آخرین روزهای اسارت به روایت محمد مترجم
کد خبر: 3739778
تاریخ انتشار : ۲۸ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۴:۰۵
گذری بر زندگی یک آزاده/ بخش سوم

آخرین روزهای اسارت به روایت محمد مترجم

گروه معارف - خبرگزاری ایکنا به مناسبت روز بازگشت آزادگان سرافراز به وطن پای صحبت یکی از آزادگان مشهدی نشسته است که ماجرای اسارت و رشادت‌های او طی سه بخش تقدیم خوانندگان خواهد شد.

آخرین روزهای اسارت به روایت محمد مترجمبه گزارش ایکنا از خراسان رضوی ادامه گفت و گو ایکنا با محمدجواد سالاری را می خوانید:به گزارش ایکنا از خراسان رضوی ادامه گفت و گو ایکنا با محمدجواد سالاری را می خوانید:

اپیزود نهم؛ اسارت در استان صلاح الدین
حدودا پس از گذشت 7 تا 8 ماه صلیب سرخ از زمان اسارت ما به آنجا آمد. آن ها پای صحبت‌های ما می‌نشستند و از مشکلات ما می‌پرسیدند.

همچنین نامه‌هایی آبی رنگ با عنوان نگران خبر (anxious for news) که شامل جملاتی از سوی ما بود، طی دو ماه به خانواده‌های ما رساندند و همچنین در اسرع وقت پاسخ‌های آن ها را نیز به ما بازمی‌گردادند. اقداماتی در مورد آموزش نوشتن نامه برای جلوگیری از خط خوردن نامه‌ها، تهیه لوازم تحریر همچون کتاب، کاغذ و مداد و همچنین لوازم ورزشی، انجام دادند.

کتاب‌هایی برای ما تهیه می‌کردند که به زبان‌های مختلفی بود. از بین اسرا تعداد زیادی به زبان‌های دیگر همچون زبان انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و... تسلط داشتند. آن دسته از اسرا هم که به زبان‌های دیگر مسلط نبودند، به آموزش زبان، حفظ قرآن و... مشغول می‌شدند.

منافقین با استفاده از سربازان عراقی تبلیغاتی را برای جذب اسرا به عنوان گزینش انجام می‌دادند، به این صورت که از بین 2000 اسیر حدود 100 نفر را با خود همراه ‌کردند. آن ها هم با اهدافی چون نفوذ در نیروی دشمن، فرار کردن از این طریق و یا مخالف بودن با وضعیت موجود و... به اختیار خود همراه منافقین می رفتند.

تیر یا مرداد ماه سال ۶۷، در یک سال و نیم آخر اسارت و  پس از قبولی قطع‌نامه، نیروهای عراقی از بین همه اردوگاه‌ها افراد سرشناس و یا به عبارت دیگر کسانی که می‌توانستند دیگران را هدایت کنند، نزدیک به 600 تا 700 نفر، را جمع آوری کردند.

در این دوره، مجازات به بالاترین حد خود رسیده بود به طوری که اسرا را با چوب‌های بزرگی که گاهی همچون گرزهای زور‌خانه تراشیده شده بود و گاهی به سر آن قیر می‌چسباندند، به قصد مرگ می‌زدند؛ در اثر این ضربات بسیاری از اسرا فلج شدند و یا مدام غش می‌کردند. در این دوره یک گروهبان عراقی که اهل کربلا و شیعه بود و از نظام کشور خود راضی نبود، اظهار می‌کرد که حقوق ایران را قبول دارد و می‌داند که عراق شروع کننده جنگ و متجاوز است.

این گروهبان در میان صحبت‌های خود با ما از اهداف این شکنجه ها سخن می‌گفت و اظهار می‌کرد که عراقی‌ها آنقدر شکنجه و مجازات شما را ادامه خواهند‌داد تا زمانی که عده‌ای از شما بمیرند و یا اگر زنده ماندند، دیگر انگیزه‌ای برای ادامه فعالیت‌هایشان نمانده باشد.

پس به نفع شماست که با آن ها همکاری کرده، از دستورات آنان سرباز نزنید و هر کاری که می‌خواهند را انجام دهید تا زودتر این دوره را به پایان برسد و این شکنجه ها تمام شود. این گروهبان عراقی چون برای نماز ارزش خاصی قائل بود، همیشه یک جانماز کوچک همراه داشت و هنگام نماز به گوشه‌ای می‌رفت و نماز می‌خواند.

سربازان عراقی این گروهبان را شناسایی کرده بودند و چون نماز می‌خواند آن را با لقب «محمد دجاّل» صدا می‌زدند و به اسیران نسبت می‌دادند؛ بالاخره یک روز این گروهبان را دست‌بند زدند، از آنجا بردند و دیگر خبری از او نشنیدیم.

