واگویه‌های مادرانه از دوری فرزند شهید/تو مال خدا بودی
کد خبر: 3791166
تاریخ انتشار : ۳۰ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۷:۳۳

واگویه‌های مادرانه از دوری فرزند شهید/تو مال خدا بودی

گروه فرهنگی ــ وقتی پیکرش را آوردند رفتم زیر تابوتش گفتم خدا بچه سالم به من داده جسد بی‌کفن، بی‌سر، بی‌غسل تحویل دهم؟ در سردخانه که بود دستش روی سینه‌اش بود؛ همان حالتی که حالت تعظیم و احترام است؛ گفتم غلامرضا سلام من را به پیامبر برسان. سلام من را به امام حسین(ع) برسان...

مادر شهید

ماجرای زندگی مادران شهدا را باید به گوش شنید، با چشم دید و از نزدیک لمس کرد تا به باور آن برسیم که مادری با دل، رضا به رفتن فرزندش به میدان جنگ می‌دهد، بعد از شهادت هم او را خالصانه  صادقانه به خدا و پیامبرش تقدیم ‌می‌کند. همان مادرانی که الگویشان مادر قمر بنی‌هاشم حضرت ام‌البنین(س) است که فرزندانش با همه رضایت و صداقت در راه دین و امامت به شهادت رسیدند.

مادر شهید غلامرضا بازاری فرزند 15 ساله‌اش را در راه خدا تقدیم کرد در حالی‌که همچون مقتدایش حضرت ثارالله به هنگام شهادت سر به بدن نداشت.

مادر شهید غلامرضا بازاری از روزهای تولد و شهادت فرزند شهیدش به خبرنگار ایکنا گفت: سال 49 رفتیم امام رضا. چهارتا دختر داشتم و یک پسر. روبروی ایوان طلا ایستادم و به امام رضا گفتم من از راه دور آمدم تقاضایی دارم پسری به من بده نامش را غلامرضا بگذارم. حاجتم روا شد و سال 50 غلامرضا به دنیا آمد.

سال 57 انقلاب شد. تمام راهپیمایی‌های اهواز غلامرضا را با خودم می‌بردم. پدرش می‌گفت همه ما باید برویم تظاهرات یک نفر هم یک نفر است. پسرم هفت ساله بود. از حسینیه اعظم می‌بردمش تا مسجد آذربایجانی‌ها. آن وقت تانک‌ها در اهواز ریختند. در بلندگو می‌گفتند متفرقه شوید تانک در خیابان امانیه اهواز آمدند. دستش در دستم بود همه متفرقه شدند در خیابان‌های فرعی. دستش را گرفتم و پیاده رفتیم تا خیابان نادری. دو طرف نگاه می‌کردم تانک بود. شبانه‌روز تظاهرات و حکومت نظامی بود و همه جا با خودم غلامرضا را می‌بردم. آقای طالقانی خدابیامرز نماز جمعه را گذاشت با خودم می‌بردمش نماز جمعه.

سال 59 جنگ شد. این بچه 9 ساله بود و همه چیز می‌فهمید. در حکومت نظامی و تظاهرات که می‌بردمش بیدار شد. بزرگ شده مسجد حجازی است. وقتی به دنیا آمد بعد سه چهار ماه قنداقش را عوض می‌کردم و می‌بردمش مسجد.

وقتی جنگ شد از این پادگان به آن پادگان به مسجد حجازی و خانواده شهدا خدمت می‌کرد. 45 روز در پادگان نرسیده به بهبهان رفت. من و پدرش دنبالش رفتیم و گفتیم اگر خسته شدی بیا برگرد، گفت: نه من خسته نشدم اینجا آموزش می‌بینم اگر آمدم اهواز می روم آبی و خاکی هم آموزش ببینم.

در مسجد خیلی فعالیت می‌کرد. اصلاً نمی‌دانستم کجاست. بچه بود اما خیلی عقل و فکرش زیاد بود. خیلی مؤدب بود. درسش را هم می‌خواند. به کلاس اول نظری رسید گفت: می‌خواهم هنرستان بروم. گفتم برایت ختم انعام می‌گذارم. امتحان داد و رفت پادگان. چند روز از رفتنش گذشت. یکی از دوستانش برایم پیغام آورد که ختم انعام را برگزار کن در هنرستان قبول شدم. هیچ‌وقت به او نمی‌گفتم به موقع نماز بخوان. خودش نمازش را می‌خواند. خیلی بهانه می‌گرفت که بروم جبهه. پدرش گفت مادرت را راضی کن. گفت می‌خواهم بروم. بین نماز مغرب و عشاء مسجد حجازی سخنرانی می‌کردند که اسیران را می‌گیرند و اذیت می‌کنند.

گفتم غلامرضا حاضرم شهید شوی حاضر نیستم اسیر شوی. رفت کربلای 4. 10، 12‌روز نبود پیغام نفرستاد. می‌خواستیم برویم سالگرد شهدای هویزه که شب آمد. گفتم غلامرضا تو دینت را به اسلام ادا کردی، بیا بریم. گفت شما بروید اما نگفت می‌خواهم بروم جبهه. در عملیات کربلای 5 با چهار نفر دیگر شهید شد.

چهار روز بود که شهید شده بود اما ما نمی‌دانستیم. اما همسایه می‌دانستند. 52 روز ناپدید بود. سر نداشت بدنش پر از ترکش بود.

پوتین برای پایش بزرگ بود. کف پایش زخم شده بود پماد می‌زد و باندپیچی می‌کرد و پوتین پایش می‌کرد. وقتی می‌خواست برود خط مقدم پوتین همرزمش را می‌پوشد و آدرس آن رزمنده روی پوتین بود. وقتی شهید شد و سرش از بدنش جدا شد او را می‌برند هندیجان. آن خانواده برای دیدار آخر آمدند، وقتی او را دیدند، گفتند پسرمان نیست. آخر سر پیکرش در همدان پیدا شد.

وقتی پیکرش را آوردند رفتم زیر تابوتش گفتم خدا بچه سالم به من داده جسد بی کفن بی‌سر بی‌غسل تحویل دهم؟ گفتم خودم تحویل حضرت پیغمبر دهم. می‌رفتم و با خودم زمزمه می‌کردم این گل پر پر از کجا آمده از سفر کرب و بلا آمده.

در سردخانه که بود دستش روی سینه‌اش بود؛ همان حالتی که حالت تعظیم و احترام است؛ گفتم غلامرضا سلام من را به حضرت پیغمبر برسان. سلام من را به امام حسین(ع) برسان. وقتی گذاشتمش در قبر گفتم شیرت حلالت مادر هیچ زحمتی برایت نکشیدم تو مال من نبودی مال خدا و امام حسین(ع) بودی.

انتهای پیام

captcha