در سفرنامه کربلا که سفرنامه عشق لقب گرفت، مسافران بیتاب رسیدن به یکی از مهمترین حاجات خود یعنی زیارت اباعبدالله(ع) بودند؛ مسافران پیر و جوان، زن و مرد، به محض ورود به فرودگاه بغداد، بیتاب اعلام برنامه سفر بودند و دلهای بیتاب ذکر کربلا کربلا گرفته بود.
در چشم هرکس نگاه میکردی از غم حسین(ع) و زیارت بینالحرمین، اشتیاقی بارانی نشسته بود؛ اشتیاقی از جنس وصالی که نزدیک است؛ مدیر کاروان اعضای کاروان را گوشهای از فرودگاه جمع کرد تا برنامه سفر اعلام شود؛ و اینگونه سفرنامه عشق، با اولین مقصد در کارنامه کربلاییان به ثبت رسید؛ اولین مقصد؛ کاظمین.
عدهای که وصال برایشان مهیا بود و دل در گروی یار داشتند مشتاق زیارت بودند و این سفرنامه برایشان از هر کجایش، فصل فصل عاشقی بود؛ اما عدهای دیگر، بیتاب زیارت کربلا بودند، گویا فرصت را کم میدانستند و دلنگران اینکه زمان بگذرد و در دلشان آرزوی کربلا بماند.
در این میان، زمزمههای جوانی به گوش میرسید که آهسته آهسته اشک میریخت و میخواند؛ یا موسیابنجعفر(ع)، یا بابالحوائج(ع)، راه کربلا برایمان بگشا و آرام آرام به دنبال درد و دل کردنش با صاحب بارگاه کاظمین زمزمه میکرد: در دلم ترسم بماند، آرزوی کربلا ... و صدای هق هق آرام و ممتدی در میان زائران میپیچید.
از صدای گریههای جوان، چند زائر دیگر نیز راز دل فاش کردند و اعلام کردند که کاش اولین مقصد کربلا میبود و بعد از زیارت کربلا و نجف به کاظمین میرفتیم اما برنامه سفر مشخص بود؛ اولین مقصد؛ کاظمین.
اتوبوس در میان جادهها راه در پیش گرفت، در این میان برخی با ظرفی بزرگتر به دنبال کسب روزی بیشتری از ابتدای راه، آرام کتابی گشودند و صدای زمزمههای زیارت عاشورای زائران گاهی به گوش میرسید؛ آنان که مشتاقتر بودند و این زیارت، اولین زیارتشان بود، بیتابتر جملات زیارت عاشورا را با ولعی وصفناپذیر جرعه جرعه سر میکشیدند؛ عدهای دیگر در میانههای راه، خسته از سفری که از ابتدا، سفری سخت است، در خواب به سر میبردند و در این میان، جوان قصه، با چشمانی به سرخی آسمان رو به غروب، نگاه خیرهاش را به جادهها دوخته بود و زیر لب گویا با کسی حرف میزد و دردودل میگفت.
کاظمین از سالهای پیش که زائر بابالحوائج(ع) بودم بسیار تغییر کرده بود، با اینکه از آخرین زیارتم یکسالی میگذشت اما چهره شهر، رنگ جنگ به خود گرفته بود، مردم بیتفاوت به همه خرابیها و ویرانیها، در حالتی سرد و کرخت گویا به زندگی ادامه میدادند، در این میان چهره مسافرخانهها و هتلها هم بینصیب نمانده بود و خیلی بدتر از سفر قبلی شده بود.
از محل پیاده شدن از اتوبوس تا رسیدن به مسافرخانهای که هتل نام گرفته بود، مقداری پیادهروی داشت؛ در میانههای راه، چشم زوار به گنبد پر نور دو امام خفته در کاظمین روشن شد و از همان اولین نگاهها، دلهای بیتاب کربلا و زیارت اباعبدالله(ع) راهی حرم و بارگاه امام هفتم و امام نهم شد. آرام آرام زمزمههای «یا بابالحوائج» بود که از زبان زن و مرد شنیده میشد، اشک و زمزمههای عاشقانه در هم آمیخته بود، در این میان، حال و هوای جوان قصه، وصفنشدنی بود؛ با چشمانی خیره به گنبدهای طلایی، اشک و بهت و عشق و وصال را با جرعهای از عاشقانههای ناب در آمیخته بود و خیره به آن دو نور، سرگشته و حیران، قدم بر میداشت.
به هتل که رسیدیم عدهای برای کمی استراحت به اتاقها رفتند و عدهای وعده زیارت را برای چند ساعت بعد میگذاشتند و در این میان، مدیر کاروان برای آنانکه که با همان گرد سفر، راه زیارت در پیش گرفته بودند، مسیر را توضیح میداد و جوان قصه و عدهای دیگر از زوار که در ابتدای سفر مشتاق زیارت کربلا در اولین مقصد سفرنامه عشق بودند، از همین گروه شدند؛ گروهی که هتل، برایشان تنها فضایی بود که بار سفر بر زمین بگذارند و سر از پا نشناخته، راه حرم در پیش گیرند.
خستگی سفر و ساعتها انتظار در فرودگاه ایران و فرودگاه بغداد و پیادهروی در خیابانهای جنگزده و خراب کاظمین و ...، همه و همه، هیچکدام نتوانست راه اشتیاق ببندد و با آن عده هر چند اندک، بیوقفه راهی حرم شدیم؛ شاید اولین باری نبود که به زیارت کاظمین میرفتم اما اولین باری بود که در سفرنامه عاشقی، اولین مقصدم کاظمین بود و همین، حس و حالی عجیب و وصفناشدنی در وجودم جاری میکرد و شاید همین حس و حال بود که جوانک را اینهمه سرگشته ساخته بود.