هنگامی که دیگر این جو خفقان و مجازات شدید غیر قابل‌تحمل شده بود؛ ما نیز تصمیم به شورش گرفتیم. حالا که قرار بود به دست آن ها کشته شویم، پس حداقل ما نیز عده‌ای از آن ها را می‌کشتیم.

تصمیم گرفتیم که وسیله‌ای تیز برای خود تهیه کنیم. بیشترین چیزی که در اطراف ما به چشم می‌خورد، قاشق‌هایمان بود؛ این قاشق‌ها را آنقدر با سیمان‌های زمین تراشیدیم که همچون چاقو تیز و برنده شده بود.

یک روز بر حسب اتفاق سربازان عراقی از جیب یکی از بچه‌ها این قاشق‌هایی که دیگر چاقو محسوب می‌شد را پیدا کردند. به این ترتیب همه ما را گشتند و متوجه شدند که همه این قاشق را پنهان کرده و قصد شورش دارند.

بعد از مطلع شدن از هدف ما با زدن آژیر، اعلام خطر کردند و همگی اردوگاه را تخلیه و به سمت سنگر‌های خود فرار کردند و نیرو‌های ویژه آن ها وارد عمل و مسلح شدند.

بعد از گذشت دو روز تحریم، از میان بچه‌ها شنیدیم که قرار است «مرحوم حاج آقا ابوترابی» را بیاورند؛ عراقی‌ها هرگاه از طرف اسرا احساس خطر می‌کردند، سراغ حاج آقا می‌رفتند. ایشان واقعا حکم فرشته نجات را برای بچه‌ها داشتند. در عصر یکی از همین روز‌ها مردی با دو دژبان در حال نزدیک شدن به اردوگاه بود؛ بعضی از بچه‌ها که با حاج آقا ابوترابی در یک اردوگاه بودند، فریاد می‌زدند که حاج آقا را آوردند.

افسر عراقی به ابوترابی گفت: این‌ها قصد شورش دارند؛ با آن ها صحبت کن و بگو که این کار به نفع آن ها نیست. در پی گزارشی که افسر عراقی به حاج آقا داده بود، ایشان حدودا نیم ساعتی با ما صحبت کردند. مضمون جملات حاج آقا ابوترابی این بود که «من از طرف امام ماموریت دارم که شما را صحیح و سالم به کشور بازگردانم؛ یک مو نباید از سر هیچکدام از شما کم شود. امام و کشور به شما نیاز دارد، نباید کاری کنید که این‌ها به خودشان اجازه جسارت به شما را دهند. به حرف آن ها گوش دهید؛ قوانین آنها را رعایت کنید و کاری کنید که با شما کاری نداشته باشند. این‌ها انسانند و انسان تغییر پذیر است. خوبی شما می‌تواند آن ها را تغییر دهد و شرمنده کند».

ما از سختی‌های خود برای حاج آقا گفتیم؛ از کار‌های دشوار در ماه رمضان که با زبان روزه به ما اجبار می‌کردند تا آبی که با تانکر حمل فاضلاب به ما می‌رساندند. مرحوم حاج آقا ابوترابی گفت «شما از فردا بروید و سنگر‌بسازید؛ سختی بکشید و افتخار کنید چرا که آثار شما تا ابد باقی می‌ماند و آن ها هرگاه آن آثار را ببینند، احساس ننگ و خواری می‌کنند و به یاد می‌آورند که شما را مجبور به انجام این کار‌ها کردند».

ایشان به ما می گفت «هر کس که بخواهد این کار را انجام داده و فردا به کارش ادامه دهد و هر کس که نخواهد، من حاضرم به جای همه شما کار کنم». به این ترتیب همه بچه‌ها شرمنده شدند و گفتند که از فردا به کار خود ادامه می‌دهند.

حاج آقا تا آخر با ما همراه بود و در نهایت آنقدر عراقی‌ها رام شدند و رفتارشان با ما تغییر کرد که کم کم چوب‌ها و کابل‌های خود را کنار گذاشتند. سر سفره ما نشستند و به ما اجازه تماشای تلویزیون دادند و حتی طی چندین ماه آخر، شب‌ها می‌توانستیم بیرون از آسایشگاه در هوای آزاد راه برویم.

پس از مدتی عراقی‌ها، منافقینی که رفته بودند را به اردوگاه بازگرداندند؛ سربازان، آن ها را که با لباس‌های شخصی بودند، معرفی کردند و بلافاصله همه بچه‌ها در مقابل ورود آنان مقاومت کردند و چون معتقد بودند که خیانت کردند، قصد کشتن آنها را داشتند.

