به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) از لرستان، باز هم موقعیتی پیش آمد که ببینمت و نور خدا را در میان زلال چشمانت درک کنم. یادم نرفته اولین باری که اسمت را شنیدم و به همراه دوستانم برای دیدنت آمدیم.همه یک یک به بالینت می آمدند و من با دلهرهای غریب در دلم مشغول بودم... با خود میگفتم که این نور کیست؟ اصلاً مگر یک فرد زخمی دیدن دارد آنهم کسیکه میگویند تکان هم نمیخورد. در این فکرها بودم که نوبت به من رسید با هر قدمی که بر میداشتم ذهنم بیشتر درگیر می شد، چرا هر که می بیند تو را ناگهان سکوت اختیار میکند؟ مگر تو چه هستی؟ به بالای سرت رسیدم، نگاهت کردم. وای خدای من... در میان کالبد زخمیت قلب زیبایت جلوه کرد و خدا میداند که نمیدانم چهطور بیان کنم. زبانت ذکر خدا میگفت و در بیکران نگاهت زلال عشق را نظارهگر شدم. بیمحابا گریهام گرفت، گریستم اما نه برای تو، برای خودم، برای اینکه تا به حال چه میکردم؟
چون به تو رسیدم لحظاتی ماندم و حس کردم که برگ برگ دفتر زندگیم تا قبل از تو هیچ نبوده. سوختی اما در این سوزش، خود را ساختی و چه معاملهای زیبا با محبوبت کردی.
همسرت گفت که جنگیدهای برای وطن. برای من خواهرت... و نُه سال پیش با اصابت تیر کوردلان جندشیطان در پل شکسته لار مجروح شدی بهطوریکه همرزمانت گفتند شهید شد اما تو با خونت غسل تعمید دادی و معصوم زنده شدی.
ماندی تا طریق ماندن را نشان دهی.تقدیر بود که خدا با چشم تو خود را به من بنمایاند. چلچله ای در قفس بودی که کنج تنهایی،بندبند تنش حسرت یک جرعه پرواز داشت و هیچکس به این نمیاندیشد که تو نابترین شعر پروازی.
در طریق رحمت رنگ عرفان را در قاموس مردانه خود نمایاندی و تو همان شبدری هستی که گلهای قرمز در حسرت سبزیش ماندهاند و واژهها نیز یارای بزرگی قامتش را ندارند. بهراستی چه نیک نامی بر تو نهادند و از همان اول قرار بوده تو تابش نور خدا باشی. بارش رحمت از در و دیوار اتاقت همگان را به حیرت برده. همسرت، یار دیرینهات را میگویم میگفت هر که نیازی دارد دست به دامن تو میشود که به خدایت سفارشش کنی. وا عجبا که ما هنوز اندر خم یک کوچه ماندهایم...
عشق سکوتی دارد که از هر صدایی بلندتر است و سوختم امانه به خواست وجدانم، که دلم بود در میان دیوارهای خانهات...و هیاهوی این آدمها... چه بیرنگ، تمام رنگی!
با زخمه نفرت کوردلان چه علیوار در خانه نشستهای!و چه شوری میزند دلم وقتی شیرین ذکر خدا میگویی. گیج میشوم. بگذارید بگریم و ناله سر دهم به حال نزار خویش که در بحبوحه دنیا مانده و انگار نه انگار رهگذرم.دیوانهام میکند فکر اینکه زندهای اما هم صحبت پیمبرانی.
و باز دوباره فرصتی شد که تجدید میثاق کنم با عهدی که تو با خدایت بستی، یک بار دیگر میآیم که روحم را از زنگار فراموشی بزدایم. با همراهان سال گذشتهام تصمیم گرفتیم دوباره نور خدا را ببینیم. در خانهات که باز شد شمیمی آشنا به مشامم رسید. همان عطر نجف و کربلا بود. شاید جدت قبل از من به دیدنت آمده... برخی که اولینبار دیدن تو را حال روز اول من را داشتند و شاید آنان نیز برای خود میگریستند. به قول یکیاز همراهان این کشش خون علی است که همه را به خود جذب میکند. همسرت همان عشق اول را میشد در چهرهاش دید و چه لیلیوار از تو میگوید و همان شور اول را نگه داشته. میگفت حاضر نیست آنی تو را از خود دور کند و هر صبح هُرم نفست را شکرانه میگوید... باید دستمریزاد گفت به این همه صبر و پایبندی.
خدای را سپاس که در این دوران تو را گواه خود ساخت برای مایی که در پس ایام روزانه خود ماندهایم. انگار زمان ایستاده بود در کنار تو اما گاه رفتن آمد و باز باید رفت... اما خدا میداند لحظه دیدار دوباره کی باشد.
خدایا اگر بنده گنهکارت را هنوز ذرهای میپذیری نگه دار نور خدا را و نورهای خدایی دیگری که هنوز میتابند تا چشممان فراموش نکند تابشت را و عادت کند به تاریکی درونش. آمین.
دلنوشته: سمیرا عزیزی