به گزارش ایکنا از قزوین، تکریم و تعظیم شهیدان، این اسوههای ایثار و شهامت شکر نعمت به شمار میرود چرا که شهدا حق بزرگی بر گردن یکایک ما دارند. در سال جاری استان قزوین میزبان بزرگترین رخداد فرهنگی یعنی برگزاری کنگره ملی ۳ هزار شهید استان قزوین است. در این راستا زین پس خبرگزاری ایکنا به معرفی شهدایی از خیل شهدای استان قزوین که سالروز تولدشان است میپردازد تا به این بهانه رهتوشهای از باغ معرفت و بصیرت شهدا را برای خود به ارمغان آوریم.
این بار از دو برادر شهید سخن خواهیم گفت؛ شهیدان «صفر و ولی اسماعیلی» که در فاصله ای کمتر از 40 روز با هم به عرش الهی سفر کرده و خونین بال جام شهادت را نوشیدند.
شهید متولد امروز: شهید ولی اسماعیلی 40 ساله؛ برادر شهید صفر اسماعیلی
شهید ولی اسماعیلی در دوم مهر ۱۳۲۶، در روستای حسینآباد از توابع شهر کرمانشاه به دنیا آمد. پدرش علی و مادرش صاحبنام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. او نیز کشاورز بود. سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و سه دختر شد.
از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و در بیستوچهارم اسفند ۱۳۶۶، در حلبچه عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه و صورت، شهید شد.
مزار او در گلزار شهدای روستای خاکعلی از توابع شهر آبیک قرار دارد. برادرش صفر نیز به شهادت رسیده است.
در سنگر مدرسه با قلمهایتان قلب دشمنان جمهورى اسلامى را نشانه بگیرید
این شهید بزرگوار در وصیتنامه خویش چنین نگاشته است:
«اینک که من بهفرمان رهبر عزیز و ولیفقیهم، قدم به جبهههای نبرد حق علیه باطل گذاشتم، از خداى خود کمال تشکر را دارم که مرا به این راه هدایت فرمود. خداوندا! تو خود میدانی که من نداى «هل من ناصر ینصرنى» حسین زمان خود را شنیدم و لبیک گفتم. خداوندا! شهادت، کمال انسانیت است؛ مرا به کمال انسانیت برسان.
پروردگارا! براى خانوادهام داغ من مشکل و توان فرساست، از تو میخواهم به همهی آنها صبر جزیل عطا بفرمایى؛ هر چند که پدر و مادرم میدانند امانتى را که توسط خداوند به آنان سپرده شده است، باید روزى به صاحبش -که خداوند متعال است- برگردانند.
برادران و خواهران گرامیام! براى شما عزیزان چند توصیه دارم: اول اینکه خط شما باید همیشه خط اولیاءالله باشد، همانگونه که در قرآن کریم خداى متعال فرموده است: «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولى الامر منکم»؛ اطاعت کنید از خدا و رسول خدا و جانشینان او. اینک جانشین بر حق ولیعصر، امام زمان(عج)، حضرت امام خمینى -امام عزیز امت- میباشند. دوم اینکه مشت محکمى بر دهان یاوهگویان و کسانى که درصدد تضعیف روحانیت و دولت جمهورى اسلامى هستند، بکوبید. سوم اینکه مبادا مشکلات زندگى باعث سستى ایمان شما شود؛ چون خداوند در قرآن مجید فرموده است که «ما انسان را در سختى آفریدیم» و همه اینها آزمایش الهى است، مبادا که از این امتحان سرافکنده بیرون بیاییم.
همسرم! میدانم که در خانواده زحمات زیادى براى من و بچهها کشیدهای، من اجر تو را به خداوند متعال واگذار میکنم. ان شاء الله که بچهها در دامان پُر مهر مادرى مهربان، چون شما پرورش اسلامى بیابند تا ادامهدهندهی راهم باشند. آنها باید طورى پرورش پیدا کنند که در هر زمان و مکان، دشمنان دین و قرآن را بشناسند.
به فرزندان عزیزم نیز سفارش میکنم که درسهایشان را خوب بخوانند و در سنگر مدرسه با قلمهایشان قلب دشمنان جمهورى اسلامى را نشانه بگیرند؛ همانگونه که من با تفنگم، قلب صدامیان را نشانه گرفتهام.»