عراقی‌ها که دیدند دوباره اسرا قصد شورش در مقابل منافقان را دارند و مقاومت آن ها جدی است، به سراغ مرحوم حاج آقای ابوترابی رفتند.
پیام ایشان این بود که «ما نه قاضی هستیم و نه داور؛ پس در جایگاه قضاوت این‌ها نیستیم. اجازه دهید در اردوگاه بمانند». حاج آقا در پی گوشزد کردن عواقب این شورش گفت «عراقی‌ها در کنار منافقین هستند؛ پس این مقاومت به نفع ما نیست. اجازه دهید به کشورمان بازگردیم و این‌ها در آنجا محاکمه شوند. به هر حال هم وطن ما هستند و این کار صلاح نیست». 

به این ترتیب آن شورش نیز به پایان رسید.

اردوگاه شامل دو قسمت بود؛ قسمتی که ما در آنجا بودیم و دیگری جایی که حاج آقا ابوترابی بود. تعدادی از این توابین(منافقین) در کنار ما و بخشی همراه با مرحوم حاج آقا بودند.

حدود یک ماه به آزادی کامل همه ما مانده بود که اتفاقی تلخ افتاد؛ یکی از همین تواب ها با یکی از اسرای قدیمی که حدودا 8 تا 9 سال از زمان اسارتش می‎گذشت و از دوستان آقای ابوترابی و همچنین یکی از قهرمانان وزنه‌برداری در ایران بود، درگیر شد. پس از گذشت مدتی از درگیری آن منافق به قصد تلافی کردن، سیمی را که همانند سوزنی تیز کرده بود، در سمت چپ سینه وی فرو کرد که به قلب آن اصابت کرد و به شهادت رسید.

آخرین روزهای اسارت به روایت محمد مترجم

اپیزود دهم؛ از قبول قطعنامه تا آزادی 
محمد سالاری در مورد چگونگی اطلاع اسرا از قبولی قطع‌نامه اینچنین می گوید: در هر آسایشگاهی تلویزیون داشتیم و مرتب اخبار عراق را دنبال می‌کردیم. من که به زبان عربی مسلط بودم، اخبار را ترجمه می‌کردم و به گوش بچه‌ها می‌رساندم. در کنار تلویزیون، اطلاع رسانی از طریق روزنامه نیز انجام می‌شد.

عراقی‌ها بیشتر از ما برای اتمام جنگ عجله داشتند چرا که قانون آن ها این بود که تا جنگ تمام نشده هیچکدام از سربازان ترخیص نمی‌شدند. سربازان آن ها از اول جنگ حضور داشتند به طوری که برخی از آن ها پیر شده بودند. طی دو تا سه روز پس از قبولی قطع‌نامه ۵۹۸، شب تاسوعا بود. معمولا عزاداری و نماز جماعت ممنوع بود. به همین خاطر بچه‌ها در آسایشگاه ‌به طوری که سربازان متوجه نشوند به آرامی مشغول عزاداری شدند.

در همین حین دو دژبانی که از کنار پنجره آسایشگاه ما رد شدند، شروع کردند به مسخره کردن و ما چون متوجه حالت مستی آن ها شدیم، اعتنایی نکردیم که درگیری نشود.

این دژبان‌ها وقتی به آسایشگاه بعدی رسیدند، دوباره آن ها را هم که مثل ما مشغول عزاداری بودند، مسخره کردند اما آن ها سکوت نکردند و به خاطر این تمسخر و ناسزا گفتن، با صدای بلندتری شروع به عزاداری کردند. ما که صدای بلند آن ها را شنیدیم، تصور کردیم که دژبان‌ها عزاداری را آزاد کردند و ما هم بلند بلند شروع به عزاداری کردیم. به همین ترتیب صدای یا حسین گفتن بچه‌ها فضای اردوگاه را پر کرده بود.

عراقی‌ها که به شدت ترسیده بودند، خیال کردند که قصد شورش داریم و دوباره آژیر‌ها را به صدا درآوردند؛ همین امر اوضاع را متشنج کرد. کوماندو‌ها با چوب به آسایشگاه‌ها حمله کردند تا این موج را خاموش کنند.

پس از کمی آرام شدن اردوگاه، افسران عراقی یکی یکی به در آسایشگاه‌ها می‌رفتند و مسئولان و سرشناسان هر آسایشگاه را که حدود 60 تا 70 نفر بودند، با مشت و لگد به سمت محوطه اردوگاه بردند و تا ساعت‌ها کتک زدند.

