به گزارش ایکنا به نقل از ایثار قصه اصلی این جانباز شیمیایی به بعد از جنگ بر میگردد که با انجام یک جراحی با ریسک بالا و اهدای بخشی از ریه خود، راه را برای باز شدن بیش از 70 هزار پرونده پزشکی جانبازان باز میکند. ماحصل گفتوگوی دو ساعته ایثار تهران را با بهروز بیات در ادامه میخوانید.
جنگ که تمام شد تازه شما 17 سال داشتید، کی جبهه رفتید؟
من فرزند چهارم خانواده هستم که در سال 50 به دنیا آمدم. دوران کودکی بسیار شیطان بودم، همسایهها و اهل محل دل خوشی از من و دوستانم نداشتند. شیطنت و بازیگوشی در ذاتم بود و جایی بند نمیشدم. در محله جوادیه مسجدی نزدیک ما بود و من هرازگاهی مکبر میشدم. یک بار امام جماعت مسجد فردی به نام حاج آقا طاهری که پدر شهید هم بودند در رکوع بود که من ناخودآگاه خندهام گرفت و نتوانستم ادامه بدهم و سریع از مسجد خارج شدم و دو هفتهای از ترس اینکه مبادا حاجآقا را ببینم از منزل خارج نشدم تا اینکه یک روز اتفاقی مرا دید و بعد از اینکه مقداری خوراکی برایم خرید دوباره من را دعوت کرد مسجد بروم و طوری شد که برخی کارهایش را انجام میدادم و به نوعی بعدها همه من را معاون حاج آقا طاهری میشناختند.
جنگ شروع شده بود؟
نه هنوز انقلاب نشده بود و من پسر بچه شش - هفت ساله بودم. آن زمان پس از تعطیلی مدرسه با بچهها به مردم ملحق میشدیم و تا دیر وقت خیابان بودیم. تا اینکه انقلاب شد و من به پایگاه بسیج محل که فتحالمبین بودم رفتم. مسئول تبلیغات پایگاه آقای همایون مخلص آبادی بودند که اواخر جنگ شهید شدند و من آنجا به عنوان جانشین آنها که به منطقه رفت و آمد میکردند کمک میکردم و کارهای فرهنگی و تبلیغی انجام میدادم با رفت و آمدهایی که بچههای جبهه به پایگاه داشتند علاقه من برای رفتن به جبهه دو چندان شد با گذشت زمان مردم آزاری را به دشمن آزاری تبدیل کردم. با توجه به اینکه سن و سالی نداشتم مجبور شدم که شناسنامهام را دستکاری و خودم را متولد 1348 جا بزنم. در 14 سالگی کمی سیبیل داشتم چون آن زمان مصادف شد با شهادت برادر بزرگترم، رفتن من به جبهه از پایگاه ابوذر که برخی از دوستانم از آنجا اعزام شده بودند کنسل شد. دیگر جبهه رفتن برای من حسرت شده بود.
این حسرت کی تمام شد؟
من این حسرت را چند سالی میشد که با خودم به یدک میکشیدم در سال 60 پسر دایی مادرم که همراه شهید چمران از لبنان به ایران برگشته بود و مرتب به منطقه میرفت از او خیلی جویای حال و هوای جبهه بودم آقا تقی موسوی از من خوشش آمده بود. بعد از اینکه اشتیاق زیادم برای رفتن به جبهه را دید قول داد حتما تو را به آرزویت میرسانم که متأسفانه او قبل از عملیات والفجر مقدماتی به شهادت نائل آمدند، اما چند سال بعد به واسطه یکی از دوستان که برادر جانبازش در بیمارستان سینا بستری شده بود و از قضا اسمش صدام و از عربهای جنوب بود در بهمن ماه سال 64 عازم جبهه شدم. البته صدام برادر کوچکتری داشت که پدرشان برای اینکه جبران مافات کرده باشد، اسم این یکی را انقلاب گذاشته بود.
پدر و مادر یا اعضای خانواده مخالفت نکردند؟
مادرم با توجه به اینکه برادرم هم شهید شده بود مخالف بود و میگفت که باید درس بخوانی. اما من پدرم را در دوسالگی از دست دادم اما همیشه الگوی من در زندگی پدرم بوده است.
