نه گل شناسم ، نه باغ و بوستان بی تو
که دیده در نگشاید به این و آن بی تو
ز خضر گیرم و ریزم به خاک آب حیات
به زندگی شده ام بس که سر گران بی تو
در این بهار ، چو گل از سفر تو هم باز آی
ببین چه میکند این چشم خونفشان بی تو
کجاست فرصت آن کز فراق شِکوه کنم ؟
به غیر نام تو نگذشته بر زبان بی تو
به جام و ساغر ما قطرهای نمیافتد
اگر نشاط ببارد ز آسمان بی تو
گمان برند که من نیز با تو همسفرم
چنین که میروم از خویش هر زمان بی تو
کلیم کاشانی
انتهای پیام