اصل شرح غزل سوم
کد خبر: 2307857
تاریخ انتشار : ۳۱ فروردين ۱۳۹۱ - ۰۳:۴۶
اصل شرح غزل سوم

اصل شرح غزل سوم

اصل شرح غزل سوم خواهشا اصلاح فرمائيد (دوم را قرار داديد هنوز شرح كامل نشده رفتيد روی سه) احتمالا من اشتباه فرستاده باشم يا مشكلی در سيستم باشد . ممنون می شوم اصلاح بفرمائيد

شرح و بررسی عرفانی و زيبايی شناسی و معناشناسی(4 )
شش غزل حضرت امام خامنه ای (مدّ ظلّه العالی )
و امّا سوّمين غزل از حضرت امام خامنه ای رهبر مقتدر و هوشمند جمهوری اسلامی ايران و و مرجع عالی مقام جهان تشيع و دنيای اسلام اين غزل است كه می بينيد . سرشار از لطايف و ايهام های زيبا و استفاده استادانه از مراعات نظير و ارتباط كلامی موثّر واژگان در دل ابيات هر مصرع با مصرع دوّم و هر بيت با بيت ديگر . اين غزل دارای هشت بيت و سرشار از لطائف زيباست .

غزل (3)
ازسرجان بهر پيوندكسان برخاستم
چون الف در وصل دلها از ميان بر خاستم
واژگون هرچندجام روزيم چون لاله بود
از كنار خوان قسمت شادمان برخاستم
بزم هستی را فرض مهر فروزان تو بود
همچو شبنم چهره چون كردی عيان برخاستم
همچو بلبل با گران جانان ندارم الفتی
طوطيان چون لب گشودند از ميان برخاستم
از لگد كوب حواث عمر ديگر يافتم
چون غبار از زير پای كاروان برخاستم
طاقت دم سردی دوران ندارم همچو گل
دربهار افكنده رخت ودر خزان بر خاستم
آزمودم عيش راحت را به كنج دام تو
از سر جولانگه كون ومكان بر خاستم
صحبت شورده حالان مايه شوريدگی است
با امين هرگه نشستم بی امان برخاستم


برگردان معنايی به نثر روان فارسی :

ازسرجان بهر پيوندكسان برخاستم .... يعنی :
با اينكه ميل و رغبت قلبی نبود ولی برای پيوند دلهای مردمم (كسان و خويشان تا هموطنان به معنی كسان يعنی از من فلذا مردم هموطن در اينجا بيشتر تداعی می كند) با تمام وجود و از عمق جانم بر خاستم و قيام نمودم مانند الف كه در حروف الفبا ايستاده وهميشه آماده است . من نيز مانند الف برای وصل و پيوند دلهای مردمم بار امانت سخت را قبول كردم و برخاستم.

واژگون هرچندجام روزيم چون لاله بود ... يعنی : روزگار هرچند بر من سخت می گرفت و روزيم در فشار بود و مانند گل لاله كه واژگون است ، روزی من نيز لبالب بود و برای اين امر ضعيف بنظر می آمد ولی من با توكّل بر خدا از كنار همه روزيها كه می توانستم از آنها برخوردار شوم (علی رغم فشار زندگی كه چونان گل لاله خم شده بود ) شادمان پشت پا به همه زدم و با نام و نشان خوب از كنار همه روزيها گذشتم (با آنكه می توانستم در حد خود بردارم – حتّی از آن هم گذشتم و شادم كه از كنار همه انچه بر عهده من بود با وجود همه فشارهای زندگی شادمان گذشتم و برخاستم )

بزم هستی را غرض مهر فروزان تو بود ....
يعنی : چون بزم و نشاط هستی و حيات از مهر و عشق سوزان نشأت می گيرد و مقصود شان تو هستی ، تا گوشه چشمی و اشاره ای به من كردی از همه چيز گذشتم و به سمت خواسته تو برخاستم و لبيك گفتم .
همچو بلبل با گران جانان ندارم الفتی .....
يعنی : مانند بلبل كه به غير از گل به هيچ چيز الفت ندارد و مايوس نيست و زبانش باز نمی شود ، تا طوطيای دل زبان بازكرد و اشارت داد از ميان برخاستم و بر عهدم استوار شدم .

از لگد كوب حواث عمر ديگر يافتم ....
يعنی : از لگد كوب ( ظلم و جور و ترور و فشار زمانه و جبر تاريخی ) كه حوادث زندگی هستند ، من نجات يافته و به فضل پروردگار زندگی دوباره يافتم . مانند غباری كه رفته بود و با كاروان عشق پيوسته بود دوباره به امر خدا بازگشتم و قيام نمودم .

طاقت دم سردی دوران ندارم همچو گل ....
يعنی : مانند گل كه طاقت سردی و سرمای زمستان ندارد من نيز چون گل طاقت زمانه سرد و برخوردهای يخ زده را ندارم . و چونان چرخش طبيعت در بهار سبلز قيام می كنم و بر می خيزم و در پاييز برگ ريزان تسليم اراده حقّم و برای سر سبزی بهار و مبارزه با سرمای زمستان در پاييز بر می خيزم .

آزمودم عيش راحت را به كنج دام تو ....
يعنی : من عيش و معاشرت زندگی راحت را نيز آزمودم و در دام تو نيفتادم . زيرا ترفند تو را می دانستم و بر دام تو هوشيار بودم . به همين دليل از همه چيز برای وصل تو گذشتم و كون و مكان را به حال خود رها كردم و به سمت تو پر كشيدم .

صحبت شورده حالان مايه شوريدگی است.....
يعنی : صحبت از شويردگان حضرت عشق ، انسان را شوريده خاطر و عرفانی می كند و به همين منظور هر گاه با امين « قلب پاكم » نشستم بی امان از همه چيز گذشتم و برای رضای تو قيام كردم .






بررسی غزل از نظر زيبايی شناسی :
در اين غزل كه با بيت« ازسرجان بهر پيوندكسان برخاستم/چون الف در وصل دلها از ميان بر خاستم» شروع می شود سرشار از ايهام های معنوی و قرينه های لفظی زيباست . از طرفی تشبيه الف در قامت حروف الفبا و برخاستن از جمع پريشانی برای پيوند دلها بسيار مانوس و زيباست . از صنايع ادبی مهم اين غزل تشبيه و استعاره و كنايه و رد الصدر الی العجز در بيت آخر است جدا از آن از شيوه باستانگرايی نيز به خوبی در دل واژگان جديد استفاده شده و از صنعت ايهام بيشترين استفاده شده است . بوطيقای كلامی با واژگانی چون (امين و امان – لاله و واژگون كه تشبيه زيبايی است – شوريده و شوريدگی – چون الف برخاستن –و... ) آهنگين تر شده و بر قافيه و اصول شعری و آهنگين بودن شعر و كلام كمك فراوان نموده و از برتری های اين غزل است .


بررسی غزل از نظر عرفانی و قرآنی :
ازسرجان بهر پيوندكسان برخاستم
چون الف در وصل دلها از ميان بر خاستم
واژگون هرچندجام روزيم چون لاله بود
از كنار خوان قسمت شادمان برخاستم .....
از روی جان و عمق وجودم و احساس نيازی كه می كردم برای رضای تو و برای پيوند دلهای مردمم قيام كردم و و مانند الف كه در الفبای وجود و الفبای زبان هميشه آماده است . من نيز برای پيوند دلها مانند الف از جمع پريشانی برخاستم و باعث پيوند شدم . حافظ هم به همين شيوهمی فرمايد : « نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار / چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم » . البته اين حرف دگر استاد هم همان عشق است . كه مرحوم استاد ملك الشّعرای بهار در غزلی زيبا بيان نمود :
« شمعيم و دلی مشعله‌افروز و دگر هيچ
شب تا به سحر گريهٔ جانسوز و دگر هيچ
افسانه بود معنی ديدار، كه دادند
در پرده يكی وعدهٔ مرموز و دگر هيچ
حاجی كه خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هيچ
خواهی كه شوی باخبر از كشف و كرامات
مردانگی و عشق بياموز و دگر هيچ
روزی كه دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هيچ
زين قوم چه خواهی؟ كه بهين پيشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و كفن‌دوز و دگر هيچ
زين مدرسه هرگز مطلب علم كه اينجاست
لوحی سيه و چند بدآموز و دگر هيچ
روح پدرم شاد كه می گفت به استاد
فرزند مرا عشق بياموز و دگر هيچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گيتی
ديدار رخ يار دل‌افروز و دگر هيچ» (ملك الشعرا بهار / ديوان- غزليات )
واقعیّت همين است كه جز عشق هيچ چيز معنی ندارد . و بخاطر اين عشق است كه انسان كريم است و اصلا اين عشق همان امانت الهی است . خداوند انسان را كريم آفريد وبه او عزّت وكرامت بخشيد ، كه اين عزّت وكرامت مختصّ فرد يا شخص نيست ، همانطور كه مختصّ جنس نيست . يعنی زنان ومردان طبق آيه كريمه سوره اسرا ءانسان كريم آفريده شده اند :
ولقد كرّمنا بنی آدم وحملنهام فی البرّ والبحر ورزقناهم من الطیّبات وفضّلناهم علی كثير ممّن خلقنا تفضيلا.(اسراء – آيه 70)
يعنی :« ما آدميزادگان را گرامی داشتيم ؛ وآنها را در خشكی ودريا حمل كرديم ، واز انواع روزيهای پاكيزه به آنان روزی داديم ، و آنها را بر بسياری از موجوداتی كه خلق كرديم برتری بخشيديم»
امام خمينی رحمه الله عليه در بياناتی فرمودند :
« خداوند شما را با كرامت خلق كرده است ، آزاد خلق كرده است . …. »(صحيفه ج6ص301)
ومی دانيم كه نفس و عزّت آدمی وعشق ودوست داشتن ومسايل عاطفی او محصول روح انسان است . در غير اين صورت انسان با جسم خود حيوانی بيش نيست كه تنها ناطق است وحرف می زند . و اين روح است كه در ضمير او عشق وخواستن ودانستن را طلب می كند وسراپا او را عاشق می كند وعشقی كه هرگز دوايی ندارد :
عاشقی پيداست از زاری دل نيست بيماری چو بيماری دل
علّت عاشق زعلتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گرزين سر و گر زان سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر است
هر چه گويم عشق را شرح وبيان چون به عشق آيم خجل باشم از آن (مثنوی معنوی )
وهركه بيشتر برای شناختش قدم بر دارد بيشتر بيمارش می شود واينگونه است كه فهميدن حرف آنها كه بيشتر می دانند سخت تر است ونياز به تفسير دارد . چون ديگر رنگ وبوی خدايی دارد وديگر اين انسان نيست كه حرف می زند ، بلكه بر او الهام می شود چه بگويد كه برای معشوق ومعبودش زيباتر باشد . وچنان مجنون آن مبداء هستی می شوند كه ديگر سر از پا نمی شناسند .
عارفان اينگونه زندگی می كنند . چونان شمع می سوزند وهرگز دل به دنيا نمی بندند اگر چه دنيا به سمت شان بيايد .امام خمينی (ره) هم در غزلی كوتاه و زيبا اين عشق و فداكاری برای قيام و همدلی و پيوند دلها می سرايد :
« من در هوای دوست گذشتم زجان خويش دل از وطن بريدم واز خاندان خويش
در شهر خويش بود مرا دوستان ، بسی كردم جدا هوای تو از دوستان خويش
من داشتم به گلشن خود آشيانه ای آواره كرد عشق تو ام زآشيان خويش
می داشتم گمان كه تو با من وفا كنی ورنه برون نمی شدم از بوستان خويش»
فلذا افراد در زندگی خود دائما در حال آزمايش و دائما در حال قيام وقيودند . خوشا بحال كسی كه بخاطر زلف يار نازنين و گيسوی كمندش از جا برخيزد ولو ارمغانش شهادت درراه خدا و به قوا عامه نادان نيستی و مرگ ظاهری دنيوی باشد .


