اسمش را گذاشته بودیم «مغناطیس»
کد خبر: 3611700
تاریخ انتشار : ۳۱ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۵:۰۶

اسمش را گذاشته بودیم «مغناطیس»

گروه فرهنگی: در دِه برای شهید چمران لقبی گذاشته بودیم، به او می‌گفتیم «مغناطیس»؛ تا با او برخورد میکنی، عاشقش می‌شوی، دوست نداری از او جدا شوی. جدا شدن از او سخت است، کمی که با او صحبت می‌کردی جاذبه‌اش برایت معلوم می‌شد، درباره چمران چه می‌توان گفت؟ چمران، چمران بود.

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) از خوزستان، شهید مصطفی چمران از فرماندهان جنگ تحمیلی عراق بر علیه کشورمان بود. 31 خردادماه سالروز شهادت وی بر اثر اصابت خمپاره است.

متن زیر خاطرات یک خوزستانی از حضور شهید مصطفی چمران در جبهه‌های جنوب غرب کشورمان در دفاع مقدس است.

«دِه سنگر و منابی(دِه عشیره شیخ مجید) غرب هویزه قرار داشت؛ بعد از یزدنو. شهید چمران آنجا می‌آمد با چند نفر، اغلب سوری بودندپشت جبهه عراق می‌رفتند. قرارگاه عراق در طلائیه بود. من(راوی) و یکی از بچه‌های دِه چون آن منطقه را خوب می شناختیم برای راهنمایی با ایشان رفته بودیم تا پیچ جاده یزدنو که به آن طبُر می‌گفتند. ما آنجا منتظرشان ماندیم. سال ۵۹ بود، گمانم برج هفت. شهید چمران با همراهانش رفتند طلائیه، حدود ربع ساعت منتظرشان بودیم. وقتی برگشتند دیدم مدارکی از قرارگاه عراقی‌ها همراهشان آورده بودند.

کمی که با او صحبت می‌کردی جاذبه‌اش برایت معلوم می‌شد

بعد از آن آمدیم دِه. در دِه برای شهید چمران لقبی گذاشته بودیم، به او می‌گفتیم «مغناطیس»؛ یعنی تا باهاش برخورد کنی، عاشقش می‌شوی، دوست نداری از او جدا شوی. جدا شدن از او سخت است. کمی که با او صحبت می‌کردی جاذبه‌اش برایت معلوم می‌شد. درباره چمران چه می‌توان گفت؟ چمران، چمران بود.

ناهار مرغ بریان بود، تکه تکه‌اش کرد و به همه بچه‌ها داد و خودش هم اندازه بقیه خورد

وقتی از یزدنو برگشتیم، شیخ مجید(شیخ عشیره) برای او تدارک ناهار دیده بود. هوا گرم بود و بیرون در سایه مضیف فرش یک متر در 5 متری برای شهید چمران و دوستانش پهن کرده بودند، آن موقع از این قالی‌های ۱۲ متری در دِه نبود. یادم است که شهید چمران وقتی می‌خواست بنشیند، فرش را کنار گذاشت و گفت: می‌خواهم مثل بچه‌ها روی زمین بشینم و نشست. ما اطراف آنها روی زمین نشسته بودیم. ساده بود. او بود و دو سه نفرِ همراهش. ناهار دو سه مرغ بریان بود، وقتی جلوی او گذاشتند، آن را تکه تکه کرد و به همه بچه‌ها که آنجا بودند داد، خودش هم اندازه بقیه خورد.

همه مردان در دِه، شب و روز مسلح بودند

آن موقع‌ها همه مردان در دِه، شب و روز مسلح بودند. یکی از اهالی ده با تفنگش شلیکی کرد. شهید صداش کرد و به او گفت: بیا اینجا. بعد گفت: همین یک فشنگی که شلیک کردی میدانی شاید زنده ماندن ایران با همین یک فشنگ باشد. با همین فشنگ می‌توانیم دشمن را بکشیم. اگر اگر این فشنگ را نداشته باشیم و کسی به ما حمله میکرد چطور مقابلش بایستیم؟ ما را اسیر می‌کند ولی اگر همین یک فشنگ را داشته باشی می توانی طرف را بکشی، بعید هم نیست.

یک بار دیگر هم او را دیدم، با یک جیپ کالسکه‌ای در ابوحمیظه سوسنگرد. با گروه خرم آبادی‌ها آمده بود. پیاده شد. جلوی انظار همه توپ و تانک عراقی‌ها را راند عقب. با آر پی جی این کار را کرد، پایش هم زخم می‌شد.

یکی از بچه‌ها می‌گفت خیلی دوستش دارم. مغناطیس است. چه زحمت‌ها و زجرهایی کشید. رحمة الله علیه

راوی: علی بوعذار

captcha