حجتالاسلاموالمسلمين سيدابوالفتح دعوتی، پژوهشگر قرآنی، صاحب آثار متعددی قرآنی است؛ وی در گفتوگو با ایکنا؛ با اشاره به وقایع زندگانی حضرت عیسی به تبیین شبهاتی که در زمینه به صلیب کشیدن حضرت مسیح(ع) وجود دارد پرداخت که در ادامه مشروح این سخنان از نظر میگذرد؛
چهره حضرت مسیح(ع) در قرآن مجید با مطالبی که گاهی در اناجیل آمده است تفاوت دارد. علت آن هم این است که چهره حضرت مسیح(ع) در قرآن با وحی الهی و واقعیت خارجی ترسیم شده است، اما چهره حضرت در اناجیل چهارگانه این طور نیست؛ زیرا این اناجیل بعد از 20 یا 30 سال بعد از حضرت مسیح(ع) تألیف شدهاند. بعضی از این اناجیل توسط شاگردان و بیشتر آنها به واسطه شاگردانِ شاگردان یا پیروانی که حضرت عیسی(ع) را ندیدهاند در زمانی بین 50 تا 100 سال نوشته شدهاند و حضرت مسیح(ع) را روی کاغذ آوردهاند. در این کار دقت زیادی هم کردهاند تا بتوانند حضرت مسیح(ع) را معرفی کنند، ولی معرفی آنها برداشتهایی از سخنانی است که مردم میگفتند.
بنابراین تعاریف آنها از مسیح(ع) هم مختلف است و چهرههایی که از ایشان ترسیم میکنند مخلوط با روایات و حکایتی است که از مردم نقل شده است. مقدمتاً باید عرض کنم که حضرت عیسی(ع) در یکی از دهکدهها و نقاط دوردست فلسطین متولد میشوند. در واقع شهر اصلی اورشلیم بوده است، اما اینها خارج از اورشلیم و در دهکدهها و مناطق دیگر زندگی میکردند. در همان مکان تولد عدهای آمدند و اعجازهای حضرت عیسی(ع) از جمله سخن گفتن در گهواره را از نزدیک دیدند و از همانجا این مطلب دهان به دهان نقل شد که یک کودکی آمده و در گهواره سخن میگوید.
بلافاصله این حرف در همهجا نقل شد؛ بنیاسرائیل پیش از این در انتظار پیغمبری بودند تا آنها را به حکومت برساند و به آنها استقلال بدهد. به همین مناسبت در افکار عمومی پخش شد که پادشاهی که قرار است بنیاسرائیل را نجات بدهد متولد شده است. این شایعه خیلی خطرناک میشود و به حکام رومی میرسد. وقتی آنها متوجه چنین زمزمههایی در میان مردم میشوند برای حضرت عیسی(ع) از همان دوره کودکی مخاطراتی مطرح میشود. در خود اناجیل مکتوب است که حضرت مریم(ص) برای اینکه حضرت عیسی(ع) را از این محلهها دور کند و خطر کمتری او را تهدید کند، به جای دوردست مسافرت میکند و فرزند خودش را از جاهایی که مردم ببینند و بشناسند دور میکند. گفته میشود که اینها به مصر رفتند، ولی به صورت دقیق روشن نیست که کجا بوده است.
به هر حال در برخی نوشتههای مسیحیان هست که حضرت(ع) را به مصر بردند و مدتها آنجا بودند. معجزاتی از آنها مشاهده میشود تا اینکه ایشان در حدود ۳۰ سالگی به رسالت مبعوث میشوند. از همان آغاز رسالت معجزههای شگفتانگیزی از ایشان نمود مییابد و دیری نمیگذرد که تمام افراد مطلع میشوند که چنین شخصی آمده است؛ نخست معجزه این است که اشخاص بیمار، کور، کر و اشخاص مسکین و زمینگیر را شفا میدهند. چند مورد از این معجزات از حضرت مسیح(ع) ظاهر میشود و در همه جا نیز منعکس میشود. این مسئله به گوش سلاطینی که حاکم بودند میرسد که چنین شخصی ظهور کرده است.