شرح و بررسی عرفانی و زيبايی شناسی و معناشناسی(4 -1)
شش غزل حضرت امام خامنه ای (مدّ ظلّه العالی )
هنوز بررسی دو بيت زيبای مطلع غزل به پايان نرسيد ولی چون كلام طولانی شده بود و ادامه آن جايز نبود . در اين مقال ضمن شرح و بسط كامل غزل به ابيات ديگر نيز می پردازم. امّا همانطور كه ذكر شد الف و واژه «الف » در ادبيات از جايگاه وسيعی برخوردار است و در اصطلاح عرفانی به معنای قامت كشيده يار است . يار كيست ؟ يار كجاست ؟ كه اين الف قامت او همواره موجبات رشك حسودان چمنش می شود . حقيقت آن است كه هم يار و هم رفيق غار خودمان روح مان است كه يا حضرت عشق پيوندی ناگسستنی دارد. نظری كوتاه به قرآن بيندازيم متوجه می شويم كه انسان تمام فتبارك الله احسن الخالقين است . حال گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست ؟
در قرآن وقتی خداوند كريم در مورد خلقت انسان بحث می كند می فرمايد :
فتبارك الله احسن الخالقين /نمل /آيه 40
و در سوره اسراء در آيه 70 می فرمايد كه ما انسان را بزرگ آفريديم واو را بر همه مخلوقات خود برتری داديم و او بزرگ است . ولقد كرمنا بنی آدم ../اسراء 70
به چه دليلی بزرگ است . به دليل اينكه حامل امانت الهی است كه توسط خداوند كريم در كالبد انسان دميده شده است . و انسان قادر به درك ومعرفت آن نيست مگر به قدر ناچيزی . چنانكه در آيه 85 سوره اسراء می فرمايد :
قل الروح من امر ربی / اسراء / آيه 85
بگو : روح از فرمان پروردگار من است .
همان گونه كه وقتی خداوند كريم به فرشته ها فرمود می خواهم بر روی زمين خليفه وجانشينی از خودم بگذارم .
واذ قال ربّك للملائكه انی جاعل فی الارض خليفه ../ بقره /آيه 30
فرشتگان گفتند : آيا می خواهی كسی را بگماری كه بر روی زمين خونريزی وفساد كند در حالی كه ما تو را ستايش می كنيم .
قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها ويسفك الدما .../ بقره / آيه 30
وخداوند در پاسخ فرمودند : من می دانم چيزی را كه شما نمی دانيد .
انی اعلم ما لا تعلمون ../ بقره / آيه 30
و وقتی فرشتگان اين عظمت انسان را می بينند . در پاسخ خداوند كريم كه فرموده بود . خبر دهيد از اين اسمايی كه آدم می داند ومرا به آن اسما می خواند ، آنها گفتند : پاك ومنزه است پروردگار دانا وبزرگ و ما جز آن چيزی كه به ما آموخته ای را نمی دانيم .
قالو سبحانك لا علم لنا الا علمتنا انك انت العليم الحكيم ../بقره / آيه 32
وسپس همه به امر خداوند بر اين فتبارك الاحسن الخالقين سجده می كنند الا ابليس كه از گروه كافران ونافرمانان درگاه احديت قرار می گيرد .
انسان چه چيزی داشت كه خداوند ، همه مخلوقات خوب خود را وا می دارد تا او را ستايش كنند وسجده كنند مخلوقی را كه در عين بزرگی وكرامت می تواند بسيار پست ونادان باشد . آيا اين سجده جز برای روح وامانتی است كه از جانب خداوند كريم در نهاد انسان قرار دارد ؟ آيا اين سجده جز برای كرامت نفس وصفات پسنديده والهی انسان است ؟
حقيقت اين است كه انسان جز روح الهی وصفات پسنديده اخلاقی كه منشاء شان از روح لطيف انسان است ، حيوان ناطقی بيش نيست . اين روح لطيف است كه انسان را به تفكر وانديشه وا می دارد و تلاشش را برای شناخت پديده ها بيشتر می كند . قرآن را بايد كتاب مكارم اخلاق ناميد كه در آن علاوه بر توضيحی كه نسبت به مقام رفيع انسان می دهد ، نحوه رفتار ومنش وكنش متقابل ودرست را هم به انسان می آموزد كه چون او ديگر هيچ راهنمايی در اين حد كمال وجود ندارد . ودر اصل بايد گفت كه منشاء كرامت نفس هم از دل قرآن جاری شده است . حال اين يار كيست كه اين همه غوغا می كند و از چشم او اشارت و از عارفان بسر دويدن است . « يار » كسی جز « بقیّه الله » نيست كه الف قامت يار است . بقيه الله باقی مانده خدا و الف قامت يار است و تمامی كمالات و فصائل حضرت حق در دل و روح زبان و بيان و رفتار و اخلاق و حتی مادیّت و جنسیّت او متجلّی است . به همين دليل خود واژه تجلّی از سخت ترين واژگان در اصطلاحات عرفانی است . چون برای برخی ارباب سخن درك اين نكته باريك از موی سخت است . به همين معنی مولوی شوريده حال كه در برزخ سنّی نشينان نشسته ودرك معارف و دانسته هايش برای ديگران حتی نزديك ترين كسانش سخت است می سرايد :
« يار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
يار تويی غار تويی خواجه نگهدار مرا
نوح تويی روح تويی فاتح و مفتوح تويی
سينه مشروح تويی بر در اسرار مرا
نور تويی سور تويی دولت منصور تويی
مرغ كُه طور تويی خسته به منقار مرا
قطره تويی بحر تويی لطف تويی قهر تويی
قند تويی زهر تويی بيش ميازار مرا
حجره خورشيد تويی خانه ناهيد تويی
روضه اميد تويی راه ده ای يار مرا
روز تويی روزه تويی حاصل دريوزه تويی
آب تويی كوزه تويی آب ده اين بار مرا
دانه تويی دام تويی باده تويی جام تويی
پخته تويی خام تويی خام بمگذار مرا
اين تن اگر كم تندی راه دلم كم زندی
راه شدی تا نبدی اين همه گفتار مرا» (ديوان شمس – مولوی)
و اين يعنی از سر جان برخاستن . عاشق فقط می تواند از سر جان برخيزد و قيام كند . قامت يار كه همان بقيه الله است يعنی اينكه ما بدون استخاره و اشاره يار حركتی نمی كنيم . بيت آخر هم تداعی كننده همين است كه هر گاه كه امين را ديدم بی امان برخاستم . در بيت آخر امين ايهام است هم به معنی خود و هم به معنی امام زمان و قامت يار و هم به معنی تخلّص شاعرانه معظّم له است . امبا لاله واژگون كه تشبيه بسيار زيبايی است . لاله به دليل اينكه گلش سرخ است و مانند دل عارف خونين است از دير باز در اشعار شاعران بسيار مورد استفاده قرار گرفت مانند اين غزل اقبال لاهوری :
« چون چراغ لاله سوزم د رخيابان شما
ای جوانان عجم! جان من و جان شما
غوطه ها زد در ضمير زندگی انديشه ام
تا به دست آورده ام افكار پنهان شما
مهر و مه ديدم، نگاهم برتر از پروين گذشت
ريختم طرح حرم در كافرستان شما
تا سنانش تيزتر گردد، فرو پيچيدمش
شعله ای آشفته بود اندر بيابان شما
فكر رنگينم كند نذر تهيدستان شرق
پاره ی لعلی كه دارم از بدخشان شما
می رسد مردی كه زنجير غلامان بشكند
ديده ام از روزن ديوار زندان شما
حلقه گرد من زنيد ای پيكر آب و گل!
آتشی در سينه دارم از نياكان شما» (اقبال لاهوری. ديوان )
از قضا اين غزل هم با توجّه به بيدارگری و افشاگری و بيداری اسلامی كه از توانمندی های آن غزلسرای پارسی گوی لاهوری است . شمّه عرفانی نيز دارد . كه مصرع « آتشی در سينه دارم از نياكان شما » به تنهايی برای بعد عرفانی غزل اقبال لاهوری كفايت می كند . روحش شاد.
مرحوم سیّد محمّد حسين بهجت تبريزی متخلّص به شهريار شعر ايران زمين نيز غزلی زيبا با همين مفهوم و كاربرد لاله در شعر دارد :
« بيداد رفت لاله بر باد رفته را
يا رب خزان چه بود بهار شكفته را
هر لاله ای كه از دل اين خاكدان دميد
نو كرد داغ ماتم ياران رفته را
جز در صفای اشك دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نيست كه ماه دو هفته را
برخيز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به ديده گهرهای سفته را
ای كاش ناله های چو من بلبلی حزين
بيدار كردی آن گل در خاك خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نيست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
يارب چها به سينه اين خاكدان در است
كس نيست واقف اينهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت كس از رهروان خاك
چون رفت خواهی اينهمه راه نرفته را
لب دوخت هر كرا كه بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز كس اين راز گفته را
لعلی نسفت كلك در افشان شهريار
در رشته چون كشم در و لعل نسفته را» (ديوان شهريار – غزل شماره 6 )
لاله گلی است كه چه به عنوان تشبيه و چه به عنوان ايهام و استعاره و كنايه كاربردی وسيعی در غزلهای فارسی سرايان تاريخ دارد . در غزليات حافظ چند نمونه است كه می بينيم :
غزل (1)
ساقی حديث سرو و گل و لاله می‌رود
وين بحث با ثلاثه غساله می‌رود
می ده كه نوعروس چمن حد حسن يافت
كار اين زمان ز صنعت دلاله می‌رود
شكرشكن شوند همه طوطيان هند
زين قند پارسی كه به بنگاله می‌رود
طی مكان ببين و زمان در سلوك شعر
كاين طفل يك شبه ره يك ساله می‌رود
آن چشم جادوانه عابدفريب بين
كش كاروان سحر ز دنباله می‌رود
از ره مرو به عشوه دنيا كه اين عجوز
مكاره می‌نشيند و محتاله می‌رود
باد بهار می‌وزد از گلستان شاه
و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود
حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين
غافل مشو كه كار تو از ناله می‌رود
...................و همچنين غزل ديگر
غزل (2)
به دور لاله قدح گير و بی‌ريا می‌باش
به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش
نگويمت كه همه ساله می پرستی كن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش
چو پير سالك عشقت به می حواله كند
بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش
گرت هواست كه چون جم به سر غيب رسی
بيا و همدم جام جهان نما می‌باش
چو غنچه گر چه فروبستگيست كار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش
وفا مجوی ز كس ور سخن نمی‌شنوی
به هرزه طالب سيمرغ و كيميا می‌باش
مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می‌باش
... همچنين استفاده كاربردی ديگر در مقطّعات حافظ می بينيم كه تاريخ وفات پادشاه را بيان می كند :
بلبل و سرو و سمن ياسمن و لاله و گل هست تاريخ وفات شه مشكين كاكل
خسرو روی زمين غوث زمان بواسحاق كه به مه طلعت او نازد و خندد بر گل
جمعهی بيست و دوم ماه جمادی الاول در پسين بود كه پيوسته شد از جزو به كل
و غزلهای ديگر كه تك بيت شان نشان دهنده عمق معنی لاله در شعر حافظ است :
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر / بازآ كه ريخت بی گل رويت بهار عمر(حافظ)
به دور لاله دماغ مرا علاج كنيد / گر از ميانه ی بزم طرب كناره كنم (حافظ )
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی / كه رنج خاطرم از جور دور گردون است (حافظ)
در اين ميان سعدی عليه الرحمه نيز بر همين منظور و با زبانی شيرين تر و ساده تر عين عشق و يار را در قامت گل لاله می بيند و از بيقراريش می نالد . شعر سعدی كه همه سهل ممتنع است بر عاشقان راحت و بر دشمنان گران و سنگين است و همتايی برای اشعار او سخت و تقريبا غير ممكن است . او هم در غزلش از لاله و يار سخن می گويد و از بيقراری و بی تابی هايش :
« سرمست ز كاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به يك بار برآمد
مرغان چمن نعره زنان ديدم و گويان
زين غنچه كه از طرف چمنزار برآمد
آب از گل رخساره او عكس پذيرفت
و آتش به سر غنچه گلنار برآمد
سجاده نشينی كه مريد غم او شد
آوازه اش از خانه خمار برآمد
زاهد چو كرامات بت عارض او ديد
از چله ميان بسته به زنار برآمد
بر خاك چو من بی‌دل و ديوانه نشاندش
اندر نظر هر كه پری وار برآمد
من مفلس از آن روز شدم كز حرم غيب
ديبای جمال تو به بازار برآمد
كام دلم آن بود كه جان بر تو فشانم
آن كام ميسر شد وين كار برآمد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد
كز باغ دلش بوی گل يار برآمد» (سعدی . غزليات )
و در غزلی ديگر سعدی لاله را رسماً به يار پيوند می زند و شمايل يارش را در دل لاله می بيند كه از نظرها پنهان است و يك عالم مشتاق دارد كه در پس پرده دست و پا می زنند :
« مگر نسيم سحر بوی يار من دارد
كه راحت دل اميدوار من دارد
به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل
مگر شمايل قد نگار من دارد
نشان راه سلامت ز من مپرس كه عشق
زمام خاطر بی‌اختيار من دارد
گلا و تازه بهارا تويی كه عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد
دگر سر من و بالين عافيت هيهات
بدين هوس كه سر خاكسار من دارد
به هرزه در سر او روزگار كردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد
مگر به درد دلی بازمانده‌ام يا رب
كدام دامن همت غبار من دارد
به زير بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوزد كه بيچاره بار من دارد» (غزليات سعدی )
بدين جهت لاله هميشه در اميدواری است .خواجوی كرمانی اين مفهوم را به اوج می رساند كه بنظر او اصلا بدون لاله رخان (مفهوم عام بقيه الله كه امامان هستند ) نمی توان ره به مقصود برد :
« بی لاله رخان روی بصحرا نتوان كرد
بی سرو قدان ميل تماشا نتوان كرد
كام دلم آن پسته دهانست وليكن
زان پسته دهان هيچ تمنا نتوان كرد
گفتم مرو از ديدهٔ موج افكن ما گفت
پيوسته وطن برلب دريا نتوان كرد
چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما
اسرار دل سوخته پيدا نتوان كرد
تا در سر زلفش نكنی جان گرامی
پيش تو حديث شب يلدا نتوان كرد
آنها كه ندانند ترنج از كف خونين
دانند كه انكار زليخا نتوان كرد
از بسكه خورد خون جگر مردم چشمم
دل در سر آن هندوی لالا نتوان كرد
بی خط تو سر نامهٔ سودا نتوان خواند
بی زلف تو سر در سر سودا نتوان كرد
گيسوی تو گر سركشد او را چه توان گفت
با هندوی كژ طبع محا كا نتوان كرد
هر لحظه پيامی دهدم ديده كه خواجو
بی می طلب آب رخ از ما نتوان كرد
از دست مده جام می و روی دلارام
كارام دل از توبه تقاضا نتوان كرد» (خواجوی كرمانی . غزليات . غزل شماره 284)
و خواجو در غزل ديگری نيز بهار را همراه گل و بلبل و يار سفر كرده و عشق عليه السّلام به منزل دلهای خسته می برد :
« خط زنگاری نگر از سبزه بر گرد سمن
كاسهٔ ياقوت بين از لاله در صحن چمن
يوسف گل تا عزيز مصر شد يعقوب وار
چشم روشن می‌شود نرگس ببوی پيرهن
نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا
هر نفس می‌افكند در سنبل مشكين شكن
طاس زرين می‌نهد نرگس چمن را بر طبق
خط ريحان می‌كشد سنبل بر اوراق سمن
سرو را بين بر سماع بلبلان صبح خيز
همچو سرمستان ببستان پای كوب و دست زن
زرد شد خيری و مؤبد باد صبح و ويس گل
باغ شد كوراب و رامين بلبل و گل نسترن
گوئيا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ
زانكه دايم سيم دارد بر كف و زر در دهن
ايكه گفتی جز بدن سرو روانرا هيچ نيست
آب را در سايهٔ او بين روانی بی بدن
غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست
كز لطافت در دهان او نمی‌گنجد سخن
نوبت نوروز چون در باغ پيروزی زدند
نوبت نوروز سلطانی به پيروزی بزن
مرغ گويا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی
باد شبگيری برآمد باده در ساغر فكن» ( خواجوی كرمانی . غزل شماره 763)
حديث لاله و يار و الف قامت يار بس حديث طولانی است كه شايد بسياری از معارف ادبی و فقهی و كلامی و فلسفی را در بر بگيرد. برای مقصود كلام ما همين بس كه لاله با يار سفر كرده همنشينی خاص دارد و در برخی از ابيات دل است و برخی ديگر بقيه الله است و برخی ديگر خود خداست . و در برخی ديگر از ابيات خود لاله است و گل لاله است . ايهام در اين غزل به اوج می رسد . و اين از زيبايی های شعر عرفانی است . جدا از آن چه گفته شد اوّلا لاله گلی است سخت جان و سرخ رنگ كه نشان تمام نمای دل است . و عاشق اينگونه است كه سختی ها بر او اثر نمی نماياند . حال اين دل كه چونان لاله سرخ شده است و سرش را ازاطاعت محض حضرت عشق خم نموده و واژگون گشته (تشبيه زيبا به لاله واژگون )بخاطر رضای تو و اشارت آن يار كه قامتش الف الفبای ماست من از جا برخاستم و قيام نمودم . شعر معظّم له در اين دو بيت سرشار از ايهام های عرفانی سبك و زيباست و در عين حال از نوشدگی زبانی و بيانی در حفظ باستانگرايی برخوردار است .
شرح و بررسی عرفانی و زيبايی شناسی و معناشناسی(4 -2)
شش غزل حضرت امام خامنه ای (مدّ ظلّه العالی )
حال منی كه چون لاله واژگون از عشق يار شادمان از همه چيز برخاستم و با دلی شاد قيام نمودم برای قامت الف يار و قد قامت الصّلواه حضرت عشق . در اين هستی لايتناهی به اميد عشق و ديدار روی يار آرزومندم . و اين آرزومندی ، آرزومندی مادیّات و زمينی نيست كه ديدار روی يار است . چنانكه در ادامه غزل معظّم لّه می بينيم :
« .. بزم هستی را غرض مهر فروزان تو بود / همچو شبنم چهره چون كردی عيان برخاستم
همچو بلبل با گران جانان ندارم الفتی / طوطيان چون لب گشودند از ميان برخاستم...»
بزم هستی ، سور و عيش مادی دنياست . اين همه آفرينش رنگارنگ و جنّات تجری من تحتها الانهار و آبهای روان و كوههای سر بفلك كشيده و عشق و عاطفه و نوشيدنی های فراوان و كاخ و زندگی راحت و عيش و كامرانی بخاطر روشنايی آفتاب و باقيمانده تو بود . مقصود در گام اوّل تو هستی و بعد كسی كه كليد خزائن عيش و نوش تو در دست اوست . و چون او كه يار است و قامت الفش در جلوه گاه تو چونان خورشيد درخشان است و از روح تو سرشار و انسان كامل است چهره عيان نمود و خودی نشان داد من بی خود شدم و از ميان برخاستم . يار هميشه بايد اشارتی به عارف بدهد در غير اينصورت عارف هرگز بی عشق و اشارت حركت نمی كند . از او بايد اشارتی باشد تا از عارف بسر دويدن شكل پذيرد . مانند بلبل كه جز برای گل آواز نمی خواند . « گران جانان » در اين بيت هرچيزی جز گل است . چون گل افتاده است و زيبا و نشان نور حق است و گران جان صفت زشتی است كه شيطانی است . زيرا خود را برتر از انسان می داند و می گويد من از آتشم و او از خاك است . من براو سجده كنم ؟ گران جان صفتی نكوهيده است كه می تواند كنايه به خار يا درخت خشكيده و زمخت يا خار دشنام و دشمنان باشد امّا طوطيان چون لب گشودند از ميان برخاستم . طوطی در مثنوی مولوی هم به روح و جان انسان اشارت دارد . طوطيای دل همواره روح است و روح امانت الهی . همانطور كه ذكر شد يار كه بخاطر او بزم هستی گرم است و بلبلان آواز می خوانند بايد اشارتی بر دل عارف بدهد يا چهره عيان نمايد كه شهود عينی عارف است . حافظ عليه الرحمه می فرمايد :
« ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما
كس به دور نرگست طرفی نبست از عافيت
به كه نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان كه زد بر ديده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای
بو كه بويی بشنويم از خاك بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی می‌كند دلدار را آگه كنيد
زينهار ای دوستان جان من و جان شما
كی دهد دست اين غرض يا رب كه همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما......» (ديوان حافظ . غزل شماره 12 )
و يار كه همگی منتظرانند و منتظر شمع وجود اويند برای ديدارش بيقراری می كنند و شكيبايی از دست می دهند خود مجموع پريشانی زلف يار اصلی است . كه اين تشبيه ها همگی در شرح وبسط به بقيه الله نزديك تر می شود . حقيقت اين است كه صورت شعر عارفان يك مفهوم دارد باطن شان مفهومی ديگر . و مراد شاعر از اين همه باطن شعر است كه ايهامی بس شگرف و زيبا برای نيل به مقصود است . و مقصود هم خود اوست . خانه و بتخانه بهانه است . مولانا جلال الدّين محمّد مولوی بلخی آن عارف وارسته شايد اوّلين كسی باشد كه تشبيه يوسف را برای آن بقیّه الله به كار برده است .
« ای يوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
ای درشكسته جام ما ای بردريده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره كن در دود ما
ای يار ما عيار ما دام دل خمار ما
پا وامكش از كار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما» (ديوان شمس – غزل شماره 4 )
سعدی عليه الرحمه اين يار را خليل زمان می داند كه بتهای درون را می شكند . بتها اعم از بت آز و هوی و شهوت ومال و حكم و پادشاهی و... است كه اين عشق و اين يار چنان است كه پيوستن در عشق او اين بتها را می شكند . و او خليل زمان است .
« چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
كه نيستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی كسم ديده بر نمی‌باشد
خليل من همه بت‌های آزری بشكست
مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خيال
در سرای نشايد بر آشنايان بست
در قفس طلبد هر كجا گرفتاريست
من از كمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست
غلام دولت آنم كه پای بند يكيست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطيع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسير حكم توام گر تنم بخواهی خست
نماز شام قيامت به هوش بازآيد
كسی كه خورده بود می ز بامداد الست
نگاه من به تو و ديگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشينی
چه فتنه‌ها كه بخيزد ميان اهل نشست
برادران و بزرگان نصيحتم مكنيد
كه اختيار من از دست رفت و تير از شست
حذر كنيد ز باران ديده سعدی
كه قطره سيل شود چون به يك دگر پيوست
خوشست نام تو بردن ولی دريغ بود
در اين سخن كه بخواهند برد دست به دست» (غزليات سعدی . غزل شماره 40)
حكيم نظامی در مخزن الاسرارش لطايف زيبا از اين عشق دارد. و آنقدر اين دو وادی به هم نزديك است كه گاه انسان را به شك می اندازد .ولی عارفان و صاحبان بصيرت می دانند كه در ادبيات و عرفان و فسلفه وكلام بی نور امامت نمی شود ره بجايی برد. بخصوص در عرفان كه بايد عدّه ای واله شوند و شيدا و سر از پای نشناسند. اين شيفتگی جز درآويختن با حضرت عشق نيست . و حضرت عشق باقيمانده ای در زمين دارد كه او صاحب و كليد اسرار است . در اين ابيات نظامی همه چيز است . از لب باز كردن طوطی تا لاله شدن دل و تا اشارت يار و گفتن و سلا دادن به دل كه با و من فرود آمدم . اصولا مجموعه خمسه نظامی را اگر كسی نخواند و نداند شرح و تفسير غزلیّات و قصايد و مثنوی های عرفانی برايش بسيار سخت است . نظامی همه چيز را تمام كرد .
« من چو لب لاله شده خنده ناك
جامه به صد جای چو گل كرده چاك
لاله دل خويش به جانم سپرد
گل كمر خود به ميانم سپرد
گه چو می آلوده به خون آمدم
گه چو گل از پرده برون آمدم
گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب
ميشدم ايدون كه شود نشو آب
تا علم عشق به جائی رسيد
كز طرفی بوی وفائی رسيد
نكته بادی بزبان فصيح
زنده دلم كرد چو باد مسيح
زير زمين ريخت عماريم را
تك به صبا داد سواريم را
گفت فرود آی و ز خود دم مزن
ورنه فرود آرمت از خويشتن
منكه بر آن آب چو كشتی شدم
ساكن از آن باد بهشتی شدم
آب روان بود فرود آمدم
تشنه زبان بر لب رود آمدم
چشمه افروخته‌تر ز آفتاب
خضر به خضراش نديده به خواب
خوابگهی بود سمنزار او
خواب كنان نرگس بيدار او
دايره خط سپهرش مقام
غاليه بوی بهشتش غلام
گل ز گريبان سمن كرده جای
خاركشان دامن گل زير پای
آهو و روباه در آن مرغزار
نافه به گل داده و نيفه به خار
طوطی از آن گل كه شكر خنده بود
بر سر سبزيش پر افكنده بود....» (مخزن الاسرار نظامی – در توصيف و شناخت دل )
البته بايد گفت راهی را كه نظامی بزرگ آغاز كرد را عطّار نيشابوری ادامه داد و با مثنوی معنوی مولوی به اوج رسيد . عطّار نيشابوری اين عارف شوريده حال سر از پای نشناخته بسيار زيبا به توصيف عشق و الف يار می پردازد و بزم هستی را بدون اشارت آن يار عزيز هيچ می داند.
« ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عيسی را
ز رويت می‌كند روشن خيالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان كن صبوحی در گلستان كن
به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را
كسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها كن من و سلوی را
گر از پرده برون آيی و ما را روی بنمايی
بسوزی خرقهٔ دعوی بيابی نور معنی را
دل از ما می‌كند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دل‌ها در شكن دارد چه محتاج است دعوی را
به يك دم زهد سی ساله به يك دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عكس تجلی را
نگارينی كه من دارم اگر برقع براندازد
نمايد زينت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی كه من دانم گر از پرده برون آيد
نبينی جز به ميخانه ازين پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ طلب كاری چو عطارت
اگر در روضه بنمايی به ما نور تجلی را» (ديوان عطّار. غزل شماره 2)
آن نور كه با خود نفس مسيحايی دارد بزم هستی را به گردش در می آورد و همه چيز در او متجلّی است . عشق و ايمان بدون او معنی ندارد . زندگی بدون او معنی ندارد. همه چيز در اوست و با اوست و او چيزی جز بقيه الله نيست كه راهنما است و مسير با او هموار می شود . در عرفان و الهيات اسلامی و شيعی همانطور كه ذكر شد طی طريق و سلوك الی الله بدون بقيه الله امكان پذير نيست . به همين دليل است كه گاه شاعران كه هنوز به اين رتبت در عرفان نرسيدند گله می كنند كه چرا وفا نداری ای عشق ؟ و چرا راه وفا نداری ؟ چرا من جايی ندارم ؟ مشكل كار كجاست ؟ در اين ميانه اوحدی غزلی زيبا و عارفانه دارد كه مقصود را بهتر می رساند :
« دلبرا، در دل سخت تو وفا نيست چرا؟
كافران را دل نرمست و ترا نيست چرا؟
بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، كه چه؟
به سگانت نظری هست و بمانيست چرا؟
هر كه قتلی بكند كشته بهايی بدهد
تو مرا كشتی و اميد بها نيست چرا؟
خون من ريزی و چشم تو روا می‌دارد
بوسه‌ای خواهم و گويی كه: روانيست، چرا؟
شهريان را به غريبان نظری باشد و من
ديدم اين قاعده در شهر شما نيست، چرا؟
من و زلف تو قرينيم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نيست چرا؟
ديگران را همه نزديك تو را هست و قبول
اوحدی را ز ميان راه وفا نيست چرا؟» ( ديوان اوحدی . غزل شماره 14 )
البته اين به معنی پندار شناسی عارفانه اوحدی نيست . همه عارفان از اين دست غزلهای نابی دارند كه كم و بيش به همين مفهوم است . گاه ناز كشيدن است و گاه برای بار دوّم ديدن است . ديدار كه طولانی شودد عارف قرار از كف می دهد و ناله و شكوه می كند . در مجاز و عالم ماده هم همين است . عاشقان زمينی كه سخت وابسته به همند اگر همديگر را نبينند قرار از كف می دهند . به قول نظامی در ليلی و مجنون : « معشوقه كه دير دير بينند / آخر كم از اينكه سير بينند»










