ثمره مدرنیته رفاه بدون رضایتمندی است/ شباهت‌های تکنولوژی غربی به حمله مغول‌ها
کد خبر: 3790609
تاریخ انتشار : ۲۸ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۹:۰۴
نصرالله حکمت بیان کرد:

ثمره مدرنیته رفاه بدون رضایتمندی است/ شباهت‌های تکنولوژی غربی به حمله مغول‌ها

گروه اندیشه ــ استاد گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی با بیان اینکه فلسفه غرب صرفاً به انسان هفتاد ساله می‌اندیشد و رفاهی را که در بستر مدرنیته به دست آورده، هرگز رضایتمندی را در پی ندارد، گفت: در مقابل فلسفه اسلامی و میراث فلسفی ما، به انسانی ازلی و ابدی می‌اندیشد و فیلسوف مسلمان توانسته بذر بحرانی را که در فلسفه ارسطو وجود داشت کشف کند.

نصرالله حکمت

مدرنیته‌ای که امروز در غرب شکل گرفته است، چقدر با فلسفه غربی‌ها ارتباط دارد؟ آیا این مدرنیته نقطه قوت فلسفه غرب بوده است؟ در مقابل، فلسفه اسلامی چقدر عهده‌دار سامان دادن زندگی این‌جهانی بشر است؟ اساساً فلسفه چیست و چه کارکردهایی دارد؟ چه تفاوت‌‌ها و شباهت‌‌هایی میان فلسفه غرب و فلسفه اسلامی وجود دارد؟ حکمت متعالیه و سنت فلسفی ما اعم از ابن‌سینا، فارابی و ملاصدرا چقدر اهمیت دارند و اکنون مواجهه با آن‌ها باید چگونه باشد؟ 

این‌ها سؤالاتی است که گروه معارف خبرگزاری ایکنا در قالب یک پرونده ویژه خبری با فلاسفه و صاحبان اندیشه در میان گذاشته است. حسین نصر، غلامحسین ابراهیمی‌دینانی، سیدسلمان صفوی، مهدی گلشنی، عبدالحسین خسروپناه و قاسم پورحسن برخی از افرادی هستند که در مصاحبه‌های تفصیلی به این سؤالات پاسخ داده‌اند.

در ادامه این پرونده خبری به سراغ نصرالله حکمت، استاد گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی، رفتیم و وی را برای گفت‌وگوی حضوری به استودیو مبین ایکنا دعوت کردیم. حاصل این گفت‌وگوی یک ساعته و مفصل رسیدن به نکاتی مهم در پاسخ به سؤالات محل بحث بود. در ادامه بخش نخست تقدیم می‌شود؛

ایکنا؛ ضمن تشکر از اینکه دعوت ما را پذیرفتید، در ابتدا بهتر است تعریف خود از فلسفه را تبیین کنید تا بر همین محوریت به دیگر مباحث بپردازیم.

بحث را با یک سؤال سخت شروع کردید؛ اینکه بخواهیم فلسفه را تعریف کنیم کاری دشوار است. تعاریف مختلفی از فلسفه مطرح شده و روی یک تعریف خاص اتفاق نظر وجود ندارد، اما در هر صورت، شاید یک نقطه اشتراک بین این تعریف‌ها وجود داشته باشد که همه تعاریف در آن نقطه، اشتراک داشته باشند و آن اینکه فلسفه چیزی در ارتباط با انسان و یک فهم و نحوه فهم از هستی است. یا اینکه فلسفه پرسش در مورد هستی است و تعاریف در این نقطه اشتراک دارند.

قدما می‌گفتند که فلسفه علم به اعیان اشیا به قدر طاقت بشری است؛ این تعریف کلاسیک از فلسفه است، اما اگر بخواهم بگویم که فلسفه چیست، می‌گویم فلسفه پرسش از حقایق این عالم است. اگر به صورت کلی توافق و تعریفی نداشته باشیم، اما روی این نقطه می‌توانیم توافق کنیم که فلسفه درد انسان است و فلسفه هر فیلسوفی، نحوی از دردمندی یا بیانی از دردمندی اوست.

ایکنا؛ در غرب و عالم اسلام چطور؟ آیا اهداف فلسفه مختلف یا همه مشترک هستند؟

بنده قائل هستم که فلسفه شامل تقسیمات شرقی، غربی، مسیحی و اسلامی و سایر تقسیمات جغرافیایی و ملی نمی‌شود و در اصل فلسفه، فلسفه است، اما می‌توانند تفاوت‌هایی داشته باشد؛ به ویژه معتقدم که جریان فلسفه اسلامی از نقطه‌ای که شروع شده، مثلاً از کِندی تا امروز، با خط فلسفه در غرب که از یونان تا روزگار فعلی است، دو خط فلسفی را تشکیل می‌دهند.

