روایت زندگی شهید اکبر آقابابایی در «این ستاره‌ها»
کد خبر: 3808990
تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۱۴:۲۹

روایت زندگی شهید اکبر آقابابایی در «این ستاره‌ها»

گروه فرهنگی ــ سومین جلد از مجموعه کتب «این ستاره‌ها» دربرگیرنده خاطراتی از شهید حاج اکبر آقابابایی به رشته تحریر درآمده است.

روایت زندگی شهید اکبر آقابابایی در «این ستاره‌ها»به گزارش ایکنا از اصفهان، امروز نگاهی می‌اندازیم به چهارمین جلد از مجموعه کتب «این ستاره‌ها»، از انتشارات سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان که به زندگی شهید حاج اکبر آقابابایی اختصاص دارد.

برق سیب
توپ فوتبال افتاد داخل باغ سیب، رفت تا آن را بیاورد. سیب‌های باغ، در نور آفتاب برق می‌زد. یک سیب به دندان زد و توپ را برداشت و برگشت. همین یک گاز، تا وقتی‌که بزرگ شد، گلویش را آزرد. عاقبت پس از سال‌ها بازگشت و از صاحب باغ حلالیت طلبید.

مدیر فرهنگی
فعالیت‌های فرهنگی و مذهبی‌اش در مدرسه زبان‌زد بود، از مدرسه که می‌آمد، می‌رفت در یک کارگاه سنگ‌بری. بعضی روزها هم کمک‌حال پدرش بود. شرکت در برنامه‌ها و مسابقات قرآنی و اجرای برنامه در مراسم و عضویت در گروه تئاتر از فعالیت‌های فرهنگی‌اش در مدرسه بود. بیرون مدرسه هم بیشتر وقتش را صرف مطالعه و شرکت در جلسات مذهبی و دیدار علماء می‌کرد.

دانشجوی علوم سیاسی
خبر قبولی کنکورش که آمد دوباره روی دوشش پر شده بود از مسئولیت‌های نظامی. دانشگاه نرفت. سال هزار و سیصد و هفتاد، دوباره کنکور داد . رشته علوم سیاسی دانشگاه اصفهان قبول شد. حالش مساعد نبود؛ اما کلاس‌هایش را شرکت می‌کرد.

نفوذ در دل‌ها
یکی از اعضای فعال تیم فوتبال محله بود. در منطقه هم، تیم راه‌اندازی کرده بود. وقتی شرایط کردستان و جو بد افکار عمومی مردم را که در اثر تبلیغات دشمن بر ضد پاسداران ایجادشده بود، دید، از طریق ورزش با مردم ارتباط برقرار کرد. اول مسابقه‌ والیبال ترتیب داد. خودش هم در آن شرکت کرد. بعد هم تیم فوتبال راه‌اندازی کرد. در این میان، روزبه‌روز ارتباطش با روستائیان کرد بیشتر و صمیمی‌تر می‌شد.

مثل بقیه
جلسه‌ فرماندهی گردان‌ها برای توجیه منطقه تشکیل شد. بعد از جلسه همه فرماندهان به همراه حاج اکبر برای غذا خوردن به اتاق دیگری رفتند. چشمش که به سفره افتاد، خودش را کنار کشید و پرسید: بچه‌ها هم امشب همین غذا (مرغ سرخ‌کرده و نوشابه) را دارند ؟
مسئول تداركات سرش را زير انداخت و گفت: ترتیب می‌دهیم فردا برایشان بپزند.
عقب نشست و گفت «پس، برای من هم همان چیزی را بیاورید که بقیه می‌خورند.»
انتهای پیام

captcha