روایاتی از شهید علم در سالروز شهادتش
کد خبر: 3732661
تاریخ انتشار : ۰۱ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۳:۵۹

روایاتی از شهید علم در سالروز شهادتش

گروه جهاد و حماسه ــ شهادت داریوش رضایی‌نژاد، دانشمند خاطراتی را برای بازماندگان زنده کرد که تا ابد فراموش نخواهند کرد.

روایاتی از شهید علم در سالروز شهادتشبه گزارش خبرنگار ایکنا؛ شهید داریوش رضایی‌نژاد صبح پنج‌شنبه 20 بهمن سال1356 در شهرستان آبدانان از شهرستان‌های استان ایلام به دنیا آمد. وی از همان کودکی نبوغ خود را به اطرافیان خود نشان داد. همواره شاگرد اول بود. در مهر ماه 1373در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه پذیرفته شد.
شهید رضایی‌نژاد به محض فارغ التحصیلی به عنوان پژوهشگر در مراکز مهم تحقیقاتی و علمی کشورمشغول به کار شد. در عرصه‌ای که فعالیت داشت توانایی فراوانی داشت و نبوغ وتلاش خود را در مسیر خدمت به وطن خود قرار داد. تیرماه سال 1379 ازدواج کرد و صاحب یک فرزند دختر به نام آرمیتا شد که قبل از 5سالگی شاهد پرپر شدن پدر عزیزش شد. این دانشمند هسته‌ای یکم مردادماه سال 1391 از سوی سرویس جاسوسی اسرائیل به شهادت رسید.
در ادامه خاطراتی از این شهید برگرفته از کتاب «شهید علم» آمده است؛
همسر شهید می‌گوید؛ «داریوش اصلاً اهل تلویزیون نبود، اما این اواخر تا از سر کار می‌آمد می‌نشست پای تلویزون و مرتب شبکه‌ها را بالا و پایین می‌کرد. گفتم: چی شده؟ تلویزیونی شدی؟ گفت: بچه‌ها گفتن قراره یک فیلم درباره شهید بابایی پخش کنن. می‌خوام ببینم زمان پخشش کیه. نکنه از دست بدمش. به او فرصت این را ندادند که حتی یک قسمت از «شوق پرواز» را ببیند، ولی ما به یاد او سریال را دنبال کردیم. بعد از آن هر جا عکسی از شهید بابایی را می‌بینیم یادی از داریوش می‌کنیم.»
معلم دوره راهنمایی شهید عنوان می‌کند؛ با اینکه همیشه شاگرد اول مدرسه بود، اما فعال‌ترین دانش‌آموز هم بود. در جشن‌ها از تزیینات بگیرید تا قرائت قرآن و اجرای سرود و سخنرانی، همه با او بود. برای همکلاسی‌هایش سؤال شده بود که پس این داریوش کی درس می‌خواند. در قرائت قرآن آن قدر پیشرفت کرد که گاهی اوقات قرائت قرآن و مکبری نماز جمعه را به او واگذار می‌کردند.
برادر شهید می‌گوید؛ به من فقط گفته بودند، داریوش تیر خورده است. دیگر نمی‌دانستم که شهید شده است تا به بیمارستان برسم، فقط خدا خدا می‌کردم که داریوش زنده باشد. می‌گفتم: خدایا حتی اگر شده داریوش از گردن به پایین فلج بشود، فقط بین ما بماند، من خودم تا آخر عمر نوکریش را می‌کنم. می‌گفتم؛ خدایا ما بدون داریوش می‌میریم، زندگی بدون داریوش برای ما سیاه و تاریک است. چند دقیقه بعد شخص دیگری زنگ زد و خبر شهادتش را داد.
همسر شهید درباره شهادتش می‌گوید؛ 20 دقیقه طول کشید تا آمبولانس بیاید. کلافه شده بودم. دستم به جایی نمی‌رسید. داخل آمبولانس کنار داریوش نشستم. از پرستار پرسیدم؛ زنده می‌ماند؟ حرفی نزد اما رد نگاهش را تعقیب کردم. نگاهش به قلب داریوش ختم شد که گلو‌له‌ای در آن جا خوش کرده‌ بود. جواب سؤالم را گرفتم. بغضم ترکید. سخت گریه کردم.
در گزارشی از ديدار سرزده رهبرمعظم انقلاب از منزل شهيد داريوش رضايی‌نژاد می‌خوانیم؛ «واقعا يک زمانی شايد اگر كسی می‌خواست شهيد نشود، می‌رفت سراغ دانشگاه. ولی حالا برعكس شده. بعد از شهادت شهيد احمدی روشن، چند صد نفر از دانشجويان تقاضای تغيير رشته به فيزيک هسته‌ای داده‌اند. اين يعنی انتخاب آگاهانه.» رهبر كه اينها را می‌گويند، طبق معمول دست چپشان را هم تكان می‌دهند و همين فرصتی می‌شود برای آرميتا كه معلوم بود چند لحظه‌ای است برای انجام كاری، دل دل می‌كند. آرميتا جلو می‌رود و چند دانه بادام زمينی توی دست ميهمان می‌گذارد. محبت كودک كه تعارف كردن هم بلد نيست، همه را به وجد مي آورد. عمو توضيح می‌دهد كه آرميتا خوراكی‌هايش را به كسی نمی‌دهد و مادر ادامه می‌دهد كه آرميتا اصلاً دست و دل باز نيست و هيچكدامشان اين رفتارهای دختر را باور نمی‌كنند. رهبر هم از آرميتا اجازه می‌گيرند كه بادام‌ها را بخورند. آرميتا كه خيلی خوشحال شده، شروع می‌كند به چرخيدن جلوی رهبر. توی همين چرخيدن، بادام‌هايش روی زمين می‌ريزد. اما او ابتكار ديگری به خرج می‌دهد. يک دستمال كاغذی برمی‌دارد و بادام زمينی‌هايش را توی آن می‌ريزد و دستمال كاغذی را به ميهمان می‌دهد. رهبر می‌گويند: «اينا برای من زياده.» و آرميتا ساده جواب می‌دهد: «خب يه كمش رو بخور.»
ديگر كم كم وقت خداحافظی می‌رسد. رهبر معظم قرآن‌هايی را به يادگار به همسر و مادر شهيد هديه می‌دهند. آرميتا هم از دور سرک می‌كشد كه ببيند رهبر انقلاب چه چيزی در آنها می‌نويسند. بعد هم كه مادرش قرآن را می‌گيرد، آن را توی دست مادر می‌بوسد. رهبر از آرميتا اجازه می‌گيرند كه يكی از نقاشی‌هايش را بردارند. آرميتا اجازه می‌دهد: «باشه. همين رو ببر.» و آقا نقاشی آرميتا از خودش را برمی‌دارند. در اين نقاشی هم، لباس دختر صورتی است. از همان صورتی‌ها كه ما بزرگترها می‌گوييم «بنفش». موقع خداحافظی، رهبری از آرميتا می‌خواهند كه «يک بوس خوشمزه» بدهد. آرميتا هم همين كار را می‌كند و بعد هم خودش با بوسيدن صورت آقا، محبتش را تمام می‌كند.
انتهای پیام

captcha