یا به تعبیر دیگر، اگر جنس فلسفه واحد است، این‌ها دو نوع فلسفه هستند؛ یعنی آن یک نوع است و این نوعی دیگر از فلسفه. آن فلسفه ما را با یک جهان خاص و انسان متفاوت و با نحوه زیست کاملاً متفاوتی آشنا می‌شود و این خط فلسفی ما را با انسان و جهان دیگری آشنا می‌کند. آن فلسه انسان ویژه‌ای را مدیریت می‌کند و این فلسفه انسان متفاوتی را ساماندهی می‌کند؛ لذا معتقدم که فلسفه در ذات و ماهیت خود فلسفه است و یکی است، اما در پاره‌ای از ویژگی‌ها، که باعث انفصال او از فلسفه دیگر است، می‌تواند متفاوت باشد.

ایکنا؛ از غرب سخن به میان آمد و امروزه می‌بینیم که مدرنیته و تکنولوژی به وجود آمده است. از طرفی خیلی‌ها نیز معتقدند که این مدرنیته نتیجه فلسفه غرب است که توانسته رفاه و آسایش حداقل این جهانی را برای بشر فراهم کند. علاقه‌مندیم تحلیل شما را در این زمینه بدانیم.

در واقع این سؤال شما، صد پرسش در خود دارد. برای اینکه سخنان بسیاری باید در اینجا زد. بله، بنده نیز معتقدم آنچه امروز بشر غربی به آن رسیده، این دانش تجربی، این تکنولوژی و آن چیزی است که مجموعاً به نام دوره مدرن می‌شناسیم. به هر صورت از ثمرات نوعی تفکر و یک نحو از نگرش به عالم است و به این مسئله قائل هستم.

برخی اوقات احساس می‌کنم که این دانش و تکنولوژی میوه همان درختی است که ارسطو غرس کرده و کاشته است. منتها ممکن است که پس از این عرض، این سؤال را مطرح کنید که چرا به آن نرسیده‌ایم؟ چرا به آن دانش و تکنولوژی نرسیدیم؟ و بنده هر وقت با این سؤال مواجه می‌شوم یاد حمله مغول می‌افتم.

یعنی این سؤال را شبیه این می‌دانم که بگوییم چرا در سنتمان به حمله مغول نرسیدیم؟ می‌دانید، وقتی کسی این سؤال را طرح می‌کند که اگر این دانش، محصول آن تفکر و فلسفه است و ما چرا نرسیدیم؟ چرا فلسفه ما به آن نرسیده؟ پیش‌فرض او این است که این دانش و تکنولوژی چیز بسیار مطلوبی است و در واقع توانسته سعادت انسان را تأمین کند. زندگی مرفه همراه با رضایت و خرسندی را برای او فراهم کند. همه این‌ها پیش‌فرض‌های اوست، در حالی که این طور نیست.

این تکنولوژی، بیش از آنکه بتواند برای انسان‌ها سعادت و آرامش و رفاه همراه با رضایتمندی داشته باشد، زندگی منهای رضایت را به ارمغان آورده است. یک وقت دنبال رفاه منهای رضایتمندی و خرسندی هستید، بله، پدران ما سوار چهارپایان می‌شدند و یک مسیر یک ساعته با هواپیما را به اندازه دو ماه در راه بودند. رفاه جدید آمده است، اما چالش اصلی این است که آیا همراه با رفاه رضایتمندی و دل‌خوشی هم حاصل شده است یا خیر؟ بحث جدی نیز در حوزه توسعه است.

بنابراین، سخن بنده این است که اگر این گونه نگاه نکنیم و از منظر دیگری بنگریم، خواهیم دید که محیط زیست را تخریب کرده‌ایم، عالم را به فساد کشانده‌ایم و این همه جنگ در دوره مدرن شکل گرفته است. دو جنگ جهانی در قرن بیستم رخ داد. گازهای گلخانه‌ای را پدید آورده‌ایم و لایه ازون را شکافته‌ایم. در حال حاضر نیز تغییرات اقلیمی در حال شکل‌گیری است که مجال را برای زندگی آیندگان ما تنگ می‌کند. شما اگر این طور نگاه کنید، آن وقت می‌بینید که حمله مغول است. در واقع تکنولوژی و دانش تجربی امروز شبیه حمله مغول است. وقتی دانشجو می‌پرسد که استاد، چرا از فلسفه ما دانش درنیامده؟ یاد این پرسش می‌افتم که چرا از سنت عرفانی و فلسفی ما حمله مغول درنیامده و چرا نتوانستیم مانند مغول‌ها آدم بکشیم و دنیا را به هم بریزیم.