ولى اسماعیلى
گریه فرمانده بر پیکر برادر...
یوسف حسینپور در خاطرات خود از این شهید والامقام چنین میگوید: عملیات «والفجر۱۰» بود. رزمندگان حدود چهارده ساعت در سرمای بسیار شدید منطقه توانسته بودند ارتفاعات صعبالعبور «حلبچه» را پشت سر گذاشته و تمامی پایگاههای دشمن را به تصرف خود درآورند. من به همراه یکی از دوستانم، وارد یکی از پایگاهها شده و با صحنهی بسیار عجیبی روبرو شدیم. «اسماعیلی» فرمانده گروهان را دیدم که در کنار جنازهی یکی از شهدا نشسته است. وقتی ما را دید، با لبخند و خوشرویی خاصی، از ما استقبال کرد.
پرسیدم: «این شهید کیست؟»
با لبخند در پاسخم گفت: «یکی از نیروهای گروهانم بود، که شب گذشته در درگیری با دشمن شهید شده است.»
بعد از کمی صحبت با ایشان، خداحافظی کرده و راهی پایگاهی دیگر شدیم. در بین راه سؤالی ذهنم را مشغول خود کرده بود که: «چرا فرمانده کنار آن جنازه نشسته بود؟» از برادری که همراهم بود، موضوع را پرسیدم. ایشان گفت: «مگر شما متوجه نشدید؟» گفتم: «متوجه چی؟» گفت: «آن دو با هم برادر بودند و آنکه شهید شده بود، برادر بزرگتر فرمانده بود و آرپیجی زن گروهان!»
خشکم زده و اشک در چشمانم حلقه زده بود و به اینهمه صبر و استقامت غبطه میخوردم. جالبتر اینکه هنوز چهلم شهادت برادر بزرگتر فرا نرسیده بود، که برادر کوچکتر (فرمانده) هم در عملیاتی در ارتفاعات «شیخ محمد» به شهادت رسید.
پرواز دو کبوتر از یک آشیان!
علی رشوندآوه نیز در خصوص نحوه شهادت این دو برادر شهید چنین میگوید: عملیات «والفجر۱۰» در شُرف انجام بود و بر و بچهها هم پس از گذراندن آموزشهای لازم به مُرغداری «کرمانشاه» انتقالیافته بودند و به خاطر اینکه دشمن پی به عملیات نَبَرَد، روزها را در مرغداری استراحت میکردند و شبها هم به رزم شبانه میرفتند. تعدادی از فرماندهان برای شناسایی به منطقهی عملیاتی رفته بودند، که یکی از آنان «صفر اسماعیلی» بود.
پس از چند روز که برگشتند، جای خالی «صفر» بهوضوح دیده میشد. تعدادی از بچهها پیش خود زیر لب میگفتند: «مبادا در حین شناسایی برای «صفر» اتفاقی افتاده باشد؟» همه مضطرب و پریشان بودند و زمان برای ما بهکندی میگذشت؛ اما، برادر کوچکتر او ـ که همراه ما بود ـ مانند کوهی استوار و به دور از هیجان و نگرانی، مشغول کار خود بود.
ظاهراً نگرانی بچهها بیدلیل نبود؛ زیرا در عملیات «کربلای ۸» هم تعدادی از فرماندهان برای شناسایی به منطقه اعزام میشوند، که یکی از عزیزترین آنها به نام شهید «حسین فلاح انبوهی» با ترکش تنها خمپارهی دشمن به شهادت میرسد و بچههای گروهانش بهاصطلاح خودمان یتیم میشوند. خلاصه دقایق بهکندی میگذشت و گویی عقربههای ساعت میلی به جلو رفتن نداشتند. بالاخره پس از مدتی سروکلهی «صفر» پیدا شد و بچهها دستهای خود را بالا برده و از اینکه اتفاقی برای او نیفتاده بود، خدا را شکر کردند.