شرح و بررسی عرفانی و زيبايی شناسی و معناشناسی(4 -3)
شش غزل حضرت امام خامنه ای (مدّ ظلّه العالی )
پس غرض و مقصود بزم هستی تويی ! و چون تو اشارت نمودی از ميان برخاستم و اجابت نمودم و لبيك گفتم . وهنگامی كه طوطيان آواز خواندند من برگشتم . و برخاستم . چون مانند بلبل هيچ دوست ندارم بدون گل بخوانم و با گران جانان مرا كاری نيست . اسم پرنده های زيبايی نظير (طوطی ) و (بلبل ) از اصطلاحات ادب عرفانی است . طوطی روح انسان است كه طوطيان ارواح مقدّسند كه همانا بقيه الله در اوج اين روح و كمال ان است . بلبل جان عاشق است كه برای گل می خواند . در اشعار شاعران عارف قبل از اين بلبل و طوطی و گل جايگاهی بس وسيع دارند كه در اين ابيات مقام معظّم رهبری با كنايه زيبا از وازه جديد گران جانان استفاده ابزاری می كند كه گران جان روح سطحی نگر شيطانی است كه نگاه عوام دارد. وگران جان هم می توان بی دين باشد و هم با دين و خيلی هم زاهد . امام صادق عليه السّلام می فرمايد : « دو دسته كمر مرا شكستند ، زاهدان بی علم و عالمان بی زهد ..» زاهدان بی علم نظير خوارج يا ابوموسای اشعری و... و عالمان بی زهد نظير سعد ابن ابی وقاص و طلحه و زبير و فرزند زبير و ديگران كه از حافظان قرآن بودند، ولی دنيا خواهی چشم شان را بر حقيقت علی عليه السّلام و فرزندانش بست . و عالمانی بودند كه سكّه های زر زهد شان را بفراموشی برد و هم بستری با غلامان ترك و كنيزكان رومی كه نه سياه بودند . و نه عربی دان و لب فرو بسته و به زنده ماندن قانع آنها را از دين خدا بدور داشت چه رسد به عشق و ايمان و حفظ بقيه الله . اين قصّه كسانی است كه در يوم الغدير در حجه الوداع بيعت كرده بودند كه پس از محمّد صلی الله عليه و اله يار و غمخوار و نديم و رفيق علی باشند و علی مولای كسانی است كه پيامبر مولای شان بود . پس چی شد ؟ شد آنچه نمی بايست می شد . در بيت آخر اوّلين غزل از مقام معظّم رهبری بود كه « آن را كه لب به دام هوس گشت آشنا
/ روزی « امين » سزا لب حسرت گزيدن است .» و واقعیّت همين است . افسوس و ناله و شيون و فغان برای آينده سياه خوشايند نيست . امّا طوطی روح و بلبل جان كه وصال را خبر می دهند در اشعار حماسی عرفانی نظير غزلهای مولوی قابل تشخيص ترند . چون از بعد سوز و گداز آتشين اين عشق سخن می گويند كه سراپايی برای شان نمانده است .
« آن شكل بين وان شيوه بين وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بين وان هنگ بين وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گويم يا چمن از لاله گويم يا سمن
از شمع گويم يا لگن يا رقص گل پيش صبا
ای عشق چون آتشكده در نقش و صورت آمده
بر كاروان دل زده يك دم امان ده يا فتی
در آتش و در سوز من شب می‌برم تا روز من
ای فرخ پيروز من از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش می‌تنم بی‌لب سلامش می‌كنم
خود را زمين برمی‌زنم زان پيش كو گويد صلا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
آيم كنم جان را گرو گويی مده زحمت برو
خدمت كنم تا واروم گويی كه ای ابله بيا
گشته خيال همنشين با عاشقان آتشين
غايب مبادا صورتت يك دم ز پيش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد وان كار و بار تو چه شد
خوابت كه می‌بندد چنين اندر صباح و در مسا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شيرين ماجرا
ای عشق پيش هر كسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام ديگرت كردم كه درد بی‌دوا
ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان كه تا خيره نگردد آسيا
ديگر نخواهم زد نفس اين بيت را می‌گوی و بس
بگداخت جانم زين هوس ارفق بنا يا ربنا» (غزل شماره 5 ديوان شمس)
چون واقعا جز اين درگه دری ديگر نيست . عارفان هر يك از روی نياز سر بر اين در می كوبند . اگر به هر جايی برسند . آخرين منزل عرفان اين است . جز اين عشق به جايی نمی رسند . سعدی بسيار زيبا می سرايد كه آيا جز اين در ديگر دری ديگر هست ؟ نيست و خود می گويد كه نيست و فقط بايد در آستان اين در به ضيافت نشست .
« دير آمدی‌ای نگار سرمست
زودت ندهيم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبير
چندان كه زديم بازننشست
از روی تو سر نمی‌توان تافت
وز روی تو در نمی‌توان بست
از پيش تو راه رفتنم نيست
چون ماهی اوفتاده در شست
سودای لب شكردهانان
بس توبه صالحان كه بشكست
ای سرو بلند بوستانی
در پيش درخت قامتت پست
بيچاره كسی كه از تو ببريد
آسوده تنی كه با تو پيوست
چشمت به كرشمه خون من ريخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست
سعدی ز كمند خوبرويان
تا جان داری نمی‌توان جست