نمی‌خواستیم به اینجا برسیم. ابن‌سینا در ابتدای کتاب مبدأ و معاد می‌گوید که دو علم کبیر داریم؛ یکی فیزیک و دیگری هم متافیزیک؛ طبیعت و مابعدالطبیعه. علوم بسیاری داشته و داریم، اما از نظر بوعلی این دو علم کبیر هستند. طبیعت و مابعدالطبیعه و بعد می‌گوید مابعدالطبیعه می‌خوانیم تا مبدأ خود را پیدا کنیم تا بدانیم از کجا آمده‌ایم، انسان از کجا آمده و چرا دارد اینجا زندگی می‌کند و طبیعت و فیزیک می‌خوانیم تا معاد خود را پیدا کنیم.

انسان ازلی و ابدی موضوع اندیشه فلسفه اسلامی/ثمره مدرنیته رفاه بدون رضایتمندی است/شباهت‌های تکنولوژی غربی به حمله مغول‌ها

بشر این طور بشر می‌شود؛ به عبارت دیگر این دانش که ثمره یک فلسفه‌ای است که درخت آن را ارسطو غرس کرده، بشر امروزه غربی میوه‌های آن را می‌چیند. این حاصل نحوه نگاهی است به انسان که انسان موجود هفتاد ساله و یک حباب است که بر دریای هستی ظاهر می‌شود و هفتاد سال دیگر این حباب از بین می‌رود. دقیقاً مانند حبابی که روی دریا است و یک لحظه عمر دارد. این انسان نیز هفتاد سال عمر دارد. این نحوه نگاه به انسان در آن فلسفه است، اما در ابن‌سینا و فارابی و ابن‌عربی و کل سنت ما انسان تبدیل به موجودی ازلی و ابدی می‌شود.

این‌ها می‌خواهند در مورد یک موجود ابدی و ازلی بیندیشند و برنامه بریزند. موجودی که از ازل با خدا بوده و تا ابد هم خواهد بود. حالا به اندازه هفتاد سال در این نشئه و طبیعت ظاهر می‌شود وگرنه از ازل بوده تا ابد نیز زندگی‌اش استمرار دارد. فارابی فیلسوف سعادت انسان است و وقتی در مورد سعادت انسان بحث می‌کند، سعادت این انسان ابدی را می‌بیند، نه آن انسان هفتاد ساله را.

ایکنا؛ با این توضیحات باید بگوییم که فلسفه ارسطویی دستاورد مثبتی نداشته است؟ همچنین آیا بازخوانی امروزی‌ها از فلسفه ارسطو اشتباه بوده است یا این فلسفه را هر طور که بخوانیم به همین نتیجه می‌رسیم؟

نمی‌شود گفت که دستاوردی نداشته و ندارد. به هر شکل شکوه و عظمت این دانش تجربی را دست‌کم نمی‌گیریم و این عظمت و شکوه سر جای خود است و دنیا نیز تسلیم آن شده است. بنابراین نه می‌خواهیم مقام و شأن و عظمت این دانش تجربی و این تکنولوژی یا فرآورده‌های تکنولوژیک را پایین آوریم و نه شأن ارسطو را. داریم تطبیق و مقایسه می‌کنیم وگرنه ارسطو فیلسوف بسیار بزرگی است و دست‌کم این است که دارد واقعاً عقل بشری را در اوج عظمت و درخشش خود به نمایش می‌گذارد که بسیار مهم است.

البته وقتی این فلسفه، یعنی فلسفه یونان و ارسطو ترجمه شده، به ایران اسلامی آمده و نزد فلاسفه ما قرار گرفت. فلاسفه یک نقطه‌ای را در فلسفه ارسطو تشخیص دادند که آن نقطه بذر بحران است. اگر شما در تاریخ فلسفه غرب نگاه کنید، در عین حال که بسیار باشکوه است و هرگز نمی‌خواهیم شأن آن را پایین آوریم، می‌بینید که این تاریخ فلسفه با بحران‌های متعددی مواجه شده است. همین امروز در فلسفه غرب با بحران نیهیلیزم مواجه هستند.

