گرم شود گر به نوا نای من
می زند آتش به سرا پای من
بس که سبک می گذرم چون نسیم
نیست به گیتی اثر پای من
بس که شدم کاسته نشناسدم
گر کسی آید به تماشای من
پست بود آب بقا همچو خاک
در نظر همت والای من
بهر زر و سیم نگردد دراز
پیش کسی دست تمنای من
شکر که جز جامه آزادگی
راست نشد بر قد و بالای من
در دل شب نیست بجز یاد دوست
شاهد حال دل شیدای من
بیتی از استاد «امیر» آورم
تا که شود زیب سخن های من
«عاریتی بیش نبود ای دریغ
عقل من و هوش من و رای من»
غلامرضا قدسی مشهدی