به گزارش خبرنگار اعزامی
ایکنا به منطقه زلزله زده غرب کشور، سرپل ذهاب و ثلاث باباجانی دیگر تنها دو شهرستان در منتهی الیه غربی کشور نیستند، امروز این دو شهرستان تمامی ایران شده است؛ تمامی روستاهای دورافتاده و زلزله زده این شهرستان سرشار از کمکهای دولتی و مردمی شده، تمامی ایران این جا حضور دارد، ازدحام خودروهای کمک ارسالی مردمی به این دو شهرستان ترافیکی سنگینی را در مسیرهای ورودی به آنها ایجاد کرده است.
مردم شهرستانهای اطراف مناطق زلزله زده نیز خود گروههایی را ایجاد کرده و به ساماندهی کمکهای امدادی میپردازند، انسان نمیداند بر ماتم مردم زلزله زده بگرید یا از شراکت تمامی ایرانیان در غم هممیهنان خود اشک شوق بریزد، کمکهای ارسالی به غرب کشور به حدی زیاد است که تقریبا همه زلزله زدگان را بی نیاز کرده است.
داستان خالو کریم 90 ساله
زلزله زدگانی که از هراس زلزله رسته و بیم سرما امانشان را بریده است اما امید و ایمان را همچنان با خود همراه میبینند داستانهایشان شنیدنی است؛ یکی از این زلزلهزدگان خالو کریم 90 ساله است که در یکی از کمپهای شهر سرپل ذهاب حضور دارد او پدر دختر معلولی است که خانهاش ویران و در زیر سقف آسمان شب را به صبح میرساند، نمیتواند فارسی سخن بگوید به زبان کردی به من میگوید عمر خود را کردهام از زلزله بمیرم یا نه برای من پیرمرد تفاوت چندانی ندارد، آنچه من را نگران کرده است دختر فلجم است هنوز چادری ندارم دخترم شب را در چادر اقوامم سپری میکند کمک زیاد است اما چیزی به من پیرمرد نمیرسد خواهش میکنم صدای من را به مسئولان برسانید. بهش قول میدهم صدایش را برسانم میخواهم از خالو کریم خداحافظی کنم همان لحظه یک سروان ارتشی میآید چادری برای خالو کریم آورده و خود به کمک دو سرباز چادر را برپا میکنند اشک در چشم خالو جمع میشود میگوید «حضرت محمد(ص) نگه دارتان».
وقتی غذا حاضر است هر رهگذری باید مهمان شود/ زلزله هم خوی مهماننوازی را کمرنگ نکرد
دیگری ریحان زن سالخوردهای از اهل سنت در حال تدارک غذا است؛ او نیز فارسی نمیداند به کردی میگوید ما عشایریم وقتی غذا حاضر باشد باید هر رهگذری که میآید از غذای ما بخورد، میگویم شما الان در وضعیت مهمان نوازی نیستید میگوید خدای بزرگ است جان ما را از زلزله نجات داد غذای ما را نیز میرساند، نمی توانم دستش را رد کنم از غذایش میخورم یک غذای کردی با نام «قاورمه» درست کرده است میگوید وضعیت مالی ما خدا را شکر خوب است الان تنها مشکل ما این است که خانه و کاشانه ما آسیب دیده است و گرنه به خانه میروم و برای همه آوارهها و امدادگران غذا میپزم و همه را مهمان میکنم، این زمین لرزه امتحان الهی بود امتحانی برای آزمایش صبر ما و فداکاری هم وطنانم خدا را صد هزار مرتبه شکر همه سربلند بیرون آمدیم میگوید از طرف من از همه مردم ایران تشکر کن، میپرسم چیزی نیاز نداری میگوید نه ما چیزی نیاز نداریم حتی چادری که هلال احمر به ما داد را هم یه یک خانواده دیگر دادهام. خداحافظی میکنم میگوید حضرت محمد(ص) نگه دار تو همه مسلمانان باشد.
خداوند چه کاری را بر عهده من میگذارد
روبروی چادر ریحان چادر بهروز مرادی است؛ بهروز سه ماه قبل در اثر مننژیت به کما میرود، دو هفته قبل از زلزله از کما بیرون میآید و همان روز زلزله از بیمارستان به خانه منتقل میشود میگوید قسمت نبود بمیرم چه زمانی که به کما رفتم و چه زمانی که زلزله آمد هنوز نمیدانم خداوند چه کاری را بر عهده من بهروز مرادی گذاشته که من را زنده نگه داشته اما قطع به یقین خدا من را دوست دارد مردم این شهر را نیز دوست دارد با این زلزله پر قدرت بیشتر آنها را در امان نگهداشت، بهروز نیز چون مادرش مطمئن است زلزله صبر و مقاومت مردم را آزمایش میکند.
باید چادرها را برپا و خانوادهها را به سمتش هدایت میکردند
بهروز از سوء مدیریت در توزیع کمکها گلایه میکند، میگوید تمامی ایران بسیج شدهاند تا به ما کمک کنند، در این میان یک عده از خدا هم بی خبر از جاهای مختلف که زلزله زده نیستند به اینجا آمده و از هلال احمر چادر گرفته و به این مردم با قیمت چند برابر میفروشند اصلا هلال احمر چرا باید بیاید چادر توزیع کند، آنها باید چادر را برپا و خانوادهها را به داخل آنها بفرستد این گونه سوء استفاده هم نمیشود.