ور سر ننهی در آستانش
ديگر چه كنی دری دگر هست» (سعدی . غزليات . غزل41)
حافظ عليه الرحمه اين دوری را داد می زند و می گويد كه سوختم . از دوری و هجران يار عزيزی كه طوطيای جانم با اوست می سوزم و می سازم و لب فرو می بندم و می سرايم برای كسانی كه می فهمند من چه می گويم . باقی همه افسانه و ظاهر كلام است كه « هر كسی از ظن خود شد يار من / از درون من نجست اسرار من » و حافظ می فرمايد :
« سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايی نه غريب است كه دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه كه كردم بشكست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شكرانه بسوخت
ترك افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت» (ديوان حافظ . غزل 17)
امّا خود طوطی در شعر شاعران بسيار ارزشمند است و جان شريف و امانت الهی انسان است . كه معظّم له در اين بيت كه شرحش گذشت به زيبايی آورده اند . برای پی بردن به مقام طوطی و بلبل و پرندگان در اصطلاح ادبی قصه بازرگان مثنوی معنوی از دفتر اوبل بسيار زيبا و پر معنا و معنی رسان است .
« بود بازرگان و او را طوطيی
در قفس محبوس زيبا طوطيی
چونك بازرگان سفر را ساز كرد
سوی هندستان شدن آغاز كرد
هر غلام و هر كنيزك را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر يكی از وی مرادی خواست كرد
جمله را وعده بداد آن نيك مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
كارمت از خطهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی كه آنجا طوطيان
چون ببينی كن ز حال من بيان
كان فلان طوطی كه مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما كرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت می‌شايد كه من در اشتياق
جان دهم اينجا بميرم در فراق
اين روا باشد كه من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
اين چنين باشد وفای دوستان
من درين حبس و شما در گلستان
ياد آريد ای مهان زين مرغ زار
يك صبوحی درميان مرغزار
ياد ياران يار را ميمون بود
خاصه كان ليلی و اين مجنون بود
ای حريفان بت موزون خود
من قدحها می‌خورم پر خون خود
يك قدح می‌نوش كن بر ياد من
گر نمی‌خواهی كه بدهی داد من
يا بياد اين فتادهٔ خاك‌بيز
چونك خوردی جرعه‌ای بر خاك ريز
ای عجب آن عهد و آن سوگند كو
وعده‌های آن لب چون قند كو
گر فراق بنده از بد بندگيست
چون تو با بد بد كنی پس فرق چيست
ای بدی كه تو كنی در خشم و جنگ
با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوب‌تر
و انتقام تو ز جان محبوب‌تر
نار تو اينست نورت چون بود
ماتم اين تا خود كه سورت چون بود
از حلاوتها كه دارد جور تو
وز لطافت كس نيابد غور تو
نالم و ترسم كه او باور كند
وز كرم آن جور را كمتر كند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق اين هر دو ضد
والله ار زين خار در بستان شوم
همچو بلبل زين سبب نالان شوم
اين عجب بلبل كه بگشايد دهان
تا خورد او خار را با گلستان
اين چه بلبل اين نهنگ آتشيست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشيست
عاشق كلست و خود كلست او
عاشق خويشست و عشق خويش‌جو
و در ادامه اصل طير و پرنده را می گويد كه ماجرا چيست و طوطی چيست و مراد شاعر كدام است ؟ طوطی آيا عقل است يا عشق و يا جان انسان كه كريم است و هديه الهی است . در ادامه همين ابيات در دفتر اوّل مثنوی می خوانيم :
« قصهٔ طوطی جان زين سان بود
كو كسی كو محرم مرغان بود
كو يكی مرغی ضعيفی بی‌گناه
و اندرون او سليمان با سپاه
چون بنالد زار بی‌شكر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله
هر دمش صد نامه صد پيك از خدا
يا ربی زو شصت لبيك از خدا
زلت او به ز طاعت نزد حق
پيش كفرش جمله ايمانها خلق
هر دمی او را يكی معراج خاص
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص
صورتش بر خاك و جان بر لامكان
لامكانی فوق وهم سالكان
لامكانی نه كه در فهم آيدت
هر دمی در وی خيالی زايدت
بل مكان و لامكان در حكم او
همچو در حكم بهشتی چار جو
شرح اين كوته كن و رخ زين بتاب
دم مزن والله اعلم بالصواب
باز می‌گرديم ما ای دوستان
سوی مرغ و تاجر و هندوستان
مرد بازرگان پذيرفت اين پيام
كو رساند سوی جنس از وی سلام
بازرگان سلام طوطی را می رساند و قاصد خبری است كه اين خبر برای ما در بهار شكل می گيرد و هند چون بهارانه است در مجاز و ايهام است و به معنی انسان است و عمر كوتاه و حضرت عشق و جان كريم ؟ چه می كنی ای بنده خدا ؟ به كجا چنين شتابان ؟ به كجا می روی ؟ هند در واقع رستاخيز زمين است كه همواره سرشار از باران و بوی بهار دارد . و طوطی جان شريف است كه در قفس شهوات بنده گرفتار است . هر آنی ممكن است اين طوطی شريف از قفس كثيف بيرون بپرد و برای انسان چيزی جز پشيمانی نماند كه ای وای ؟؟؟؟؟ كه من چه كردم ؟ چه خوردم ؟ چه زدم ؟ چه يادگاری از خودم بر جای گذاشتم ؟ و چه در پيش روی دارم ؟ و بازرگان كه هميشه در طمع هست حتی خبر را هم شنيد هيچ نكرد ؟ چون خبرها از جانب حق زيادند. همواره حضرت عشق برای بنده اش پيام می فرستد كه آيا اكنون وقت بازگشتن به سمت حضرت حق نيست ؟« باز‌آ بازآ هر آنچه هستی بازآ / گر كافر و گبر و بت‌پرستی باز‌آ
اين درگه ما درگه نوميدی نيست / صد بار اگر توبه شكستی بازآ»و اين را طوطيان با بازرگان گفتند ولی آنقدر در كم و كيف زمانه بود كه يادش رفت . به ادامه شعر نگاهی كوتاه بيندازيم می بينيم كه مولانا چقدر بادرايت وزيبايی اين مفهوم را در قالب يك قصه بيان می كند .
«چونك تا اقصای هندستان رسيد
در بيابان طوطيی چندی بديد
مركب استانيد پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطيی زان طوطيان لرزيد بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشيمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاك جانور
اين مگر خويشست با آن طوطيك
اين مگر دو جسم بود و روح يك
اين چرا كردم چرا دادم پيام
سوختم بيچاره را زين گفت خام
اين زبان چون سنگ و هم آهن وشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زانك تاريكست و هر سو پنبه‌زار
درميان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی كه چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را يك سخن ويران كند
روبهان مرده را شيران كند
جانها در اصل خود عيسی‌دمند
يك زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها بر خاستی
گفت هر جانی مسيح‌آساستی»...(دفتر اول مثنوی معنوی مولوی )
ادامه اشعار هم كه معلوم است . طوطی پرواز می كند و به همان شيوه آموخته شده به سمت نور پرواز می كند و جسم سوخته و افسوس بازرگان پير می ماند كه در بازار مكّاره همه چيز گرفت الّا عشق و زمان بسرآمد و جای هيچ وعظ و ناله نيست . افسوس هم ديگر فايده ای ندارد . برگرديم به غزل امام خامنه ای بايد گفت كه تشبيهات دو بيت شرح داده شده بسيار زياد است و اگر رمز گشايی بيشتر شود خود دفتری می خواهد و دستكی و كتابی خواهد شد . فقط در مورد طوطی در ادبيات فارسی می شود كتابی بس بزرگ نوشت . در مورد پرندگان هم همينطور . ودر مورد بلبل بس بيشتر . و چه زيبا شاعران مقصود كلام شان را در دل ايجاز و ايهام گره می زدند . و معانی شگرف و سنگين را در دل قصه های زيبا و جذّاب بيان می كردند . كاری كه اكنون فاصله زيادی از آن داريم . قصّه های امروز ما همه چيز دارند جز معانی شگرف و آموزنده برای همه نسلها و دورانها . روی هم رفته (طوطی ) اغلب به روح و جان و نفس های كريم و جان های مطهبر هم اشاره دارد كما اينكه در اين ابيات هم هست يعنی با خواندن طوطيان من از ميان برخاستم . چون از سبك سری و سطحی نگری گران جانان (سنگين دلان و سفيهان ) به ستوه آمدم :
« .. بزم هستی را غرض مهر فروزان تو بود / همچو شبنم چهره چون كردی عيان برخاستم
همچو بلبل با گران جانان ندارم الفتی / طوطيان چون لب گشودند از ميان برخاستم...»
از طرفی گران جانان كه كنابه به آنانی است كه جان شان سنگين است قدرت تكاپوی ندارد زيرا آنقدر اسير مفاهيم روزمره هستند كه نايی برای درك و شعور واقعيتها برای شان نيست . من هم مانند بلبلی هستم كه در برابر اينان سكوت اختيار می كنم . هيچ بلبلی روی خار آواز نمی خواند . بلبل در كنار عارض زيبای گل آواز می خواند . بنظر من برای « گران جانان » نمی توان مفهومی نزديك تر از سطحی نگرها و نادانانی كه ولو زاهد باشند از عمق و معنی چيزی بارشان نيست به مقصود شاعر نزديك تر باشد . حقيقت اين است كه انسان در مقابل سفيهان و نادانان و سطحی نگرها نمی تواند از معانی شگرف الهی و عرفان حرف بزند. در مقابل انها نفس بلبل هم می گيرد. چونان كه بر روی خار باشد و يا از گل دور باشد . گران جانان در لغت به معنی جان گرانان و سنگين جانان است كه معنايی جز سطحی نگرها و سفيهان و نادانان ندارد ولو اين افراد ظاهرا عالم باشند و زاهد . چون نادانان بسياری در لباس زهد و تقوی و يا در لباس علم هستند كه فكر می كنن عالمتر از خودشان در كره زمين كسی نيست . و اين خود مرتبه اول غرور و آفت خودپسندی هم هست كه تبعات خاص خودش را به دنبال دارد .









