مجید ملامحمدی، نویسنده کتابهای کودک و نوجوان در گفتوگو با
خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) درباره اثر جدید خود با عنوان «من اسیر صدام بودم» گفت: این کتاب خاطرات تلخ و شیرین 100 ماه اسارت رضا شاهبختی است که به تازگی منتشر و رونمایی شده است.
وی افزود: این کتاب را برای مخاطبان نوجوان با زبان و قلمی هنرمندانه و جذاب بازنویسی کردهام و به نظر میرسد، این نخستین کتاب خاطرات یک اسیر آزاده است که برای مخاطبان نوجوان به نگارش درمیآید و پیش از این چنین کتابی را در قالب خاطرات داستانی برای این گروه ندیدهام.
ملامحمدی با بیان اینکه این اثر روز گذشته در اشتهارد رونمایی شده است، ادامه داد: این کتاب از سوی انتشارات «حنظله» و با مشارکت دفترحفظ آثارو نشر ارزشهای دفاع مقدس اشتهارد با شمارگان 1000 نسخه و بهای 85 هزار ریال روانه بازار نشر شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «مثل هر روز، بچهها برای هواخوری به حیاط اردوگاه آمده بودند. سربازهای عراقی دور و اطراف ما قدم میزدند و تند و تند سیگار میکشیدند. گاهی حواسشان به ما بود، گاهی هم در فکر بودند و به ما توجهی نداشتند. من و چند تا از دوستان اسیرم داشتیم قدم میزدیم که یکی از بچهها خندید و گفت: «میخواهید کاری کنم که همه بچههای اسیر اردوگاه بخندند؟!»
او که جوانِ شوخ و بگوبخندی بود و در آن روزهای سخت، سعی میکرد ما را بخنداند، ادامه داد: «میخواهم روی یکی از این عراقیهای چاق سوار شوم و او مرا راه ببرد!»
ما تعجب کردیم. کارِ خطرناکی بود؛ هرچند او با سربازهای عراقی هم گاهی وقتها شوخی میکرد و آنها به اخلاق شادِ او عادت داشتند. او یکی از سربازها را صدا زد. آن سرباز که قدبلند و چاق و قوی بود، جلو آمد. دوستِ اسیر ما، فارسی و عربی گفت: «ما ایرانیها از شما قویتریم؛ اما شما ضعیف هستید و نمیتوانید از پسِ ما بربیایید!»
سرباز عراقی که خندهاش گرفته بود، به زبان فارسی شِکسته پِکسته گفت: «دوباره داری حرفهای خندهدار میزنی؟!»
او گفت: «نه، اصلاً اینطور نیست!»
سرباز عراقی اخم کرد و پرسید: «چهطور میشود شما اسیرهای لاغر و ضعیف از ما قویتر باشید؟»
دوستِ اسیر ما گفت: «اگر باور نداری، من تو را کول میکنم و از ستون این طرفِ حیاط تا ستون آن طرف، پنج بار میبرم و برمیگردانم؛ اما میدانم که شماها قدرت این کار را ندارید!»
سرباز عراقی اول فکر کرد؛ بعد به غرورش برخورد. فوری آستینهایش را بالا زد و با صدای بلند گفت: «خیال کردی من قدرت ندارم که بیشتر از پنج بار این کار را بکنم؟! یالّا سوار شو تا نشانت بدهم!»
ما جلوی خندهیمان را گرفتیم. دوستمان روی کول او سوار شد. سرباز هم با سرعت و خوشحال شروع کرد به راه رفتن. حالا فکرش را بکنید! همه بچههای اردوگاه به خنده افتاده بودند؛ حتی سربازهای عراقی هم میخندیدند! دوست ما برای ما دست تکان میداد و میگفت: «عجب الاغسواریِ بامزهای! خیلی کیف میدهد...»
بدبخت سرباز ساده عراقی که فکر میکرد دارد با این کارش، روی ما ایرانیها را کم میکند!»