دستور حرکت صادر شد. بچهها را به داخل کامیونها هدایت کردند و چادر کامیونها را محکم بستند. برای گول زدن دشمن، با پلاکاردهایی جلوی کامیونها را آذینبندی کردند، که روی آنها نوشته شده بود: «اهدایی ملت شهیدپرور ایران به رزمندگان اسلام!» حرکت آغاز شد. راه، بسیار طولانی و صعبالعبور بود. تا جایی که ممکن بود، با کامیون میرفتیم و بقیهی راه را هم پیاده طی میکردیم. ظهر فردای آن روز، پای کوهی رسیدیم. دستور استراحت دادند و بچهها هم هر کدام به فراخور حال خود، در گوشهای به راز و نیاز مشغول شدند. بعدازظهر آن روز فرماندهان، بچهها را جهت آشنایی با منطقهی عملیاتی جمع کردند و سپس برای صرف غذا حرکت کردیم. راه بسیار دشوار بود. شب فرا رسید. تاریکی شب، چون چادری سیاه روی منطقه را گرفته بود. باد تندی همراه با باران شدید، صورت بچهها را نوازش میداد. پیشروی بهکندی صورت میگرفت و از شدت تاریکی، چشم، چشم را نمیدید. کل گُردان به ستون یک حرکت میکردند و دستهایشان را به هم گرهکرده بودند، تا مبادا از راه منحرفشده و به اعماق دره سقوط کنند. تعدادی از بچهها بین راه بُریدند و نتوانستند خود را به مقصد برسانند و آنهایی هم که توانایی بیشتری داشتند خود را به روستایی به نام «مردین» رساندند. طول راه، بسیار زیاد بود و حدود بیستوچهار ساعت طول کشید تا خسته و گرسنه به روستای موردنظر رسیدیم. شور و شعف بر و بچهها وصفناپذیر بود. شوق عملیات همهی خستگی راه را تحتالشعاع خودش قرار داده بود.
عملیات «والفجر۱۰» ـ در منطقهی «حلبچه» ـ ساعت دو نیمهشب آغاز شد و بچهها هم دلاورانه بهطرف سنگر مزدوران عراقی حمله کردند. تعدادی از بچهها به پای سنگرهای دشمن رسیده بودند و تعدادی هم هنوز به علت سختی و دوری راه نرسیده بودند، که ناگهان سنگی از زیر پای یکی از بچهها لغزید و غُرشکنان به ته دره سرازیر شد!
با این اتفاق، دشمن پی به وجود بچهها بُرد و از سنگرهای خود بیهدف و دیوانهوار شروع به تیراندازی نمود. چارهای نبود جز درگیری و گرفتن ابتکار عمل از دشمن. طولی نکشید که دشمن زبون شکست خورد و سریع به عقبنشینی تن داد؛ اما این بار «ولی اسماعیلی» با خدای خود قرار دیگری داشت. او پس از نبردی جانانه، در شب عملیات، به شهادت رسید و گویی خبر داشت که او زودتر از برادرش ـ «صفر» ـ به معبود ازلیاش میرسد.
«صفر» ـ برادر بزرگتر ـ روزها برای هدایت نیروهای تحت امرش به مجموعهی گُردان میپیوست و شبها برای اینکه تن خونین برادرش تنها نباشد، کنار برادر برمیگشت و آن را در آغوش میکشید و در جوارش تا صبح به راز و نیاز میپرداخت؛ زیرا امکان انتقال جسد به پشت خط، وجود نداشت. اما پس از چند روز ـ با وجود تمام مشکلات ـ جنازهی مطهر «ولی» به پشت جبهه انتقال یافت.
بعد از عملیات «والفجر۱۰»، نیروهای گُردان برای اعزام به منطقهی دیگری آماده شده و بهطرف غرب کشور حرکت کردند. محل موردنظر، قلهی سر به فلک کشیدهی «شیخ محمد» بود. این قله پیش از این در دست منافقین بود، که از آنجا شهر «بانه» و اطراف آن را با توپ هدف قرار میدادند و این شهر را ناامن کرده بودند. مسؤولین، طرح عملیات بزرگی را برای منطقهی «اربیل» و «کرکوک» پیریزی کرده بودند، که بدون در دست داشتن ارتفاعات «شیخ محمد»، مقدور نبود. به همین دلیل مسؤولین قصد تصرف آن منطقه را داشتند. با توجه به سرمای شدید و برف فراوان، منافقین قلههای موردنظر را تخلیه نموده و به دامنههای آن پناه برده بودند؛ لذا از این فرصت مناسب استفاده کرده و تعدادی از نیروها را با «هلیکوپتر» به قله انتقال داده و در آنجا مستقر نمودند. ارتفاع زیاد و سوز و سرمای شدید بر آن منطقه حاکم بود؛ ولی سربازان اسلام با امید به خداوند و مدد گرفتن از امدادهای غیبیاش و یاری «امام زمان» (عج)، گرمی خاصی به قله بخشیده بودند.