شما که چیزی از پدر به یادتان نمیآید، چطور الگوی زندگیتان بوده است؟
پدرم در ارتش خدمت میکرد. در سال 42 به عنوان فرمانده پاسگاه (کازرون – فسا) در شیراز مشغول خدمت بود که در موضوع اصلاحات ارضی شاه، عشایر قشقایی زیر بار زور دولت امینی نمیروند و درگیری شدیدی پیش میآید که از مرکز نیرو میفرستند که مردم را سرکوب کنند. پدرم نه سیاسی بود و نه مذهبی، یک فرد عادی مثل همه مردم بود. فرماندهان ارشد ارتش از پدر میخواهند که با نیروهای که در اختیار دارد مردم را به رگبار ببندد که پدرم قبول نمیکنند و شبانه تمامی اسحلههای پاسگاه را جمع و درهای زاغه مهمات را قفل و آنجا را ترک میکند. هر چند پس از این اتفاق برای پدرم دادگاه نظامی تشکیل دادند و به جرم فرار از جنگ به اعدام صحرایی محکوم میشود، اما پدرم چند سال در خفا زندگی میکرد. ساواک بعدها کفاشی و پینهدوزی پدر را پیدا میکند و پس از شناسایی و عدم همکاری با آنها چندین مرتبه اورا شکنجه میدهند و تحت نظر ساواک چند بار هم در بیمارستان بازرگانان بستری میشود تا سال 52 که به رحمت خدا میروند. در طول این سالها و اتفاقاتی که برای پدر میافتد هیچ یک از فامیل و آشنایان از ترس نیروهای امنیتی و ساواک سراغ ما نمیآیند و جز با تعداد انگشت شماری از اقوام درجه یک رابطه ما با همه قطع میشود. زندگی پر فراز و نشیب پدر برای من درس بوده است.
گفتید با هر زحمتی بود به جبهه رفتید. برای یک پسر بچه 14 ساله سخت نبود؟
راستش سال اول دبیرستان بودم که یک ضرب مردود شدم. این درحالی بود که ثلث اول با معدل 18 قبول شده بودم. مادرم میگفت تو از مدرسه میخواهی فرارکنی که به جبهه بروی! بعد از اینکه موفق شدم به جبهه بروم از اواسط بهمن ماه تا نزدیک عید که بیش از 40 روز میشد از خانوادهام خبر نداشتم نه نامه دادم و نه زنگ زدم. وقتی فرماندهام با خبرشد برگشت به من گفت اگر به خانوادهات نامه ننویسید برمیگردید تهران که من هم کاغذ برداشتم و چند کلمه بیشتر ننوشتم. محتوای نامه اولم به خانواده این بود. (سلام. من زندهام) که بعد از این نامه از طرف خانواده و خواهر و برادرهایم برای من چند تا نامه آمد. ولی به هر حال من با شرایط جدید عادت کرده بودم و نه تنها فضای جنگ و جبهه را دوست داشتم، بلکه خیلی عطشم برای اینکه زودتر به خط مقدم بروم زیاد بود. کلا با دوستان بگو و بخند داشتیم و ناراحت نبودم.
کجا مشغول شدید؟
رفتم یگان دریایی صراطالمستقیم اهواز که پشتیبانی جنگ را عهدهدار بود. یک یگان رزمی مهندسی بود که باید از تأسیسات حفاظت میکرد. درست در حورالعظیم و منطقهای به نام «شط علی» واقع بود که در یگان ما تانکها و لودرها که پل و جاده میساختند و سایر تجهیزات و ادوات جنگی زره پوش میکردیم.
نخستین عملیات جدی که در آن حضور داشتید یادتان است؟
بله در جزیره مجنون عملیات ایزایی انجام شد درعملیات فاو 20 قایق باید از مسیری که شاید کمتر از یک کیلومتر با دشمن فاصله داشتیم باید رد میشدیم جلوی ما یک محوطه آبی و نیزار بزرگی بود ساعت از یک بامداد گذشته بود که دشمن منور زد و شناسایی شدیم و هر آنچه سلاح و تیر و خمپاره بود سرما خالی کردند. نزدیک به 400 نفردر جریان آن عملیات بودیم که اکثر بچهها آن شب شهید شدند. کینه و نفرتم از آن به بعد نسبت به بعثیها بیشتر و بیشتر شد.
شما آن موقع شنا بلد بودید؟
خیلی قبل از آن در یک مجموعه فرهنگی و ورزشی که از قضا هنرمندانی مثل اکبر عبدی و سیدجواد هاشمی آنجا میآمدند و با بچهها تئاتر و نمایش کارمیکردند من درآنجا شنا یاد گرفته بودم.