شرح و بررسی عرفانی و زيبايی شناسی و معناشناسی(4 -4)
شش غزل حضرت امام خامنه ای (مدّ ظلّه العالی )
از اشارت حضرت عشق كه بگذريم . كه بزبانهای مختلف اشارت دارد از زبان بلبل تا سخن گفتن طوطی و اشارت بهار طبيعت و رستاخيز طبيعت . عارف هميشه در جستجوی عشق است و هرجای نگاه می كند فقط او را می بيند . به قول باباطاهر شوريده دل :
اگر يار مرا ديدی به خلوت/بگو ای بی‌وفا ای بيمروت
گريبانم ز دستت چاك چاكو/نخواهم دوخت تا روز قيامت
يا
ته دوری از برم دل در برم نيست/هوای ديگری اندر سرم نيست
بجان دلبرم كز هر دو عالم/تمنای دگر جز دلبرم نيست
يا
دو زلفانت گرم تار ربابم/چه ميخواهی ازين حال خرابم
ته كه با مو سر ياری نداری/چرا هر نيمه شو آيی بخوابم
كه نقل و نبات عارفان است و كلام را تمام می كند . يا بقول ابو سعيد ابی الخير اين شوريده ديگر كه می فرمايد : « باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ / گر كافر و گبر و بت‌پرستی باز آ
اين درگه ما درگه نوميدی نيست / صد بار اگر توبه شكستی باز آ» (ابو سعيد ابی الخير )
در ادامه غزل زيبای مقام معظّم رهبری به ابياتی برمی خوريم كه تلميح وقايع و اشارات ترور و سختی ها و زندانهای ايشان است . كه از گردنه حوادثی كه در پيش روی داشتيم ، تا پای عشق رسيديم و با گرد و غبار و يادگار وصل (زخم هايش ) بر زمين برگشتيم و قسمت اين بود كه بمانم و برخيزم .
...از لگد كوب حواث عمر ديگر يافتم
چون غبار از زير پای كاروان برخاستم
طاقت دم سردی دوران ندارم همچو گل
دربهار افكنده رخت ودر خزان بر خاستم ...
لگد كوب حوادث تلميحی جديد و اشاره ای نو در ادبيات است كه ايشان كاربردی كردند. « لگد كوب » يعنی كسی كه در زير پای دشمنان لگدمال شود و استخوان هايش در زير ضربات لگجد بشكند يا درد شديدی بگيرد. حداقل پاداش كسی كه لگدكوب می شود زخمهای ديرينه و ورم ها و آماس های طولانی مدت است كه ممكن است سالها با او بماند . اين لگدكوب شدن و با صدای كاروان انقلاب برخاستن نفس نو می خواهد و دلی عاشق ! هيچ دلی كه عاشق نباشد نمی تواند تحمّل سختی ها را داشته باشد . آيت الله خامنه ای و شهيدان رجايی و باهنر و بهشتی و مطهّری زندان رفتند و كلّی سيلی خوردند و شكنجه ها شدند و تبعيد ها بجان خريدند و دم بر نياوردند و آدم ماليخوليايی نظير مسعود رجوی با دوتا سيلی همه چيز را لو داد و تمامی مبارزين و مخالفين و خانه های تيمی مجاهدين در سال 52 لو می رود. چون اين مدّعی دروغين مبارزه همه چيز را لو داده بود . عجبا كه اين آدم كه نوك دماغش را می گرفتی نفسش می رفت بعد از انقلاب سهم خواهی كرد و نمی دانم چرا عدّه ای ابله ندانسته اسير توهّمات او شدند . دروغ نيست . يك روز پشت كاميونی نوشته شده بود « آدم را سگ بگيرد ولی جو نگيرد » و ديدم چه خوب نوشته. حكايت عدّه ای كه اسير توهّمات ماليخوليای منافقين شدند و الان پشيمانند و نه راه پس دارند و نه راه پيش ، حكايت جو زدگی است . بگذريم زندان رفتن را كسانی كه زندانهای تا قبل از سال 54 را تجربه كردند به خوبی می دانند ( چون سال 54 شاه از روی سياست به صليب سرخ تعهّد داد كه شكنجه در زندانها پايان يابد و .. كه آن هم هميشگی نبود و در تاريخ و خاطرات مبارزان هست ) . يعنی فقط بايد عاشق باشی كه بتوانی دستگاه مخوف و كشنده ای نظير « آپولو = دستگاهی مخصوص شكنجه كه از اسرائيل آورده بودند » را تحمّل كنی . به قول باباطاهر :
« هر آنكس عاشق است از جان نترسد / يقين از بند و از زندان نترسد
دل عاشق بود گرگ گرسنه / كه گرگ از هی هی چوپان نترسد»
حقيقت اين است كه ايشان واقعا در لگدكوب حوادث زمان جان سالم بدر بردند. از شكنجه های مختلف و تبعيد زمان رژيم پهلوی تا انفجار مسجد ابوذر و تا سالهای دفاع مقدّس كه ايشان مسئولی بودند كه بيشترين حضور را در جبهه دارند . اوبل لگد كوب دوران سياهی و ضلم شاهنشاهی بود كه عبارتند از :