بعد از ناسزا گفتن‌ها و کتک‌کاری‌ها یکی از افسران عراقی جلو آمد و گفت «خجالت نمی‌کشید یا حسین یا حسین می‌کنید؛ امام حسین عرب است و شما عجم؛ شما را چه به امام حسین. امام حسین و پیغمبر متعلق به ما اعراب است. خود شما امام حسین، امام علی و پیغمبر را کشتید؛ حالا برای آنها عزاداری می‌کنید؛ این مسخره نیست».

بعد از اتمام حرف‌های مسخره آن افسر که بیشتر موجب خنده ما شده بود، ما را به جلوی آشپز‌خانه بردند و تصمیم داشتند جنگ روانی کنند. چاقو‌ها را به هم می‌کشیدند تا بترسیم و تصور کنیم که قصد کشتن ما را دارند بعد از همه این اتفاقات همه ما را به داخل سلول دو در سه کوچکی انداختند که آنقدر داخل آن فشرده شدیم که قدرت نفس کشیدن نداشتیم. به زور در را بستند و رفتند. بعد از گذشت ۲۴ ساعت ما را به آسایشگاه‌ها بازگرداندند.

مدتی که در شهر تکریت استان صلاح الدین بودیم که در ادامه پیگیری‌های ما در خصوص اخبار عراق و با دیدن فیلم‌هایی که عراقی‌ها از انتقال اسرا به کشور می‌گرفتند، متوجه شدیم که اسرا در حال آزاد شدن و بازگشتن به کشور هستند.

ما آخرین اردوگاهی بودیم که به سراغمان آمدند. بالاخره در اول شهریور سال ۶۹ نوبت به اردوگاه ما رسید؛ صبح زود ما را بیرون آوردند و در حالی که از آنجا تا مرز دو تا سه ساعت بیشتر راه نبود، ما را تا ساعاتی از شب گرسنه و تشنه در شهر‌ها می‌گرداندند.

حدودا یک ساعتی از شب گذشته بود که ما را به لب مرز آوردند. تعدادی از ماموران صلیب سرخ آنجا بودند و همچنین مسئولان ایرانی هم در آن طرف مرز منتظر بودند. ماموران صلیب سرخ به ازای هر ایرانی یک عراقی به این طرف مرز منتقل می‌کردند.

از اول شهریور که وارد ایران شدیم تا سوم شهریور در قرنطینه بودیم و خانواده من، به دلیل اینکه متاسفانه در لیست اسرایی که در رادیو و تلویزیون اعلام شده بود و نامی از من نبود، از بازگشت من ناامید شده بودند و اطلاعی نداشتند.

همسر این آزاده در خصوص شنیدن خبر قبولی قطع‌نامه گفت: از شنیدن این خبر هم احساس خوشحالی می‌کردیم و هم ناراحتی؛ خوشحال از این بابت که اسرا بازمی‌گردند و ناراحت از پیام امام در این خصوص که قبولی قطع‌نامه را به خوردن جامی زهر تشبیه کرده بودند.

همچنین محمد سالاری در خصوص تفاوت رفتار‌های عراقی‌ها در قبل و بعد از جنگ می گوید: 

این تفاوت رفتار‌ها برای من قابل هضم است چرا که زادگاه من آنجا بود؛ با عراقی‌ها خو گرفته، مراودت کردم و می‌دانم که جنگ بین ایران و عراق، جنگ بین نظام‌ها بود نه جنگ بین ملت‌ها.

حدود ۶۵ درصد از جمعیت عراق شیعه هستند که اگر از شیعه‌های ایران بهتر نباشند، بدتر نیستند. این جنگ، جنگ با نظام بعثی عراق بود و نه جنگ با ملت عراق. نیروهای عراقی شیعه در جنگ قریب به اتفاق به ما شلیک نمی‌کردند و نمی‌جنگیدند و این افراد را به اجبار به خط مقدم می‌آوردند. شیعیان همیشه با هم خوب بودند و علت این اتفاقات بد، در آن زمان وجود دولت بعثی، تکنوکرات بودن کنونی عراق و وابستگی آن ها به غرب است.

این آزاده در خصوص انتظارتش از جامعه و مسئولان گفت: هیچ انتظاری از مسئولان و مردم ندارم چرا که این راهی بود که با آگاهی کامل انتخاب کردم و ای کاش بیشتر از این‌ها می‌توانستم خدمت کنم.

همسر این آزاده نیز در همین خصوص اظهار کرد: تنها انتظارش از جامعه و مسئولان، پایبندی به آرمان‌های انقلاب، پاس داشت خون شهدا و ادامه دادن راه آن هاست.

انتهای پیام

captcha