چندوقت جبهه بودید و چه زمانی شیمیایی شدید؟
از سال 64 که به جبهه رفتم تا آخر جنگ جبهه بودم. در جزیره مجنون بر اثر آبهای آلوده شیمیایی شدم. توی شاخ سومر و سال 67 در شلمچه هم شیمیایی شدم. در یکی از مواردی که خوب یادم میآید 26 اردیبهشت 67 بود که دو فروند هواپیمای عراقی منطقه شاخ شمیران را بمباران کردند. قبل از ظهر بود که من توی کانال بودم هواپیماها را ندیدم فقط صدایشان را میشنیدم که یکی از بچهها بلند گفت: شاخ شمیران را شیمیایی زدن ماسکهاتون را بزنید هواپیما دوباره دور زد و سمت ما برگشت و 2 راکد حدود دویست سیصد متر پایین تراز قله زدند و رفتند راکدها منفجر نشد. البته بعدها متوجه شدیم راکدها شیمیایی بودند و بعدها عوارضش را نشان داد.
مثل اینکه تا مدت ها کسی باور نمیکند که شما جانباز شیمیایی هستید؟
من سال 70 ازدواج کردم و از سال 71 عوارض شیمیایی خودش را نشان داد. درارتش مشغول به کارشدم به خاطرمریضی مجبور بودم مرخصیهای زیادی بگیرم که بعدها برایم مشکل ساز شد نه پرونده داشتم و نه پزشکها قبول میکردند که درد من از عوارض شیمیایی جنگ است علم و دانش این حوزه هم کم بود در آذر 75 نمونه برداری برونوسکوپی به طول 3 میلیمتر از ریه ام، انجام شد. به دلیل نبود آگاهی و علم پزشکی به اشتباه تمارض اعلام شد و باعث بیکاریام شد.
سرانجام چه کسی قبول کرد که شما جانبازشیمیایی هستید؟
من پیش مصطفی قانعی رفتم کسی که از سالها قبل در مورد مباحث و مسائل شیمیایی تحقیق کرده بود و مسئول آسیبهای شیمیایی بود دکتر قانعی پی برده بود که عارضههای شیمیایی ریه با انواع آسیبهای دیگر که در ریختگری، گاز کلر و....برای انسان ممکن است اتفاق بیفتد متفاوت است. و کاملا با نوع آسیب وضایعه با گاز خردل فرق دارد که در ایران قبول نمیکردند. شهریور سال 80 کنفرانس جراحان ریه در ایران برگزار شد که دکتر قانعی ازمن خواست که در این همایش حاضر شوم. دکتر آنجا تز و نظریه خود را ارائه داد و من را هم به حضار نشان داد که داستان از چه قرار است کمتر کسی باور میکرد و برای من که مطمئن بودم 5 بار شیمیایی شده ام و کسی این موضوع را درک نمیکند، خیلی سخت بود.
چه اتفاقی افتاد که از شما خواستند که جراحی شوید و بخشی از ریهتان را بردارند؟
دکتر قانعی میگفت که نزدیک به 100 هزارنفر در کشورچنین شرایطی را دارند و عوارض شیمیایی ناشی از جنگ در آنها شناخته شده نیست حتی آزمایش انجام دادن بر روی ریه شهدا هم نتیجه بخش نیست. با این حال برای برداشتن بخشی از ریه و آزمایشات بر روی آن نزدیک به 10 نفر دیگرهم داوطلب بودند که سرانجام این ریسک را قبول نکردند. حتی دکتر قانعی از خطرهای جراحی هم آگاهم کرده بود. (پرفسور عدل) پدر جراحی قفسه سینه، که قرار بود من را جراحی کند از 26 شهریور تا 2 مهر، پنج بار تا اتاق عمل رفتم ولی هر بار ایشان با عمل کردن من مخالف بود چون می گفت که تبعات خطرناکی دارد.
آن زمان خیلی جوان بودید. خودتان نترسیدید که چنین جراحی که مشابه حداقل داخلی ندارد انجام ندهید یا خانواده مخالفت نکردند؟
بله 30 سال بیشتر نداشتم و با دو تا بچه هزاران آرزو و امید برای خودم داشتم. با این حال خانوادهام صددرصد مخالف عمل بودند. پزشکی به نام دکتر میرخانی هم به من هشدار داد که 50 درصد حین عمل میمیرم و در خوشبینانهترین حالت ممکن 5 سال دیگر از دنیا میروم. ولی در جواب گفتم من بچه خمینی هستم نباید از چیزی بترسم. همان جا اعلام آمادگی کردم که حاضر و آمادهام و میروم روی مینهای آزمایشی که جان چند ده هزارنفر را نجات بدهم. من میدانستم که آخرش شهید شدن است گفتم این کمترین کاری است که می توان به نفع زنده ها انجام بدهم.