بنابراین حضرت عیسی(ع) نیز روزهایی را مشخص میکند که به دهکدههای مختلف برود. به محض اینکه این حرف منعکس میشود که ایشان میخواهند به فلان دهکده بروند، همه افرادی که بیماری داشتهاند خود را بر سر راه ایشان قرار میدهند تا مشکلات خود را برطرف کنند. حتی در دوره رسالت ایشان گاهی پیش آمده که حضرت عیسی(ع) مرده را نیز زنده میکردند. در این مسیر برخی در زمره مریدان و حواریون حضرت عیسی(ع) وارد شدند. وقتی که این معجزات در بین مردم منتشر شد، دو عکسالعمل ایجاد میکند؛ یکی اینکه امپراطور روم از این جمعیت احساس خطر میکنند. عکسالعمل دوم مربوط به حاخامها (یا خاخامها) و علمای یهود بودند که آنها نیز به دشمنی پرداختند.
البته این افراد دستنشاندگان امپراطور و حکام رومی بودند که از طرف روم برای اورشلیم حاکم تعیین میشدند و به حاکمیت میپیوستند. در واقع آنها علمای خیانتکاری بودند که با حاکم همکاری میکردند. در برابر این افراد عدهای از علما، دانشمندان و حتی پیامبران مانند حضرت زکریا(ع) و حضرت دانیال(ع) نیز بودند که در مقابل این علمای یهود میایستادند و امر به معروف و نهی از منکر میکردند. این پیامبران فتوا به قتل علمای خیانتکار یهود میدادند و از آن طرف نیز علمای یهود در نزد حاکم به شکایت از انبیاء(ع) میپرداختند و خطرات انبیاء(ع) را گوشزد میکردند.
از همین رو علمای یهود تبلیغ میکردند که وجود حضرت عیسی(ع) خطراتی دارد. یک نکته دیگر اینکه حضرت مسیح(ع) در شهرهای بزرگ ظاهر نمیشد، اما با هر گروهی که صحبت میکرد آنها مجذوب ایشان میشدند. روزی به تعدادی از ماهیگیران گفتند که میخواهم به شما صید انسانها را بیاموزم. حضرت مسیح(ع) برای آنها سخنرانیهایی انجام میدهند که بسیاری مرید ایشان میشوند که به حواریون نامبردار شدند و نهایتاً تعداد آنها به مناسبتی به دوازده نفر رسید. حضرت مسیح(ع) به هر کجا که میرفتند این افراد ایشان را همراهی میکردند.
حواریون گاهی هم زودتر از حضرت مسیح(ع) در اماکن مختلف حاضر میشدند و به مردم ورود حضرت عیسی(ع) را اطلاع میدادند. البته به نظر میرسد که این افراد بهرهای از نویسندگی نیز نبرده بودند، بلکه به این صورت بود که رهنمودهای حضرت مسیح(ع) را حفظ میکردند و به مردم انتقال میدادند، اما از آن دوران نوشتهای باقی نمانده است. بعد از اینکه مدت سه سال از رسالت حضرت عیسی(ع) میگذرد، شهرت ایشان نیز بیشتر میشود، اما به دلیل تبلیغ درمناطق دوردست چهرهای ناشناخته در اورشلیم داشتند و حاخامهای یهود و همچنین حکام وقت حضرت عیسی(ع) را ندیده بودند بلکه تنها نقل قولهایی از این پیامبر الهی به گوش آنها رسیده بود.
در آن زمان مردم در «عید پسح» برای زیارت به اورشلیم میآمدند. اورشلیم در آن زمان به شهر سلام و یا دارالسلام معروف بود؛ به این معنا که هرکسی به آن وارد میشد جانش محفوظ بود. به همین مناسبت حضرت عیسی(ع) تصمیم میگیرند که برای تبلیغ به اورشلیم بروند، چنانکه در این شهر افراد رباخوار و غیره نیز زیاد بودهاند و حضرت میگوید که این افراد باید از شهر اخراج شوند. حضرت مسیح در سخنرانیهایی که داشتند چندان متعرض حکومت نمیشدند، اما به علمای یهود انتقادات زیادی را وارد میکردند.
