بهار دلکش
کد خبر: 3795598
تاریخ انتشار : ۲۷ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۸:۲۸

بهار دلکش

گروه فرهنگی - اواخر زمستان است و زندگی، کم رمق (شاید کم رمق‌تر از همیشه‌اش حتی) دارد به استقبال بهار می‌رود.

بهار دلکش

احمد شاملو در جایی نوشته بود شعر یکسره خود زندگی است. قطعاً شاملو با همین عبارت کوتاه هم شعر را خوب تعریف کرده و هم زندگی را بهتر.
به زعم من‌، شعر تلخ است، همانقدر که شیرین، غمگین است و گاهی شاد، رنگ دارد و پی رنگ، مایه دارد و بن مایه، درست عین همان زندگی که با همه زندگی بودنش گاهی از شعر جا مانده و گاهی دوشادوشش گام برداشته و گاهاً با صراحت از آن پیشی گرفته است. در این یادداشت نگاهی اجمالی داشته‌ام به زندگی، به بهار، به شعر و به بهار در شعر شاعران.
اواخر زمستان است و زندگی، کم رمق (شاید کم رمق‌تر از همیشه‌اش حتی) دارد به استقبال بهار می‌رود.
بهاری که به قول مولوی «خندان و خرامان دارد از لامکان می‌آید» و مولوی سراغ یار از او می‌گیرد و گوش به پاسخ بهار می‌نشیند! که بهار جان، تو که انقدر به یار ما شباهت داری این همه دلبری و افسونگری و رنگ و لعاب را از یار ما وام داری! یا از او خریده‌ای؟! کاش می‌شد از مولوی بزرگ پرسید که به پاسخش رسیده، یا هنوز نه؟!
البته این آرزوی من بود و آرزو هم که بر جوانان عیب نیست، البته فقط آرزو هان! نه آرزوها!
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی/ چندی به یار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مست بویی/ همرنگ یار مایی، یا رنگ از او خریدی؟
یا آنجا که استاد سخن، سعدی بزرگ که می‌گوید:

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار/ خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار/ که نه وقت است که در خانه بخفتی بی کار
به شخصه دوست داشتم که به سعدی بگویم من به قربان تمام سخنوری و نصیحت کردن‌های نقضت، درست که شب و روز بیکار در خانه صبح را به شب و شب را به صبح گره می‌زنیم، اما به نظر حضرت عالی اگر ما قول دهیم بهار را در خانه نخوابیم و دنبال کار باشیم، پس فردای بهار کاری چیزی عایدمان می‌شود که پول پسته و آجیل شب عید سال آینده را در بیاوریم و بنشینیم کنار هفت سین کم رنگمان و از گل و بلبل و حال خوش دم بزنیم؟!
آن جاست که حافظ صدایم می‌زند و می‌گوید:
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی/ از این بار ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی/ به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
می‌گویم عین همیشه دمت گرم که تیر خلاصی. این بار هم دل می‌سپُرم به حالم و فالت کنار هفت سینِ بی جانِ هر ساله و همیشه‌ام. و امید می‌بندم که نسیم نوروزی به مددم بیاید و چراغ امید دلم را روشن کند، (اهالی امید که نتوانستند) و غبار غم از دامنم بپراکند و به گلزارش ببردم و در کنار گلعذاری غزل گفتن‌ام سرریز شود.
اما جانم به قربانت، خودت بودی و هم عصرم، غزلت خشک نمی‌‍شد این روزها؟!
آنچنان که معاصرم سایه شعر، ابتهاج بزرگ می‌گوید:
بهار آمد گل و نسرین نیاورد/ نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست/ چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را چه افتاد/ که آیین بهاران رفتش از یاد؟
چرا خون می‌چکد از شاخه گل؟/ چه پیش آمد کجا شد بانگ بلبل؟
به قلم : تیام رازانی

انتهای پیام 

captcha