از بهروز خدا حافظی میکنم با صحنهای مواجه میشوم که آزارم میدهد، مقدار زیادی لباس روی زمین ریخته است؛ کسی به لباسها نگاه نمیکند تمامی آنها لباسهای تابستانی است به یکی از زلزله زدگان میگویم چرا کسی از این لباسها استفاده نمیکند میگوید ما فقیر نیستیم این لباسها هم به کار ما نمیآید تنها لباس گرم به درد این مردم میخورد.
تمامی شهر سرپل بازدید میکنم ارتش و یگان ویژه نیروی انتظامی به خوبی در روزهای چهارم و پنجم زلزله نظم را بر قرار کرده و نیروی اداره برق نیز همچنان در حال تعویض ترانسها و سیمهای آسیب دیده است؛ عمده آسیبها به محله فولادی و مسکن مهر شهید شیرودی و شهرک زارعی وارد شده است.
زندگی جریان دارد مردم نان میخواهد
به داخل محله فولادی میروم مردم آرام آرام وسایل خود را به کمک دژبان ارتش از زیر آوار بیرون میکشند، محله کاملا ویران شده است یک نانوایی باز است اما آوار بر روی تنور ریخته است نانوا با کمک امدادگران هلال احمر آوار را بر میدارد میگوید زلزله آمد و رفت زندگی جریان دارد مردم نان میخواهد انشاءالله تا فردا دوباره نانوایی را راه میاندازم.
کسی از این خانه زنده بیرون آمد؟
در کنار نانوایی خانهای تماما آوار شده است میگویم کسی از آن زنده بیرون نیامده یکی روی شانه ام میزند میگوید صاحب خانه منم، مردی با سر و دست شکسته و چشمی کبود شده دو ساعت زیر آوار بوده با تلاش خود را از زیر آوار بیرون کشیده و پسر، دختر و همسرش را نیز به تنهایی از زیر آوار بیرون میکشد، میگوید هم همسرم نزدیک در خانه بود که زلزله شروع شد از سقف طبقه بالا ریخت جلوی راهم رو سد کرد و به همسرم گفتم برو بیرون تا تمام خانه نریخته میگفت تا بچه هام رو بیرون نبرم جایی نمیروم بچه ها همه طبقه بالا بودند آوار روی پای همسرم ریخت او نیز اسیر شد، لرزش تمام شد چیزی از خانه باقی نمانده بود داشتم دیوانه میشدم یک لحظه قدرتم چند برابر شد توانستم جلوی راهم رو باز کنم اول به سمت همسرم دویدم او را نیمه بیهوش بیرون کشیدم، داخل کوچه بردم از آوارها بالا رفتم صدای بابای بابای دخترم را شنیدم میگفتم دنیا، کجایی میگفت اینجا دارم خفه میشم میترسم همه جا تاریکه یک لحظه فکر کردم دنیا در اتاقش بود احتمالا هم در اتقاش گیر کرده اما چیزی از اتاق نمانده بود لحظه لحظه بر اضطرابم افزود شد یک بار دیگر دنیا را صدا کردم گفت زیر میز آشپزخانه هستم؛ خوشبختانه آشپزخانه ما پنجرهای رو به بیرون داشت و تنها جایی بود که آسیب ندیده بود پنجره رو با دست شکستم با هر زوری بود داخل آشپزخانه شدم خدا دوباره دنیا رو به ما برگردوند. اون رو هم آوردم بیرون، نوبت آرمان بود هر چه صدا میکردم جواب نمی داد دنیا میگفت بابا داداش آرمان جلوی تلویزیون بود، یعنی دقیقا وسط خانه امیدم را برای پیدا کردنش زیر این همه آوار از دست دادم گفتم خدایا دنیا رو بهم برگرداندی آرمانم را هم زنده برگردان آیت الکرسی خواندم؛ دیدم صدای زور زدن کسی میآید بر روی آوارها به سمت صدا رفتم دیدم آرمان است گریه میکند خدا را شکر کردم، صداش کردم با گریه گفت گیر کردم میز تلویزیون افتاده روم با هر زوری بود توانستم آوار را از روی آرمان نیز بردارم. اون رو زنده بیرون بیارم آرمان رو هم از پنجره دادم بیرون خودم گیر کردم دوباره آوار روی سرم ریخت از هوش رفتم چشم باز کردم دیدم هنوز هوا تاریک و زن و بچه ام به همراه یکی از همسایهها که بیرون از شهر بودن و چند لحظه قبل از زلزله به داخل شهر برگشته بودن من را بیرون کشیده بودن صبح نیروهای اورژانس آمدن دست و صورتم را بستند خدا را شکر همه زندهایم. داستانش چنان شنیدنی بود که یادم رفته بود اسمش را بپرسم.
یاسر مختاری