همراه با نهضت امام خمينى (قدس سره) و بازداشتها :
آيت الله خامنه اى از سال 1341 كه در قم حضورداشتند و حركت انقلابى واعتراض آميز امام خمينى عليه سياستهاى ضد اسلامى و آمريكا پسند محمد رضا شاه پهلوى، آغاز شد، وارد ميدان مبارزات سياسى شدند و شانزده سال تمام با وجود فراز و نشيب هاى فراوان و شكنجه ها و تبعيدها و زندان ها مبارزه كردند و در اين مسير ازهيچ خطرى نترسيدند. نخستين بار در محرّم سال 1383 از سوى امام خمينى (قدس سره) مأموريت يافتند كه پيام ايشان را به آيت الله ميلانى و علماى خراسان در خصوص چگونگى برنامه هاى تبليغاتى روحانيون در ماه محرّم و افشاگرى عليه سياست هاى آمريكایى شاه و اوضاع ايران و حوادث قم، برسانند. ايشان اين مأموريت را انجام دادند و خود نيز براى تبليغ، عازم شهر بيرجند شدند و در راستاى پيام امام خمينى، به تبليغ و افشاگرى عليه رژيم پهلوى و آمريكا پرداختند. بدين خاطر در 9 محرّم «12 خرداد 1342» دستگير و يك شب بازداشت شدند و فرداى آن به شرط اينكه منبر نروند و تحت نظر باشند آزاد شدند. با پيش آمدن حادثه خونين 15خرداد، باز هم ايشان را از بيرجند به مشهد آورده، تحويل بازداشتگاه نظامى دادند و ده روز در آنجا با سخت ترين شرايط و شكنجه و آزارها زندانى شدند.
دوّمين بازداشت
در بهمن 1342 - رمضان 1383- آيت الله خامنه اى با عدّه اى از دوستانشان براساس برنامه حساب شده اى به مقصد كرمان حركت كردند. پس از دو ـ سه روز توقف در كرمان و سخنرانى و منبر و ديدار با علما و طلـّاب آن شهر، عازم زاهدان شدند. سخنرانى ها و افشاگرى هاى پرشور ايشان بويژه درایـّام ششم بهمن ـ سالگرد انتخابات و رفراندوم قلـّابى شاه ـ مورد استقبال مردم قرار گرفت. در روزپانزدهم رمضان كه مصادف با ميلاد امام حسن (ع) بود، صراحت و شجاعت و شور انقلابى ايشان در افشاگرى سياستهاى شيطانى و آمريكایى رژيم پهلوى، به اوج رسيد و ساواك شبانه ايشان را دستگير و با هواپيما روانه تهران كرد. رهبر بزرگوار، حدود دو ماه ـ به صورت انفرادى ـ در زندان قزل قلعه زندانى شدند و انواع اهانت ها و شكنجه ها را تحمّل كردند.

سوّمين و چهارمين بازداشت
كلاسهاى تفسير و حديث و انديشه اسلامى ايشان در مشهد و تهران با استقبال كم نظير جوانان پرشور و انقلابى مواجه شد. همين فعاليت ها سبب عصبانيت ساواك شد و ايشان را مورد تعقيب قرار دادند. بدين خاطر در سال 1345 در تهران مخفيانه زندگى مى كردند و يك سال بعد ـ 1346ـ دستگير و محبوس شدند. همين فعالیّت هاى علمى و برگزارى جلسات و تدريس و روشنگرى عالمانه و مصلحانه بود كه موجب شد آن بزرگوار بار ديگر توسط ساواك جهنّمى پهلوى در سال 1349 نيز دستگير و زندانى گردند.

پنجمين بازداشت
حضرت آيت الله خامنه اى «مد ظله» درباره پنجمين بازداشت خويش توسط ساواك مى نويسد:
«از سال 48 زمينه حركت مسلحانه در ايران محسوس بود. حساسیّت و شدّت عمل دستگاههاى جارى رژيم پيشين نيز نسبت به من، كه به قرائن دريافته بودند چنين جريانى نمى تواند با افرادى از قبيل من در ارتباط نباشد، افزايش يافت. سال 50 مجدّداً و براى پنجمين بار به زندان افتادم. برخوردهاى خشونت آميز ساواك در زندان آشكارا نشان مى داد كه دستگاه از پيوستن جريان هاى مبارزه مسلـّحانه به كانون هاى تفـّكر اسلامى به شدّت بيمناك است و نمى تواند بپذيرد كه فعالیّـت هاى فكرى و تبليغاتى من در مشهد و تهران از آن جريان ها بيگانه و به كنار است. پس از آزادى، دايره درسهاى عمومى تفسير و كلاسهاى مخفى ايدئولوژى و... گسترش بيشترى پيدا كرد».

بازداشت ششم
در بين سالهاى 1350ـ1353 درسهاى تفسير و ايدئولوژى آيت الله خامنه اى در سه مسجد «كرامت» ، «امام حسن» و «ميرزا جعفر» مشهد مقدس تشكيل مىشد و هزاران نفر ازمردم مشتاق بويژه جوانان آگاه و روشنفكر و طلـّاب انقلابى و معتقد را به اين سه مركز مى كشاند و با تفكّرات اصيل اسلامى آشنا مى ساخت. درس نهج البلاغـه ايشان از شور و حال ديگـرى برخوردار بود و در جزوه هاى پلى كپى شده تحت عنوان: «پرتوى از نهج البلاغه» تكثير و دست به دست مى گشت. طلـّاب جوان و انقلابى كه درس حقيقت و مبارزه را از محضر ايشان مى آموختند، با عزيمت به شهرهاى دور و نزديكِ ايران، افكار مردم را با آن حقايق نورانى آشنا و زمينه را براى انقلاب بزرگ اسلامى آماده مى ساختند. اين فعالیـّت ها موجب شد كه در دى ماه 1353 ساواك بى رحمانه به خانه آيت الله خامنه اى در مشهد هجوم برده، ايشان را دستگير و بسيارى از يادداشت ها و نوشته هايشان را ضبط كنند. اين ششمين و سخت ترين بازداشت ايشان بود و تا پاييز 1354 در زندان كميته مشترك شهربانى زندان بودند. در اين مدت در سلولى با سخت ترين شرايط نگه داشته شدند. سختى هایى كه ايشان در اين بازداشت تحمّل كردند، به تعبير خودشان «فقط براى آنانكه آن شرايط را ديده اند، قابل فهم است». پس از آزادى از زندان، به مشهد مقدس برگشتند و باز هم همان برنامه و تلاش هاى علمى و تحقيقى و انقلابى ادامه داشت. البته ديگر امكان تشكيل كلاسهاى سابق را به ايشان ندادند.

