به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، «مؤمن انقلابی» فردی است که حیاتش را از انقلاب میداند و تمام عمر و توان و سرمایهاش را در راه دفاع از انقلاب و حرکت به سمت آرمانهای آن صرف میکند.
مجموعه صهبا، در سیر تحقیقات خود در بین بیانات و سیره رهبر انقلاب حل محور حضرت آقا که به تعبیر امام راحل مانند خورشیدی برای انقلاب هستند، قمرهایی را مییابد که مدال «مومن انقلابی» بر سینهشان میدرخشد. این قمرها که بعضاً در عین زیبایی و درخشندگی، گمنامند؛ شخصیتهایی هستند که شناخت برهههایی از زندگی مجاهدانه آنها، از طرفی دیگر، شرح دوستی و رفاقتشان با مقام معظم رهبری دقایق و ظرایفی از زندگانی حضرت آیتالله خامنهای را به ملت بزرگ ایران نشان میدهد.
کتاب حاضر به معرفی مرحوم حاج شیخ عباس پورمحمدی میپردازند، عالمی روحانی، مجاهد، مابرز، شجاع، بصیر و مردمدار که عمری در راه اسلام و انقلاب اسلامی خدمت کرد؛ عالمی که اصالتاً اهل رفسنجان بود و بیشتر عمرش را در همین شعر زندگی کرد. کتاب «مؤمن انقلابی»، شیخ عباس پورمحمدی ضمن پرداختن به گوشههایی از زندگی این شخصیت، نگاهی به دوستی و ارتباط وی با رهبر انقلاب دارد که سابقهای نزدیک به پنجاه سال دارد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم؛ «حاج اصغر پورمحمدی خداحافظی میکند و میرود. بعد از رفتن او، رضا و محمدحسن پورمحمدی، مینشینند به صحبت. رضا از دیدارهای فرزندان شیخ عباس با رهبر انقلاب میپرسد: شما هم به دیدن حضرت آقا میرفتید؟ کجا و چطور ایشان را میدیدید؟
ـ بله. دفعات زیادی خدمت ایشان رسیدهایم؛ چه در زمان رهبری، و چه در زمان ریاستجمهوری. پدر هروقت خدمت ایشان میرفت، ما را هم با خود میبرد.
بهجز دیدارهایی که با پدر خدمت ایشان میرسیدیم، چند بار هم با عموهایمان خدمتشان رسیدیم. پدر، سه برادر کوچکتر از خود داشت که در قم زندگی میکردند؛ حسین و حبیبالله و قاسم؛ که از این سه نفر، حالا فقط عمو حبیبالله در قید حیات است. البته یک عمو مهدی هم داشتم که در رفسنجان بود.
عمو حسین و عمو قاسم در قم مغازه داشتند و خیاط ویژۀ روحانیت بودند. لباسهای حضرت آقا را در دورۀ ریاستجمهوری، عموهای من میدوختند. این لباسدوختن، ایجاب میکرد عموها، چند باری مزاحم حضرت آقا بشوند؛ یکبار برای اندازهگرفتن، یکبار برای اندازهکردن، و یکبار هم برای تحویلدادن. هر بار که عموها میخواستند برسند خدمت ایشان، پنج شش نفر دیگر هم با آنها همراه میشدند! چند تا عکس دارم شاید برایتان جالب باشد! یکبار که عمو حسین با چند تا از بچهها برای اندازهگیری میرود، یکی از بچهها با خودش دوربین میبرد و چندین عکسِ یادگاری گرفته میشود!
محمدحسن از اتاق بیرون میرود و لحظاتی بعد، با چند عکس برمیگردد. عکسها را به رضا میدهد و میگوید:
ـ حالا اینکه چطور دوربین را توانستند ببرند داخل و چه کسی این عکسها را گرفته، ماجرایی دارد که عرض میکنم. رضا که از دیدن عکسها خیلی خوشحال شده، از افراد حاضر در عکس میپرسد. محمدحسن میگوید:
ـ آنکه از همه بزرگتر است، عمو حسینم است. آنکه پُلیورِ قرمز به تن دارد، برادرِ بزرگترم علی پورمحمدیست که به شهادت رسیده. آنکه لباس سفید به تن دارد، خواهرزادهام محمدسعید کشمیریست، که او هم به شهادت رسیده؛ و آنکه کُت قهوهایرنگ پوشیده، محمدرضا باقری از دوستان برادرم علیست. جالب است که بهجز عمویم، هر سه نفر دیگر طلبه هستند.»