یعنی از سمت دیگری اگر این درخت فلسفه را نگاه کنیم، یکی از میوه‌های تلخش نیهیلیزم و پوچ‌اندیشی و پوچ‌گرایی است. اینها یعنی این بحران‌هایی که به طور متوالی در فلسفه غرب پدید آمده، حاصل یک بذر بحران است که آن بذر در دل فلسفه ارسطو وجود دارد. این بذر بحران را فارابی و ابن‌سینا تشخیص دادند و سعی کردند که این بذر را از آنجا درآوردند؛ در واقع به جایش چیز دیگری قرار دهند که بتواند جریان این فلسفه انسان را در این عالم به معنای آن انسان ازلی و ابدی مدیریت کند و آن بحران را نداشته باشد.

آن بذر بحران، فقدان چیزی است که بنده از آن به ایمان پیشافلسفی تعبیر می‌کنم. فلسفه به هر شکل، جست‌وجوی حقیقت و حقایق عالم است. ابتدا از تعریف پرسیدید، به هر شکل، فلسفه گره خورده با انسان و پرسش انسان از حقایق این عالم. در آتن، فلسفه در برابر سوفسطائیان که قائل بودند، حقیقتی در این عالم نیست یا قابل ادراک و انتقال نیست بود و فلاسفه قائل بودند که حقیقتی هست و تمایز فلسفه و سفسطه در این بود که فیلسوف قائل بود که حقیقتی بیرون از انسان وجود دارد و انسان معیار همه چیز نیست.

حالا سؤال و پرسشی مطرح می‌کنم که این پرسش را از متن آثار فارابی و ابن‌سینا استخراج کرده‌ام. ممکن است اینها به صورت مصرح این سؤال را مطرح نکرده باشند، اما قابل استنباط است و آن اینکه حقیقتی که افلاطون و ارسطو در جست‌وجوی آن بودند، آیا منفعل است یا فعال است؟ یعنی اینکه، آیا این حقیقت در پس یک پرده‌ای نشسته و در انتظار فیلسوف است که برود و پرده را کنار بزند و او را کشف کند و نشان دهد؟ و آیا هیچ فعالیتی از جانب خود ندارد؟ این سؤال اول است که آیا حقیقت فعال است یا منفعل؟

اگر منفعل است که حقیقت نیست، اگر آن حقیقتی که فیلسوف دارد دنبال آن می‌گردد و می‌خواهد پیدایش کند، منفعل است که حقیقت نیست، بلکه فریب و دروغ است. اگر حقیقت فعال است؛ یعنی خلاق است و اراده و مشیت و آگاهی دارد، در این صورت پرسش بعدی این است که آیا می‌خواهد شناخته شود یا نمی‌خواهد؟

اگر حقیقت فعالی این عالم دارد و عزم آن کرده که شناخته نشود، آیا هیچ فیلسوفی می‌تواند بشناسد؟ خیر. آیا آن حقیقت میل به شناخته شدن دارد یا ندارد؟ «ماکس شلر»، فیلسوف آلمانی، که فلسفه او مبتنی بر منطق دل است، می‌گوید حقیقت هستی می‌خواست آشکار شود و اگر نمی‌خواست آشکار شود هیچ فیلسوفی قدرت این را نداشت که آن حقیقت را بشناسد.

پس اگر آن حقیقت فعال است، سؤال این است که می‌خواهد عیان و آشکار شود یا خیر؟ اگر نه، که نمی‌توانیم آن را بشناسیم. حالا فرض کنیم می‌خواهد. در این صورت، این آن چیزی است که در سنت ما جریان دارد که آن حقیقت می‌خواهد آشکار شود.

پرسش بعدی این است که آیا آن حقیقتی که فعال است و می‌خواهد شناخته شود، خودش را معرفی کرده یا معرفی نکرده است؟ این سؤال، خیلی جدی است؛ یعنی اگر آن حقیقت، خودش را معرفی کرده، حالا فیلسوف در جست‌وجوی حقیقتی است که نام و نشان دارد و اگر معرفی نکرده است خودش را به ما نشناسانده و در این صورت فیلسوف به دنبال یک حقیقت بی‌نام و نشان است. اگر آن حقیقت، خودش را معرفی کرده باشد، آن وقت جریان فلسفه می‌شود برآیند از منطق اکتشاف اسنان و منطق انکشاف حقیقت.

حقیقت منکشف می‌شود و فیلسوف دارد حقیقت را اکتشاف می‌کند و برآیندی از این دو، سیر فلسفی و یک فلسفه بسامان می‌شود. یعنی فلسفه در جهان واقعی و انسان دارد این حقیقت را که در کل هستی سریان دارد و می‌خواهد عیان شود و خودش را معرفی کرده اکتشاف کند.

انتهای پیام

گفت‌وگو از مرتضی اوحدی

مطالب مرتبط
captcha