ریسک بالایی کردید؟
همین طور است. اگر این اتفاق در زمانی که در منطقه هم مجبور بودم که بر روی مینهای جنگی بروم تا گروهی را نجات بدهم نیز همین کار را میکردم. تا سال 80 طبق آمار بنیاد شهید و امور ایثارگران 4700 جانباز شیمیایی داشتیم، اما پس از جراحی موفقیتآمیز من پرونده بیش از 70 هزار نفر شیمیایی مفتوح شد.
چه کسی قبول کرد که شما را جراحی کند؟
سرانجام دکتر بنازاده در دوم مهرماه سال 80 بخشی از ریهام را برداشت. بعد از یک هفته هم از بیمارستان مرخص شدم و بعد از آن در منزل استراحت کردم که 40 روز کسی از من سراغی نگرفت آن زمان اینقدر از این بی تفاوتی حالم بد شده بود که پشیمان شدم که چرا این کار را کردم.
قطعا الان پشیمان نیستید؟
نه به هیچ وجه. آن پشیمانی مقطعی و لحظهای بود. واقعا انتظار بی جایی هم نداشتم. یک جراحی به آن مهمی و بزرگی انجام شد، اما در سکوت خبری. رسانهها هم مثل الان نبودند و فضای مجازی و شبکههای اجتماعی وجود نداشت. ولی بعد از 40 روز عده ای از دوستان به جای اینکه ما را ببرند یک جای خوش آب و هوا آمدند من را با خود به نمایشگاهی که وزارت اطلاعات در لانه جاسوسی آماده کرده بود بردند.(باخنده) آنجا یک اتاق شیشهای بود که تجهیزات کامپیوتری گذاشته بودند. بنده خدایی برگشت به من گفت اگر میخواهید برای رئیسجمهور آمریکا نامهای بنویسید هم اینجا ارسال کن. آن زمان هنوز خیلی ایمیل رایج نبود. من هم گفتم می خواهم به بوش رئیس جمهور آمریکا نامه بدهم که جوانی که آنجا کار میکرد گفت بابا بی خیال شو. اگر به رئیس جمهور خودمان هم نامه بزنید جوابت را نمیدهد چه برسد به رئیسجمهور امریکا!
محتوای نامهای که نوشتی خاطرتان است؟
تا حدودی متن نامه یادم هست. نوشتم جناب رئیسجمهور! من و دوستانم در فلان عملیاتها شیمیایی شدیم و الان سالهاست که زجر میکشیم عدهای از دوستانم بر اثر عوارض شیمیایی شهید شدند. من دولتهای آمریکا و اروپایی را مقصر میدانم چون در تجهیز و تسلیح شیمیایی به صدام کمک کردند به این نشان که در سفرآن سالی که دونالد رامسفلد نماینده دولت آمریکا به عراق در زمان ریاست جمهوری ریگان داشت بعد از آن حملات شیمیایی عراق تشدید شد. آخر نامه هم آدرس دقیق منزلم را نوشتم و ایمیل کردم که باعث خنده حضار شد.
پاسخی به نامه شما داده شد؟
حدود 20 روز بعد از سفارت سوییس حافظ منافع آمریکا در ایران جواب ایمیل من آمد. به نقل از بوش در این نامه آمده بود که با آن بخشی که ما به صدام و عراق کمک کردهایم پشیمان هستیم برای اینکه حسن نیتمان را ثابت کنیم برای ادامه درمان به آمریکا بیا. که حدود 4 ماه پیگیری کردیم و مجوز گرفتم و اردیبهشت 81 به آمریکا رفتم.
آنها به طور رسمی از شما دعوت کردند که امریکا بروید آیا در فرودگاه هم کسی منتظرتان بود؟
من با شخصی به نام بهنام عازم ترکیه و از آنجا به آلمان و سپس به امریکا رفتیم. تمام هماهنگیها را بهنام انجام میداد و نمیدانم کجا میرود و چه میکند فقط دنبال او میرفتم. بهنام از قبل گفته بود که وقتی به فرودگاه رسیدیم وزیر دفاع امریکا به استقبالمان میآید. از هواپیما که پیاده شدیم به پاویون فرودگاه رفتیم کالین لوترپاول در یکی از اتاقها نشسته بود. با لباس نظامی و تمام علائم و نشانهها. واکسیل آویخته بر دوش و مدالها بر سینه آویزان بود و چکمهای براق و واکس خورده. مردی که بالای شصت سال داشت به من لبخندی زد و دست داد و احوالپرسی گرمی داشت و حرفهایی زد که بیشتر آن را متوجه نشدم که بهنام گفت «پاول» من را سرباز جنگ خطاب میکند و برای شما آرزوی درمان و بهبود در کشورش را دارد.