در اورشلیم مردم هنوز حضرت عیسی(ع) را به خوبی نمیشناختند و شناختشان به این ممیزهها بود که ایشان لهجه خاصی دارند که با لهجه مردم اورشلیم متفاوت است و لباسی و پوشش متمایزی دارند، بنابراین این ۱۲ نفر از لباس یکسانی استفاده میکردند و نحوه صحبتشان نیز متفاوت بود. در دورانی که حضرت مسیح(ع) مشغول به تبلیغ بودند، یکی از علمای یهود احساس خطر میکند و به دیگر علما اطلاع میدهد که با وجود حضرت مسیح(ع) ممکن است جایگاهشان به خطر بیفتد و به همین دلیل دشمنی خود را با حضرت بیشتر میکنند. حضرت پس از آنکه متوجه این اتفاقات ناامنی شهر میشود به همراه حواریون به باغی در اطراف اورشلیم میروند.
حاکمان به مردم اعلام میکنند که اگر کسی مخفیگاه حضرت مسیح(ع) و حواریونش را معرفی کند به او طلا داده خواهد شد. پس از اعلام این مطلب، یکی از حواریون به نام «یهودا اسخریوطی» که اختلافی هم با حضرت عیسی داشت فریب مال دنیا را میخورد و تصمیم میگیرد تا مخفیگاه حضرت را به حاکم نشان دهد. از اینرو نزد یکی از علمای یهود به نام «قیافا» رفت و همین فرد نقشه قتل را میکشد. در نتیجه مخفیگاه حضرت مشخص میشود.
در آن زمان «پیلاطس» حاکمیت را بر عهده داشت و علمای یهودی از این فرد خواستند تا حضرت عیسی(ع) را از بین ببرد. او نیز سربازان رومی خود را که یهودی نیز نمیدانستند برای دستگیری حضرت عیسی(ع) فرستاد. حضرت مسیح(ع) نیز در آن شب برای شاگردان سخنرانی میکنند و اطلاع میدهند که خطراتی در پیش است و از آنها میخواهند که شب را به استراحت نپردازند، اما وقتی میبینند که این افراد اهل بیداری و دفاع نیستند، خود به گوشهای از باغ رفته و برای رهایی از این مشکل دست به دعا برمیدارند.
در زمانی که حضرت مسیح(ع) مشغول عبادت بودند و یاران در خواب به سر میبردند، سربازان رومی حمله میکنند. آنان میخواهند که با راهنمایی یهودا اسخریوطی حواریون را دستگیر کنند، اما در این زمان شاگردان از خواب برمیخیزند و هر یک به سمتی از باغ فرار میکنند و فرصتی نمییابند تا با یکدیگر ملاقات کنند، اما حضرت عیسی(ع) نیز با عنایت الهی توانست از دست آنها فرار کند. وقتی سربازان نمیتوانند کسی را پیدا کنند، به یکباره میبینید که یک نفر با لباس مخصوص حواریون از یکی از اتاقها بیرون میآید. این فرد کسی جز یهودا اسخریوطی نبود، ولی لشکریان گمان میکنند که همین فرد حضرت مسیح(ع) است.
هر چقدر که او میگوید حضرت عیسی(ع) نیست، ولی آنها به دلیل تفاوت در زبان متوجه نمیشوند. در نهایت این فرد را با ضرب و شتم به منزل قیافا میبرند و هرچقدر فریاد میزد که مسیح نیستم علمای یهودی قبول نکردند؛ بنابراین فرد دیگری به اشتباه دستگیر شد و حضرت عیسی(ع) توانست فرار کند. یهودا را به گمان اینکه حضرت عیسی(ع) است، به قصر پیلاطس بردند. این حاکم مشتاق بود تا کسی را که معجزاتی دارد و مرده را زنده میکند ببیند اما بعد از گفتوگو با یهودا و اینکه او دفاعی ندارد و هیچ حرفی نمیزند حکم به آزادی وی داد. در این لحظه یهودیانی که در آنجا حضور داشتند اصرار کردند تا این فرد اعدام شود. بنابراین همین علمای یهودی فتوای قتل او را صادر کردند و افتخار میکردند که مسیح را کشتهاند.