هنوز بیش از ده روز نگذشته بود که متوجه شدیم کسی پشت بیسیم با فرمانده گُردان سلام و احوالپرسی میکند. با کمی دقت، دریافتیم که او کسی نیست، جز «صفر اسماعیلی»؛ عجبا! چه مردی. برادرش تازه به شهادت رسیده و هنوز چهلمش نگذشته بود. این چه نیرویی است که قرار را از «صفر» گرفته و او را با این روحیه و در این شرایط، راهی منطقه کرده است؟ آری! «صفر» خودش بود، که به زبان مادریاش بهفرماندهی گُردان گفت: «دادا! من گَلدِم.» (پدر! من آمدم)
فرمانده گُردان، برادر «خلیلی» متعجب و مبهوت بود. با کمی لحن درشت به او اعتراض کرد؛ ولی این اعتراضها در برابر عزم راسخ او کاری از پیش نمیبرد و او بیدرنگ به یکی از پایگاههای قله روانه شد و به دیگر همرزمان خود پیوست. روز پانزدهم و پس از استقرار، برای تعویض نگهبانان، ساعت سه نیمهشب بلند شدم. شهید «کاظم کوچکتبار» ـ که در همان قله به شهادت رسید ـ گفت: «امشب پای قلهها و روی برف، چراغ عراقیها دیده شده است، به نگهبانان تذکر بده که هوشیار باشند! ...»
بیقرار بودم و در فکر اینکه پای قله چه خبر است، مُدام به نگهبانان سر میزدم. ساعت، پنج صبح را نشان میداد. نگهبانان جدید را جایگزین کردم و سفارشهای لازم را به شهید «مرتضی جلالیان» ـ که در همان قله مظلومانه به شهادت رسید ـ گوشزد کردم. گفت: «برای وضو چه کنیم؛ آب نیست؟» گفتم: «تیمم کنید و با چکمه نماز بخوانید.» گفت: «چه کسی این دستور را داده است؟» گفتم: «چون آب نیست و منطقه آلوده است، دستور فرماندهی چنین است ...» خودم روی تختهسنگی رفته، تیمم کردم و با چکمه شروع به نماز خواندن کردم. اذان و اقامه را گفتم و قامت بستم. هنوز نمازم را شروع نکرده بودم، که صدای «جلالیان» به فریاد بلند شد که: «پاسبخش! ... پاسبخش!» با صدای او، چارهای جز شکستن نماز ندیدم. نمازم را شکستم و نزد «جلالیان» رفتم و گفتم: «چه خبر شده؟ … چرا دادوهوار میکشی؟» پایین قله را نشانم داد و گفت: «این جمعیت از کجا دارند میآیند؟!» با کمی دقت دیدم حدود سی، چهل نفر مرد مسلح، بهصورت دایرهوار بهطرف ما در حال حرکتاند. با تلفن سنگری تماس گرفتم و پرسیدم که این نیروها کی هستند؟ بیسیمچی گفت: «نیروها خودی هستند.» ولی من باور نکردم؛ چون نیروهای خودی امکان نداشت آن موقع صبح آنجا باشند، مگر اینکه ساعت دوازده شب حرکت کرده باشند. نارنجکی در دست گرفتم و برای هدایت آنها جلو رفتم و فریاد زدم: «از این مسیر بیایید ... مسیرهای دیگر پرتگاه و خطرناک است.» کمی جلو رفته بودم، که ناباورانه شنیدم یکی از آنها به زبان عربی میگوید: «العراقی! … العراقی!» یکباره متوجه شدم، نیروهایی که بهطرف ما میآیند، عراقی هستند که دیگر به ما خیلی نزدیک شده بودند. درگیری شروع شد.
سینهکش قله، با گلولههای رسام دشمن، چهرهی زیبایی به خود گرفته بود. چند ساعتی از درگیری گذشته بود، که متوجه شدم «صفر اسماعیلی» هم به مانند برادر رشیدش، بار سفر را بسته و شربت شهادت را نوشیده و به دیدار یار شتافته است. جالب اینکه، تاریخ شهادت و مراسم تشییع آن شهید سعید، با چهلم برادرش یکی شد.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو
انتهای پیام