«فؤاد»؛ روایت پسری که در بقیع ماندگار شد
کد خبر: 3819731
تاریخ انتشار : ۲۶ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۲:۴۱

«فؤاد»؛ روایت پسری که در بقیع ماندگار شد

گروه ادب ــ کتاب «فؤاد» روایت پسری است که برای سفر حج رفت، اما جنازه‌اش در بقیع ماند و پدر برای همیشه در حسرت دیدار تک‌پسرش است.

«فواد»؛ روایت پسری که در بقیع ماندگار شد

به گزارش خبرنگار ایکنا؛ کتاب «فؤاد» نوشته امیرحسین معتمد، سومین اثر از مجموعه ۵ جلدی «مهاجران» است که روایتی داستانی از زندگی شهید حاج فؤاد مشعلی را ارائه می‌کند و انتشارات کتابستان معرفت آن را با شمارگان هزار نسخه، چاپ و روانه بازار نشر کرده است.

این کتاب که با تلاش مؤسسه «خانواده هنری تبلیغاتی عقیق» و در راستای ثبت روایت زندگی شهدای قرآنی منا، منتشر شده، در شش فصل به زندگی این شهید قرآنی پرداخته است. «از آه»، «وحید»، «ابوفؤاد»، «فروغ»، «دوستان»، «مهناز»، عناوین فصل‌های این کتاب است.

نویسنده در مقدمه کتاب با عنوان «از آه» می‌نویسد: این کتاب سوزنی است از اشک‌های مهناز و فروغ، از آه‌های ابوفؤاد. سیاهی فاجعه منا در شلوغی‌های شهر خوابیده، اما هنوز غبارش روی جای خالی فؤاد نشسته و غم، هنوز خانه ابوفؤاد را گرفته. لای برگ‌های این کتاب آه‌هایی است که از آبادان برای خودم ارمغان آوردم.

«فواد»؛ روایت پسری که در بقیع ماندگار شد

در ادامه برش‌هایی از این کتاب را می‌خوانید:

حسرت پدر برای دیدن پسر

کم دیدمش. حسرتی که روی دلم مانده همین است، کم دیدمش. حسرت روی دلم مانده که با هم برویم جگرفروشی سید و پسرم با حقوق روزمزد نصب پرده‌های دم عید، هی بخندد و با دهان پر بگوید «بابا بگم یه سیخ دیگه بیاره؟» همیشه خسته بودم و تازه از کار برگشته بودم و این پسر را که زود مرد شد، کم دیدم. فؤاد که ریش درآورد، دلم قرص شد. روز‌هایی که فؤاد به دنیا آمد هم نگران بودم به خانه نرسم. با عجله خودم را رساندم اصفهان. بعدش که خبر دادند بچه پسر است، همان جا نشستم زمین و توی سرمای اصفهان الحمدالله گفتم. دلم قرص شد که از حالا دیگر وقتی من نیستم چراغ خانه روشن است.
گریه من پشت سر فؤاد با گریه مهناز و فروغ فرق می‌کند، گریه‌ام با گریه همسایه‌ها یا مسئول‌های شهر یا مربی‌های فؤاد فرق می‌کند. با گریه دایی وحید و احمد و بی بی و خاله‌ها هم فرق می‌کند. درست وقتی داشتم آرام می‌خوابیدم، درست وقتی تکیه‌گاه و عصای میان‌سالی‌ام کنار دستم بود، تنها شدم. خانه‌ام تاریک شد و کور شدم.

یک شبه همه چیزم را از دست دادم

صبح‌ها همین طور که توی سرویس می‌نشینم تا برسیم کارخانه، صدای فؤاد توی گوشم است که تواشیح می‌خواند. بعضی وقت‌ها رسیده‌ایم و من هنوز مبهوت صدای پسر هستم. قرآن فؤاد را چند برابر کرده بود. تکثیر شده بود. من فؤاد قبل از قرآن و بعد از قرآن را دو تا فؤاد می‌دانم. این پسر پای قرآن رشد و برکت پیدا کرد. چهار ماه آخر، شبانه‌روز با قرآن بود. چهار ماه آخری که به مسابقه می‌رسید. همین اتاق آن طرفی خانه را برای‌شان هماهنگ کرده بودیم. قرآن شبیه چراغ نه شبیه خورشید، خانه ما را روشن می‌کرد. این صورتی که می‌بینید از من سفید شده یا این قامتی که می‌بینید خم شده از پیری نیست. من یک شبه همه چیزم را با هم از دست دادم. تک پسر قاری خوش صدای خوش هیکلم را.

منتظر است فؤاد بیاید

به مادرش گفتم بگذارد این جنازه‌ای که می‌گویند، فؤاد من است، همان جا توی بقیع آرام بگیرد. پیش غریب‌ترین امام‌ها باشد. زیر سایه پیغمبر(ص). به مادرش گفتم «مگه دعای شب و روزت همین نبود؟ مگه نمی‌خواستی فؤاد زیر سایه اهل بیت(ع) باشه؟ بذار همون جا بمونه. مادرش این طوری راضی شد. ولی هنوز هم باور نکرده. من خوب می‌فهمم که هنوز منتظر است فؤاد بیاید. هنوز دست به وسایلش نزده. لباس‌های فؤاد سر جای خودشان هستند.

باورت شد من مردم؟

هنوز به وسایلش دست نزده‌ام. همان وقت‌ها هم وقتی عجله داشت و یک چیزی گم می‌کرد، وقتی می‌دید من یا فروغ وسایلش را مرتب کرده‌ایم، غر می‌زد. چه برسد به اینکه یک باره برگردد خانه و ببیند وسایلش را جمع کرده‌ام یا لباس‌ها و کت و شلوارش را گذاشته‌ام توی کارتن یا وسایل ماهیگیری‌اش را گذاشته‌ام توی انباری. آن وقت چه جوری به چشم‌هایش نگاه کنم؟ اگر برگردد بپرسد «مامان یعنی واقعاً باورت شد من مردم؟» رویم سیاه نمی‌شود؟ از خجالت دق نمی‌کنم؟ نه، بگذار وسایل بچه‌ام همان سر جای خودشان باشد. کسی چه می‌داند شاید یک روز بیاید و عجله داشته باشد و برود دنبال وسیله‌ای بگردد. اگر پیدا نکند غر می‌زند.

نامه خواهر تنها مانده

گیرم بدون تو سوی چشم‌های بابا کم شده، گیرم گاهی مسیر خانه را گم می‌کند، گیرم بدون تو مامان عینکی شده از بس گریه می‌کند، گیرم هر ماهیگیری که وحید و دایی می‌روند برای ما ماهی نمی‌آورند که مراعاتمان را بکنند، گیرم که شهر صدای قشنگت را که اذان می‌گفتی یادش رفته، گیرم همه چیز بعد از تو سیاه شد، ولی خدا را چه دیدی شاید یک روز وقتی دارم از دبیرستان می‌آیم بیرون و سرم را پایین انداخته‌ام، دوباره توی خیابان صدایم کنی «خانم مشعلی!» و بعد با همان پیکان سفید دست دومت، بپیچی جلویم و سوارم کنی. آخ چه شیرین می‌شود حال و روزم آن موقع.

انتهای پیام

captcha