چند وقت امریکا بودید؟
حدود 37 روز. چند روزی در واشنگتن ماندیم و بعد از آن به بیمارستان منتقل شدم حتی نمیدانم در کدام شهر و بیمارستان بستری شدم ولی جادهای که به بیمارستان منتهی میشد. جاده ای جنگلی و زیبا بود که اگر بدترین بیمار اعصاب و روان هم از آن جاده رد میشد، خوب میشد.
ظاهرا کتاب خاطرات شما هم در دست چاپ است؟
بله با زحمت و کوشش خانم لیلا امینی مولف کتاب نادیدهها، کتاب خاطرات جانباز شیمیایی بهروز بیات هم آماده شده است که به زودی از سوی انتشارات سوره مهر چاپ میشود. جا دارد از خانم امینی که بیش از سه سال وقت خود را برای گردآوری و نوشتن خاطرات من کردند تشکر و قدردانی کنم. امیدوارم که مورد استفاده علاقهمندان قرار بگیرد.
هماکنون فعالیتی دارید؟
سال 80 و حدود 2 ماه پس از جراحی که انجام دادم از طریق نامهای به مقام معظم رهبری خواستار پیگیری مطالبات جانبازان شیمیایی از طریق دستگاههای فرا جناحی شدیم که ایشان خطاب به سران سه قوه، رئیس ستاد کل نیروهای مسلح و رئیس بنیاد خواستار شکلگیری تشکیلاتی فرا قوهای شدند. این دستور حضرت آقا باعث تشکیل «انجمن حمایت از قربانیان سلاحهای شیمیایی» شد. انجمنی که در حال حاضر در تهران بسیار فعال است و با نام «موزه صلح» شناخته میشود، در پارک شهر واقع شده و تنها موزه صلح در خاورمیانه است. استراتژی ما همان طور که در اساسنامه ذکر شده کمک به بهبود معیشت و درمان جانبازان از طریق کمک به نهادهای مسئول است. ما با دانشگاههای علوم پزشکی شیراز، تهران، بیمارستان رازی و دانشگاههای وابسته به سپاه قرارداد بستیم تا تمامی هزینه پایاننامه دانشجویان مقطع دکتری با موضوع درمان جانبازان شیمیایی را پرداخت نماییم. در این راستا هیچ هزینهای از وزارت بهداشت و یا ارگانی دیگر پرداخت نمیشود و تمامی هزینهها توسط انجمن تأمین میشود. این انجمن در طرح مباحث حقوقی و پیگیری دادخواست و شکایتهای جانبازان شیمیایی در سطح جهانی نیز فعال است. چند سال پیش یکی از عوامل اصلی مواد شیمیایی عراق را در دادگاه لاهه به 17 سال زندان محکوم کردیم.
کتابخوان هم هستید؟
بله خیلی زیاد در منزل یک کتابخانه درست کردیم. بچههایم هم خوشبختانه کتابخوان هستند. من به واسطه زحمات مادر در 5 سالگی خواندن و نوشتن یاد گرفتم کتاب صلح امام حسن ترجمه مقام معظم رهبری، سیری در نهجالبلاغه و کتاب داستان و راستان شهید استاد مطهری را در 10 سالگی خواندم. الان هم گاهی دل نوشتههایی مینویسم و شعر میگویم.
سخن پایانی؟
گاهی برخی از بچههای دهه 60 و 70 میبینم که میگویند ما نسل سوخته هستیم، اما به جرأت میگویم که جوانهای امروز از نسل ما هم بهتر هستند اگر کوچکترین اتفاقی برای آب و خاکمان پیش بیاید همین جوانان با غیرت از وطنشان دفاع میکنند. گاهی برخی به من میرسند و میگویند دعا کنید که شهید شویم. من میگویم چرا شهید شوید نگاه کنید شهدا چطور زندگی کردهاند و شما همانگونه عمل کنید و از آنها الگو بگیرید. در پایان هم دعا میکنم مشکلات مردم به ویژه در بحث اقتصادی و معیشتی حل شود.
انتهای پیام