در تبعيد
رژيم جنايتكار پهلوى در اواخر سال 1356، آيت الله خامنه اى را دستگير و براى مدّت سه سال به ايرانشهر تبعيد كرد. در اواسط سال 1357 با اوجگيرى مبارزات عموم مردم مسلمان و انقلابى ايران، ايشان از تبعيدگاه آزاد شده به مشهد مقدس بازگشتند و در صفوف مقدم مبارزات مردمى عليه رژيم سفـّاك پهلوى قرار گرفتند و پس از پانزده سال مبارزه مردانه و مجاهدت و مقاومت در راه خدا و تحمّل آن همه سختى و تلخى، ثمره شيرين قيام و مقاومت و مبارزه؛ يعنى پيروزى انقلاب كبير اسلامى ايران و سقوط خفـّت بار حكومتِ سراسر ننگ و ظالمانه پهلوى، و برقرارى حاكميت اسلام در اين سرزمين را ديدند.در تمامی اين سالها می توانست كشته شده و يا به طور مرموزی مثل مرحوم حاج احمد كافی از وعّاظ بزرگ كشوری كه در يك تصادف ساختگی به شهادت رسيدند كشته شوند . خداوند خواست كه ايشان بمانند و شجره طیّبه انقلاب بی رهبر و راهبر نباشد . در سالهای انقلاب تا سال 60 بارها ايشان به جبهه و مرزها رفتند و بارها از دم تير و تركش و انفجار گذشتند كه همگی می توانست باعث شهادت ايشان شود ولی خدا خواست كه ايشان بمانند ولی اتفاقی افتاد كی طی آن حادثه چند بار واقعا آقا تا مرز شهادت رفتندو آن ترور ايشان در انفجار مسجد ابوذر بود .

انفجار ضبط صوت در مسجد ابوذر و جانبازی معظّم له :

امّا از همه مخوف تر ماجرای مسجد ابوذر در روز 6 تير سال 1360 بود كه رسما دو مرتبه مانيتور نشان دهنده علائم حياتی تا حد شهادت آقا سوت كشيد ولی خدا خواست كه ايشان بماند و خاری در چشم دشمنان اسلام باشد و دعای دوست عزيز و مهربانش شهيدبهشتی عملی شود كه « آمريكا از ما عصبانی باش و از اين عصبانیّت بمير» !
امّا خبرهای اين حادثه را روزنامه كيهان در روز 7 تير 1360 به خوبی نوشت و در سالهای بعد هم در سالگرد اين حادثه به شرح و بسطش پرداخت . كه در ادامه متن قرار دارد . ابتدای پيروزی انقلاب يكی از مشكلات جدی نظام جمهوری اسلامی موضوع منافقينی بود كه برای رسيدن به اهدافشان دست به هر كاری می زدند و از كشته شدن زنان و كودكان و بی گناهان هيچ ترسی نداشتند. سال 60 سالی بود كه آنها با عمليات های تروريستی پی در پی سعی در براندازی نظام داشتند. يكی از اين عمليات ها ترور مقام معظم رهبری در 6 تير 60 بود كه الحمدالله با شكست منافقين رو به رو شد.چهار پنج روز از عزل بنی‌صدر می‌گذشت. جنگ با عراق و شورش منافقين بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آيت‌الله خامنه‌ای كه از جبهه‌ها برگشته و خدمت امام رسيده بودند، بعد از ديدار، طبق برنامه‌ شنبه‌ها، عازم يكی از مساجد جنوب‌شهر برای سخنرانی بودند.خودرو حامل آيت‌الله خامنه‌ای كه از جماران حركت می‌‌كرد، آن روز مهمان ويژه‌ای داشت؛ خلبان عباس بابايی كه می‌خواست درد دل‌هايش را با نماينده‌ امام در شورای عالی دفاع در ميان بگذارد. آن‌ها نيم‌ ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسيدند و گفت‌وگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.نماز ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تريبون. نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسش‌های نوشته‌ مردم را به سخنران می‌دادند، اگرچه بعضی از پرسش‌ها تند و حتی گاهی بی‌ربط بود.
آقا در سخنرانی مقدمه‌ای ‌چيدند تا به اين‌جا ‌رسيدند كه: «امروز شايعات فراوانی بين مردم پخش شده و من می‌خواهم به بخشی از آن‌ها پاسخ بدهم.»
بين جمعيت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسيد به جوانی با قد متوسط و موهای فری و كت و پيراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ريش مختصر كه آن روزها كليشه‌ چهره‌ و تيپ خيلی از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تريبون. ضبط را گذاشت روی تريبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دكمه‌ Play. شاسی تق تق صدا كرد و روشن نشد؛ مثل حالت پايان نوار، اما او رفت.

يك دقيقه نگذشت كه بلندگو شروع كرد به سوت كشيدن. آقا همين‌طور كه صحبت می‌كردند، گفتند: «آقا اين بلندگو را تنظيم كنيد.» بعد خودشان را به سمت چپ كشيدند و از پشت تريبون كمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند كه متن سخنان حضرت اين بود : «در زمان اميرالمؤمنين، زن در همه‌ جوامع بشری -نه فقط در ميان عرب‌ها- مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سياسی تبحر پيدا بكند، نه ممكن بود در ميدان‌های........انفجار!»
آقا كه هنگام سخنرانی رو به جمعيت و پشت به قبله بودند، با يك چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جايگاه افتادند. اولين محافظ خودش را بالای سر آقا رساند. مسجد كوچك بود و همان يك محافظ، به تنهايی تلاش كرد كه آقا را بياورد بيرون.
امام جماعت، متحير وسط مسجد مانده بود. چشمش به يك ضبط صوت ‌افتاد كه مثل يك كتاب، دو تكه شده بود. روی جداره‌ داخلی ضبط شكسته، با ماژيك قرمز نوشته بودند «عيدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».بيرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظ‌ها بليزر سفيد را انگار كه ترمز نداشت، با سرعتی غير قابل تصور می‌راندند.
در مسير بيمارستان، هر وقت به هوش می‌آمدند، زير لب زمزمه‌ای می‌كردند؛ شهادتين می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تكان می‌خوردند؛ خيلی كم البته.
در خيابان قزوين، خودرو به يك درمانگاه كوچك رسيد. پنج نفر آدم با قيافه‌ خون‌آلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست اين طرف و آن طرف ‌بردند.
با آن صورت خون‌آلود، كسی امام جمعه‌ شهر را نشناخت. دكتری با گوشی، ضربان قلب را گرفت: «نمی‌شود كاری كرد.» محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجی رفتند. پرستاری كه تازه از راه رسيده بود، پرسيد: «ايشان كی هستند‌؟ دارند تمام می‌كنند» اسم آقای خامنه‌ای را كه شنيد، گفت: «ببريدشان بيمارستان؛ اما يك كپسول اكسيژن هم با خودتان ببريد»
انگار كسی صدای آن پرستار را نشنيد. كپسول را برداشت و خودش را به ماشين رساند. «آقا اين كپسول لازمتان است.» كپسول اكسيژن و پايه‌ آهنی چرخدار را نمی‌شد برد توی ماشين. پايه‌های كپسول را تكيه دادند روی ركاب ماشين، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسك اكسيژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری ‌داد.
يكی از محافظ‌ها پرسيد:«حالا كجا برويم!؟» پرستار گفت: «بيمارستان بهارلو، پل جواديه». ماشين انگار ترمز نداشت.محافظ بيسيم را برداشت. كُدشان «حافظِ هفت» بود. «مركز 50- 50»؛ اين رمزِ آماده‌باش بود، يعنی حافظ هفت مجروح شده. كسی كه پشت دستگاه بود، بلند زد زير گريه.
محافظ يك‌دفعه توی بيسيم گفت: «با مجلس تماس بگير.» اسم دكتر فياض‌بخش و چند نفر ديگر از پزشك‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بيايند بيمارستان بهارلو.».
ماشين را از در عقب بيمارستان بردند توی محوطه‌. برانكارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل. دكتر محجوبی از همدان آمده بود بيمارستان بهارلو. تازه جراحيش‌ را تمام كرده بود. داشت دستش را می‌شست كه از اتاق عمل خارج شود. آقا را كه با آن وضع ديد، گفت خيلی سريع دوباره اتاق عمل را آماده كنند.
سمت راست بدن پر از تركش بود و قطعات ضبط صوت. قسمتی از سينه كاملاً سوخته بود. دست راست از كار افتاده بود و ورم كرده بود. استخوان‌های كتف و سينه به راحتی ديده می‌شد. 37 واحد خون و فراورده‌های خونی به آقا زدند. اين همه خون، واكنش‌های انعقادی را مختل ‌كرد. دو سه بار نبض افتاد. چند بار مجبور شدند پانسمان را باز كنند و دوباره رگ‌ها را مسدود كنند. كيسه‌ها‌ی خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزريق ‌می‌كردند، اما باز هم خون‌ريزی ادامه داشت.
يك‌دفعه يكی از دكترها دست از كار كشيد. دستكشش را درآورد و گفت: «ديگر تمام شد.» بی‌راه نمی‌گفت؛ فشار تقريباً صفر بود. يكی ديگر از دكترها به او تشر زد كه چرا كشيدی كنار؟
فشار كم‌كم بالا آمد و دوباره شروع كردند.
دكتر منافی، همان‌ طور كه می‌آمد بيمارستان بهارلو، تلفن زده بود كه دكتر سهراب شيبانی، جراح عروق و دكتر ايرج فاضل هم بيايند. آقای بهشتی هم دكتر زرگر را خبر كرده بود.
دكتر محجوبی كه حال و روز دكتر زرگر را ديد، گفت: «نگران نباش، من خون‌ريزی را بند آورده‌ام.»
عمل تا آخر شب طول كشيد، اما ديگر نمی‌شد درمان را آن‌جا ادامه داد. كنترل امنيتی بيمارستان بهارلو مشكل بود. تنها بيمارستانی هم كه می‌شد بعد از عمل مراقبت‌های لازم را به عمل آورد، بيمارستان قلب بود. آن موقع رئيس بيمارستان قلب دكتر ميلانی‌نيا بود. چند ماه بعد، نام همين بيمارستان را گذاشتند «بيمارستان قلب شهيد رجايی«.
هلی‌كوپتر خبر كردند. نمی‌توانستند بيمار را از ميان ازدحام مردم نگران بيرون ببرند. محافظ پشت بی‌سيم گفته بود كه قلب ايشان صدمه ديده؛ راديو هم همين را اعلام كرده بود. مردم نگران بودند كه نكند قلب ايشان از كار افتاده باشد، آمده بودند و می‌گفتند «قلب ما را برداريد و به ايشان بدهيد»
با هزار ترفند، هلی‌كوپتر را وسط ميدان بيمارستان نشاندند. تا برسند به بيمارستان قلب، خط مونيتور وضعيت نبض، دو بار ممتد شد.
دكترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. يك‌بار همان انفجار بمب بود، يك‌بار خون‌ريزی بسيار وسيع و غير قابل كنترل بود، يك‌بار هم جمع شدن پروتئين‌ها در ريه و حالت خفگی. همه‌ اين‌ها گذشت، اما بيمار تب و لرز شديدی داشت. چند پتو می‌‌انداختند روی‌ آقا. گاهی حتی دكترها بغلشان می‌كردند تا لرز را كمتر كنند. معلوم نبود منشأ اين تب‌ها كجاست؟ ضايعه‌ كوچكی هم در ريه ديده بودند.
آقا لوله تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند. خودشان كاملاً حس كرده بودند كه دست راستشان كارحادثه 6تير60 نمی‌كند. اولين چيزی كه با دست چپ نوشتند، دوتا سؤال بود؛ «همراهان من چطورند؟» «مغز و زبان من كار خواهد كرد يا نه؟»
دكتر باقی روی سطحی از پوست بدن كار می‌كرد كه برای ترميم و پيوند به قسمت‌های آسيب‌ديده برداشته بودند. زخم‌ها زياد بودند. درد زخم‌ها خيلی زياد بود، اما دكترها می‌گفتند تحمل‌ آقا زيادتر است. می‌گفتند «اصلاً مسكّن‌ها به حساب نمی‌آيند.»
بحث دكترها اين بود كه بالاخره تكليف اين دست چه می‌شود؟ شكستگيش رو به بهبود بود، ولی هيچ‌ علامت حركتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث می‌كردند كه دست قطع شود يا بماند.
امام مرتب پيغام می‌دادند و از اطرافيان می‌پرسيدند كه: «آقاسيدعلی چطورند؟» پيامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش ‌شد. دكتر ميلانی‌نيا راديو را گذاشت بيخ گوش آقا. آن‌ موقع ايشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دميد، جان گرفتند.
حالشان بهتر بود، اما هنوز قضيه‌ هفتاد و دو تن را نمی‌دانستند. از تلويزيون آمدند كه گزارش تهيه كنند. يك ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسيدند حالتان چطور است؟ گفتند: «من بحمدالله حالم خيلی خوب است» و شعر رضوانی شيرازی را خطاب به امام خواندند:
«بشكست اگر دل من به فدای چشم مستت/ سر خُمِّ می سلامت، شكند اگر سبويی»
حاج احمدآقا ؛ مرتب احوال می‌پرسيدند و روزانه به حضرت امام خبر می‌دادند.
كم‌كم به اطرافيان فشار می‌آوردند كه: «آقاجان من بايد از وضع كشور اطلاع پيدا كنم. شما هم راديو را از من گرفته‌ايد، هم تلويزيون را.» دكترها بهانه می‌آوردند كه امواج راديويی، دستگاه‌های درمانی ما را به‌هم می‌ريزد و عملكردشان را مختل می‌كند!
خيلی از چهره‌های انقلاب برای عيادت می‌آمدند، اما آقا مرتب از شهيد بهشتی می‌پرسيدند: «چرا همه می‌آيند، اما ايشان نمی‌آيد؟» شك كرده بودند كه يك خبرهايی هست. دور و بری‌ها هم مانده بودند كه چطور به ايشان بگويند. دكتر منافی گفت بهترين راه اين است كه بگوييم حاج احمدآقا و آقايان رجايی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بيايند و كم‌كم ايشان را مطلع كنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگويند. گفتند فقط يكی‌ دو نفر شهيد شده‌اند.
آقا از جمع آن شهيدها به دو نفر خيلی علاقه داشت؛ دكتر بهشتی و محمد منتظری. اولين كسی هم كه به بيمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسيدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند يك‌ مقدار پاهايش مجروح شده است. آقايان كه رفتند، ايشان رو كردند به دكتر ميلانی‌نيا و پرسيدند شما از حال ايشان خبر داری؟ دكتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسيدند: «مراقبت جدی از حال ايشان می‌شود؟ آن‌جا هم سر می‌زنيد؟» بعد هم دكتر را سؤال‌پيچ كردند. دكتر ميلانی‌نيا با بغض از اتاق زد بيرون. دوباره كه آمد، آقا را ديد كه‌ بچه‌های همراه را جمع كرده‌اند و ازشان بازجويی می‌كنند. دكتر دست و رويش را شسته بود. نشست و يكی يكی اسم همه‌ شهدای حزب را به آقا گفت.
شيرينی عيدی گروهك فرقان، به كام مردم نشست. هر وقت كه در حزب جلسه بود، آقا آخرين نفری بود كه از حزب می‌آمد بيرون.
معاون وقت دادستانی انقلاب در خاطرات خود تصريح كرده است كه «جواد قديری يكی از طراحان انفجار مسجد ابوذر بود.وی كه نام كاملش محمد جواد قديری مدرس است و از اعضای قديمی و مهم سازمان و نفوذی در كميته انقلاب مستقر در اداره دوم ستاد ارتش بود، بعد از سوءقصد نافرجام به آيت الله خامنه ای متواری شد و از كشور گريخت. و در سال 1364، نام قديری در ليست شواری مركزی سازمان به عنوان «عضو مركزيت» درج گرديد.در همان زمان در اغلب خبرهای مطبوعاتی و واكنش های اقشار مختلف مردم و گروه های سياسی، بدون كمترين ترديدی، سازمان مسئول انفجار مسجد ابوذر معرفی و شناخته می شد. بعدها نيز در بيانيه وزارت خارجه آمريكا درباره سازمان، مجروح شدن آيت الله خامنه ای يكی از مجموعه اقدامات تروريستی سازمان خوانده شد. سازمان نيز در نفی اين واقعيت مجدداً اعلام نمود كه سوءقصد به آيت الله خامنه ای «قبل از شروع مبارزه مسلحانه مجاهدين» توسط گروه فرقان انجام شده «كه هيچ ربطی به مجاهدين نداشت.» كاملاً آشكار است كه سازمان بنا به دلايل سياسی، حقوقی و تبليغاتی، به رغم پذيرش رسمی مسئوليت بسياری از اقدامات تروريستی بعدی خود، همچنان مايل و قادر نيست كه به نقش خود در انفجار ششم تير اعتراف نمايد.
پس از اعلام خبر ترور آيت‌الله خامنه‌ای كه نمايندگی امام(ره) در شورای عالی دفاع و امامت جمعه تهران را برعهده داشت، حضرت امام خمينی(ره)، رهبر كبير انقلاب، پيامی خطاب به ايشان صادر كردند، ايشان در بخش هايی از اين پيام آوردند:
« اكنون دشمنان انقلاب با سوء قصد به شما كه از سلاله رسول اكرم(ص) و خاندان حسين بن علی (ع) هستيد و جرمی جز خدمت به اسلام و كشور اسلامی نداريد و سربازی فداكار در جبهه جنگ و معلمی آموزنده در محراب و خطيبی توانا در جمعه و جماعات و راهنمايی دلسوز در صحنه انقلاب می‌باشيد، ميزان تفكرسياسی خود و طرفداری از خلق و مخالفت با ستمگران را به ثبت رساندند. اينان با سوء قصد به شما عواطف ميليون‌ها انسان متعهد را در سراسر كشور بلكه جهان جريحه‌دار نمودند. اينان آن قدر از بينش سياسی بی‌نصيبند كه بی‌درنگ پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پيشگاه ملت به اين جنايات دست زدند و به كسی سوء قصد كردند كه آوای دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمين جهان طنين‌انداز است. اينان در عمل غيرانسانی به جای برانگيختن رعب، عزم ميليون‌ها مسلمان را مصمم‌تر و صفوف آنان را فشرده‌تر نمودند. آيا با اين اعمال وحشيانه و جرايم ناشيانه وقت آن نرسيده است كه جوانان عزيز فريب‌خورده از دام خيانت اينان رها شوند و پدران و مادران، جوانان عزيز خود را فدای اميال جنايتكاران نكنند و آنان را از شركت در جنايات آنان برحذر دارند؟ آيا نمی‌دانند كه دست زدن به اين جنايات، جوانان آنان را به تباهی كشيده و جان آنان به دنبال خودخواهی مشتی تبهكار از دست می رود؟ من به شما خامنه‌ای عزيز، تبريك می‌گويم كه در جبهه‌های نبرد با لباس سربازی و در پشت جبهه با لباس روحانی به اين ملت مظلوم خدمت نموده و از خداوند تعالی سلامت شما را برای ادامه خدمت به اسلام و مسلمين خواستارم.»