درب ورودی، کفشداریها، تفتیشهای متعدد و بالاخره لحظه وصال... درب ورودی آخر را که رد میکنی، پردهای کلفت و ضخیم در مقابل چشمانت قرار میگیرد، پرده را که کنار میزنی، چشمت خیره میماند، خیره در آسمانی که میزبان دو گنبد نور است، تنها نور است و نور است و نسیمی که آرام، گونههای به باران نشسته را نوازش میکند.
برای لحظاتی زبان از گفتن هر ذکر و کلامی باز میماند، خجل میشوی از این تأخیر و از این نا همراه بودن زبان و دل، دل جرعه جرعه جام عاشقی سر میکشد و زبان از گفتن اولین کلام در محضر امامان باز مانده است؛ اولین قطرهها که فرو میچکد، راه گلو باز میشود و آهسته زیر لب زمزمه میکنی: السلام علیک یا موسیابن جعفر(ع)، السلام علیک یا جوادالائمه(ع)... .
به زبان عامیانه خود دلخوش میشوی به سلامی که جوابش واجب است و گوش دل، جواب سلامت را به گوش جان میرساند و با بغضی که راه را برای سیل اشک گشوده است، همراه و همقدم و سرگشته راه پیش میگیری تا به مقصد نهایی برسی و باز هم همان پردههای ضخیم و صحن و سرایی که بوی مشهد میدهد؛ بوی امامرضا(ع) میآید و برای لحظاتی دلتنگ شمسالشموس میشوی و زیر لب زمزمه میکنی، آقاجان زائر پدر و پسرتان شدهام، کمک کنید تا با دستان پر باز گردم.
پردههای ضخیم و صورتی که با وجود خنکای نسیم و پیوند اشک، گرم و بیتاب از تب زیارت و وصال میسوزد و گُر گرفته است؛ چشمها در هالهای از اشک، تار و نامفهوم به ضریحی دوخته میشود که آنسوی پرده، دیده میشود، پلک میزنی، قطره اشکی فرو میچکد و راه نگاه باز میشود؛ سلام میدهی، چند بار و چند بار، سرگشتهتر از آنی که حاجت بطلبی، آرام جلو میروی، هیچ نمیبینی جز ضریحی که میزبان دو امام است؛ صورت روی ضریح میگذاری، دو قبر مزین به گل و ترمه، معطر است همهجا، هیچ صدایی به گوش نمیرسد، تنها تویی و آن دو قبری که از لای پنجرههای ضریح در میان چشمانت قاب گرفته شده است، نفس در سینه حبس میشود، نفس میکشی، چشمها را میبندی و این لحظه را ثبت میکنی، لوح جانت حال پر از دیداری است از سفرنامه عشق که اولین مقصدش بهشت است.
راه نفس که باز میشود خود را باز مییابی، خدایا این چه رنگ و معنایی از بودن است که در باور نمیگنجد، گرچه این زیارت، اولین زیارت کاظمینم نیست اما این چه حس و حالی است که در این سفرنامه عاشقی و در این اولین مقصد در جانم روانه کردی؛ دلت در میان دو امام، به بابالحوائج(ع) و امام هفتم پیوند خورده، بیاختیار مدام صدایش میزنی و اشک و دلی بیتاب و ...؛ و حس و حالی که برایت عجیب است اما دلت میخواهد تا ابد در جانت جاری شود.
گوشهای دنج از ضریح، صداهای نامفهوم، چشمی که به قبری دوخته شده و در این میان صدایی از آن سوی شیشه، نگاه میکنی، صدای فریادهای زنی است که بیحال و بیجان، بر روی ویلچر برای زیارت آوردهاند؛ جانی ندارد که تکانی بخورد، تنها وقتی به نزدیکی ضریح میرسد، فریاد میزند، فریادهایی گنگ که هیچکس نمیفهد، فریادهایی همراه یا گریه و شیون؛ خدایا! این زن چه میبیند و در چه حالی است که اینچنین خود را از روی ویلچر به زمین پرت میکند و فریاد میزند و آرام نمیشود؟!
و اشکها بیش از پیش میبارند، زیارتنامهای که نیمه تمام رها میشود، چشمی که به ضریح دوخته شده، ثانیههایی که در عالم ماده در گذرند و مدام یادآوری میکنند که زمان رو به پایان است؛ و تمام....
زیارت کاظمین یک روز است و زائران صبح فردا، عازم نجف خواهند شد؛ اما این بار وقتی از حرم بیرون میروی، صحنهها متفاوت شده است؛ همان زائرانی که بیتاب زیارت کربلا بودند، در گوشه و کنار صحن، جسم را رها کرده و روح را پرواز دادهاند؛ نگاهها که در هم گره میخورد، جانهای بیتابی میبینی که حاضرند جان بدهند اما از آن گوشه از بهشت رها نشوند؛ حاضرند بمیرند اما ثانیهای دیگر زمان داشته باشند برای بودن در کنار دو امام رئوف کاظمین؛ و حال این چه بازی عجیبی است در این سفرنامه عاشقی، عاشقی بیتاب زیارت کربلا، حال در اولین مقصد عاشقی، راه یافتهاند و گامهایشان از ادامه راه باز مانده؛ سفرنامهای که در اولین مقصد، همه مطلوبشان شده است.
السلام علیک یا بابالحوائج(ع)، یا موسیابن جعفر(ع).....
طاهره رفعت