع هست حتی خبر را هم شنيد هيچ نكرد؟ چون خبرها از جانب حق زيادند. همواره حضرت عشق برای بندهاش پيام میفرستد كه آيا اكنون وقت بازگشتن به سمت حضرت حق نيست؟
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ/ گر كافر و گبر و بتپرستی بازآ/ اين درگه ما درگه نوميدی نيست/ صدبار اگر توبه شكستی بازآ. اين را طوطيان با بازرگان گفتند ولی آنقدر در كم و كيف زمانه بود كه يادش رفت. به ادامه شعر نگاهی كوتاه بيندازيم میبينيم كه مولانا چقدر با درايت و زيبايی اين مفهوم را در قالب يك قصه بيان میكند. چونك تا اقصای هندستان رسيد/ در بيابان طوطيی چندی بديد/ مركب استانيد پس آواز داد/ آن سلام و آن امانت باز داد/ طوطيی زان طوطيان لرزيد بس/ اوفتاد و مرد و بگسستش نفس/ شد پشيمان خواجه از گفت خبر/ گفت رفتم در هلاك جانور/ اين مگر خويشست با آن طوطيك/ اين مگر دو جسم بود و روح يك/ اين چرا كردم چرا دادم پيام/ سوختم بیچاره را زين گفت خام/ اين زبان چون سنگ و هم آهن و شست/ وانچ بجهد از زبان چون آتشست/ سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف/ گه ز روی نقل و گه از روی لاف/ زانك تاريكست و هر سو پنبهزار/ درميان پنبه چون باشد شرار/ ظالم آن قومی كه چشمان دوختند/ زان سخنها عالمی را سوختند/ عالمی را يك سخن ويران كند/ روبهان مرده را شيران كند/ جانها در اصل خود عيسیدمند/ يك زمان زخمند و گاهی مرهمند/ گر حجاب از جانها برخاستی/ گفت هر جانی مسيحآساستی. (دفتر اول مثنوی معنوی مولوی)
ادامه اشعار هم كه معلوم است. طوطی پرواز میكند و به همان شيوه آموخته شده به سمت نور پرواز میكند و جسم سوخته و افسوس بازرگان پير میماند كه در بازار مكّاره همه چيز گرفت الّا عشق و زمان بسرآمد و جای هيچ وعظ و ناله نيست. افسوس هم ديگر فايدهای ندارد. برگرديم به غزل امام خامنهای بايد گفت كه تشبيهات دو بيت شرح داده شده بسيار زياد است و اگر رمز گشايی بيشتر شود خود دفتری میخواهد و دستكی و كتابی خواهد شد. فقط در مورد طوطی در ادبيات فارسی میشود كتابی بس بزرگ نوشت. در مورد پرندگان هم همينطور و در مورد بلبل بس بيشتر و چه زيبا شاعران مقصود كلامشان را در دل ايجاز و ايهام گره میزدند و معانی شگرف و سنگين را در دل قصههای زيبا و جذّاب بيان میكردند. كاری كه اكنون فاصله زيادی از آن داريم. قصّههای امروز ما همه چيز دارند جز معانی شگرف و آموزنده برای همه نسلها و دورانها. روی هم رفته طوطی اغلب به روح و جان و نفسهای كريم و جانهای مطهبر هم اشاره دارد كما اينكه در اين ابيات هم هست يعنی با خواندن طوطيان من از ميان برخاستم. چون از سبك سری و سطحینگری گران جانان، سنگين دلان و سفيهان به ستوه آمدم.
بزم هستی را غرض مهر فروزان تو بود/ همچو شبنم چهره چون كردی عيان برخاستم/ همچو بلبل با گران جانان ندارم الفتی/ طوطيان چون لب گشودند از ميان برخاستم. از طرفی گران جانان كه كنابه به آنانی است كه جانشان سنگين است قدرت تكاپوی ندارد زيرا آنقدر اسير مفاهيم روزمره هستند كه نايی برای درك و شعور واقعيتها برايشان نيست. من هم مانند بلبلی هستم كه در برابر اينان سكوت اختيار میكنم. هيچ بلبلی روی خار آواز نمیخواند. بلبل در كنار عارض زيبای گل آواز میخواند. به نظر من برای «گران جانان» نمیتوان مفهومی نزديكتر از سطحینگرها و نادانانی كه ولو زاهد باشند از عمق و معنی چيزی بارشان نيست به مقصود شاعر نزديكتر باشد. حقيقت اين است كه انسان در مقابل سفيهان و نادانان و سطحینگرها نمیتواند از معانی شگرف الهی و عرفان حرف بزند. در مقابل انها نفس بلبل هم میگيرد. چونان كه بر روی خار باشد و يا از گل دور باشد. گرانجانان در لغت به معنی جان گرانان و سنگين جانان است كه معنايی جز سطحینگرها و سفيهان و نادانان ندارد ولو اين افراد ظاهرا عالم و زاهد باشند. چون نادانان بسياری در لباس زهد و تقوی و يا در لباس علم هستند كه فكر میكنند عالم از خودشان در كره زمين كسی نيست و اين خود مرتبه اوبل غرور و آفت خودپسندی هم هست كه تبعات خاص خودش را به دنبال دارد.