روزنامه كيهان در همان روزها در سرمقاله خود با عنوان «توده های مردم از ماجرای ترور خامنه ای می گويند» چنين نوشت:
ديروز بخش وسيعی از مردم در مقابل بيمارستان جمع شده بودند... دست به دعا برداشته بودند و با چشم های اشك آلود از خدای خود می خواستند كه امام جمعه تهران زنده بماند و توطئه آمريكا نقش بر آب گردد... از هر كس و هر دسته ای كه سئوال می كرديم، مردم بلافاصله پاسخ می دادندكه اين كار، كار جنبشی ها [= سازمان] است .......»
از پس اين حوادث سخت و ناباور ايشان جان سالم بدر بردند. در سالهای دفاع مقدّس هم همواره خطر شهادت شان وجود داشت . و بعد از ان تا كنون همواره دشمن از ايشان می ترسد و اوباما رئيس جمهور امريكا رسما اعلام می كند كه برای هر كاری بايد ابتدا رهبری ايران را حذف كنيم يا با او به مذاكره بنشينيم . در صورتی كه نمی دانند اين شجره طيبه فرزند خلف علی عليه السّلام است كه نه از شمشير نادانانی چون خوارج می ترسد و نه از جدا شدن ياران نادانی و اسير دنيا شده ای نظير طلحه و زبير ؟! و نه فريب معاويه های زمان را می خورد . و اين همان « امر بمير » دوست و همرزم و همدل امام خامنه ای يعنی شهيد بهشتی به آمريكا ( استعمار و هر استعمارگر ديگر ) است كه هر روز بهتر وبيشتر توسّط معظّم له تكرار می شود و خار چشم دشنمان اسلام و مايه بيداری اسلامی و يكدلی مسلمين شده است .








شرح و بررسی عرفانی و زيبايی شناسی و معناشناسی(4 -5)
شش غزل حضرت امام خامنه ای (مدّ ظلّه العالی )
...از لگد كوب حواث عمر ديگر يافتم
چون غبار از زير پای كاروان برخاستم
طاقت دم سردی دوران ندارم همچو گل
دربهار افكنده رخت ودر خزان بر خاستم ...
مورد لگد كوب را شرح و بررسی شد . البته بماند آنچه بعدها بر دل آقا رفت شايد كمتر از شكنجه ها و ترور ايشان درد نداشت ؟در طول اين سالهای رهبری كه امسال بيست و سوّمين سال رهبری مقتدرانه ايشان است مشكلات زيادی از جمله انحراف ياران و گرفتاری های منطقه ای و فشارها و تحريم های بين المللی به ايشان كم آسيب و صدمه نزد . مهم اين است كه از دل اين همه لگد كوب حوادث هرگاه كه نيمه جانی يافت همراه با كاروان انقلاب به پا خوسات و هميشه ميدان داری كرد و گاه حتی در جبهه های نبرد ياران و محافظان و برادران سپاهی و ارتشی دغدغه شان اين بود كه ايشان به دليل حضور در منطقه خاص نظامی زخمی برندارند و مجروح و يا شهيد نشوند . از طرفی در اين همه دادو فرياد و همهمه دل ايشان با ياران شان خوش است . چون مانند بهار و گلهای بهاری كه دل شان پر از نور اميد است و آغوش شان سرشار از نور محبّت و عشق است طاقت دم سردی و هوای سرد و تگرگ را ندارند و تمامی شكوفه ها در اين سردی می ريزند. تشبيه زيبايی بيان نمودند . كه خالی از لطف نيست . زيرا بهاران جوانه ها گل می دهند و بستر پهن می كنند و در پاييزان كه خزان است بر می خيزند و رخت بر می دارند. چون در پاييز هم طاقت سرمای زمستان را ندارند. تلميح زيبايی به رفتار منافقانه دشمنان دارد و همچنين به رفتار خودشان كه با چه كسانی مانوس هستند و از چه كسانی دور می شوند و از بين شان بر می خيزند. چون آنها خزانند حتی اگر در بهار باشند . قرآن كريم در سوره بقره در مورد نفاق و منافقين می فرمايد: « الفتنه اشدّ من القتل » و در جای ديگر در همين سوره م
captcha