در نهایت یهودا را مصلوب میکنند و بعد از اینکه مدت زمانی میگذرد و به او نیزه میزنند این فرد میگوید که خدایا تو من را رها کردهای. در واقع همین جمله نیز نشان میدهد که فرد مصلوب شده اصلاً حضرت مسیح(ع) نبوده است، چراکه گفتن این حرفها از پیامبر خدا محال است. شاگردان حضرت عیسی(ع) نیز از دور نظارهگر ماجرا بودند و نمیتوانستند جلو بروند؛ لذا تصور آنها نیز این بود که حضرت مسیح(ع) به صلیب کشیده شده و از این اتفاق نیز ناراحت بودند. در این زمان یک نفر به پیلاطس میگوید که او را در باغ من دفن کنید و در نهایت یهودا را که گمان میکردند حضرت مسیح(ع) باشد در باغ این فرد دفن میکنند، اما از اینجا به بعد بزرگترین اشتباه تاریخ به وقوع میپیوندد.
در واقع یک عده از این اتفاق ناراحت میشوند و تصمیم میگیرند که شبانه با نبش قبر یهودا او را به جای دیگری منتقل کنند و این کار را نیز با کمک حاخامها انجام میدهند. فردای آن روز وقتی که برخی از افراد برای زیارت این قبر به آنجا میروند با قبر خالی مواجه میشوند و میبینند که سنگ قبر برداشته شده و کسی داخل آن نیست. مردم از این اتفاق مطلع میشوند و جامعه نیز دچار شک میشود که چگونه ممکن است این اتفاق رخ داده باشد.
پس از گذشت چند روز، حضرت عیسی(ع) چند نفر از شاگردان خود را در خارج از شهر میبیند و از آنها سؤال میکند که چه اتفاقاتی رخ داده است؟ آنها که حضرت را در ابتدا نشناختند و گفتند که پیامبر خدا را کشتهاند. پس از جدایی میفهمند که این فرد مسیح(ع) بوده است؛ بنابراین برایشان سؤال میشود که چگونه مسیح(ع) که مرده بود زنده شده است، لذا به شهر بازمیگردند و میگویند که عیسی(ع) زنده شده است و با توجه به اینکه این پیامبر الهی در قبر خود نیز نبود، تصور میکنند که ایشان زنده شده است.
این باور که حضرت عیسی(ع) زنده است در میان همه مردم منعکس شد و بسیاری از آنها به علمای یهود میگفتند که شما به دنبال از بین بردن عیسی(ع) بودید، اما او زنده شد. قیافا یعنی همان عالم یهودی که نقشه قتل را کشیده بود گفت آخر این کار از اولش نیز بدتر شد. چراکه شاید در آن زمان تعداد کمتری مسیح(ع) را میشناختند، اما با رخ دادن این اتفاقات تعداد بیشتری او را میشناسند. حاخامها برای اینکه حضرت عیسی(ع) را محکوم کنند میگفتند که این فرد وقتی ادعای معجزاتی نظیر زنده کردن مردگان را دارد حتماً ادعای خدایی نیز خواهد کرد، بنابراین این قول که عیسی(ع) خدا و یا پسر خدا باشد نیز ابتدا قول یهودیها بود.
بحث «ابن» الله بودن حضرت عیسی(ع) بیشتر توسط رومیها مطرح شد؛ زیرا در روم یک خدای پدر به نام «زئوس» و یک خدای پسر به نام «سارپدون» بود و بین این دو در زمین خدای واسطه وجود داشت که «آپولون» نام داشت. این «آپولون» در واقع اسم همان بت واسطه است. ابن، اب و روحالقدس از تعالیم مشرکان بود، اما اینها نیز این تعالیم را دریافت کردند؛ بنابراین حضرت عیسی(ع) منجی آنها بود، اما حاخامهای یهود نخواستند که حاکمیت درست به وجود آید و از طرفی آنها بنده طاغوت شدن را پذیرفتند. اکنون نیز بسیاری از این حاخامها با حضرت عیسی(ع) نیستند و همراه با دولتهای مستکبر و به دنبال طاغوت هستند.
خداوند در آن دوران مقدر فرمود که حضرت مسیح(ع) ذخیره الهی باشد تا همراه با منجی موعود، حضرت مهدی(عج)، ظهور کنند. همچنین حضرت عیسی(ع) به پیروان نیز پیام میدهد که از بین شما میروم و میگوید که اگر من نروم پیامبر موعود نیز نخواهد آمد؛ لذا حضرت به آسمان عروج میکنند و رفتهرفته تبلیغات این دین نیز وسعت پیدا میکند و در نهایت حتی حکومتهای ظالم آن زمان نیز مسیحی میشوند.
انتهای پیام