یکی از انواع تعاملات میان شاخههای مختلف علوم انسانی با یکدیگر که پس از پیروزی انقلاب اسلامی به آن نگاه ویژهای شد، مطالعات میانرشتهای قرآن کریم است که گفتمانهای مختلفی را در دانشهای متعدد ایجاد کرده است. قرآن کریم نیز در دوره معاصر به همین دلایل، بسیار در معرض چنین پژوهشهایی قرار گرفته، لیکن به دلیل نو بودن این شکل از مطالعات، عموماً پژوهشگران بنا به برداشت خود از میانرشتهای به آن میپردازند. محمدکاظم شاکر، استاد گروه علوم قرآن و حدیث دانشگاه علامه طباطبایی، از جمله محققان حوزه قرآن کریم است که مطالعات قرآنی خود را با رویکردی متفاوت و نو سامان داده است؛ خبرگزاری ایکنا به منظور بررسی و واکاوی ابعاد مطالعات میانرشتهای در حوزه قرآن کریم با وی به گفتوگو پرداخته است که در ادامه مشروح آن از نظر میگذرد؛
ایکنا ـ ضمن تشکر از اینکه این گفتوگو را پذیرفتید و فرصت را در اختیار ما قرار دادید، در ابتدای بحث از مفهوم میانرشتهای به صورت عام و فرایند آن در حوزه مطالعات اسلامی به صورت خاص توضیح دهید.
نکته اول که روی آن بحث میکنم این است که متاسفانه در جامعه، گاهی اوقات تصور دقیق و درستی از موضوعاتی که مطرح میشود نداریم و در مورد میانرشتهای هم وقتی بحث میشود، مخصوصا وقتی در مورد رابطهاش با مسائل دینی و یا رابطهاش با قرآن و حدیث سخن به میان آورده میشود، از نگاه دور به آن نگاه میکنیم و یک تصور دقیق و از نزدیک به آن نداریم؛ یعنی کمتر افراد نزدیک آن میشوند تا به صورت دقیق آن را ببینند و آن را توصیف کنند. چیزهایی را یا تصدیق و یا نفی میکنیم که نوعاً تصور دقیقی از آن نداریم و یکی از این موضوعات، مسئله بینرشتهای و رابطه آن با مسائل قرآنی است.
الان در دنیا صرفنظر از بحث دین و قرآن، موضوع بینرشتهای در دانشگاه و مراکز آموزش عالی یک امر جاافتادهای شده است و از آن به «Interdisciplinarity» تعبیر میشود. این مقوله بینرشتهای برای مرکز آکادمیک مسئله روشنی است. در حقیقت رشتههای علمی خیلی نمیتوانند به صورت مستقل کار مفیدی انجام دهند و هریک از رشتههای علمی به صورت کاملاً مستقل اگر بخواهند رشد کنند، این روند بد نیست، اما خیلی برای جامعه انسانی مفید هم نخواهد بود. اگر علم میخواهد در خدمت انسان و جامعه انسانی باشد، بهتر آن است که علوم به صورت بینرشتهای دربیایند تا خدمت بیشتری به انسان و جامعه انسانی کنند.
مثلاً میانرشته علوم پزشکی و علوم مهندسی را داریم. به یکسری ابزارهایی نیاز داریم که پزشک بتواند از آنها استفاده کند و یا علوم پزشکی به یاری بیماران بیاید. طبیعتاً وقتی که یک دستگاهی بخواهد ساخته شود که فشار خون را بگیرد، این دستگاه باید براساس مثلاً علم ریاضیات کار کند. علم پزشکی فقط بحث فشار خون را برعهده دارد که ببیند بالا یا پایین یا طبیعی است، اما وقتی دستگاه ساخته میشود، میگوید باید به آن عدد بدهیم که عدد را از ریاضیات میگیریم و میگوییم این عدد نشاندهنده یک مفهوم است و عدد دیگر، مفهوم دیگری را نشان میدهد.
لذا یک مهندس بر اساس معادلات ریاضی این دستگاه را تنظیم و در اختیار پزشک یا بیمار قرار میدهد تا بداند که فشار خونش در حدی است که نرمال و یا پایین یا بالاست. بنابراین، تجهیزات پزشکی ساخته میشود و رشتهای به نام مهندسی پزشکی به وجود میآید و این مهندسی پزشکی هم از علوم پایه مانند ریاضیات و هم از علوم تجربی مانند زیستشناسی، انسانشناسی و امثال آن استفاده میکند. پس وقتی میگویند میانرشتهای، مراد رشتههای علمی است که به کمک هم میآیند تا زندگی انسان و مشکلات جامعه انسانی را تسهیل کنند. پس تصور ما از بینرشتهای این است و عملاً هم در دنیا دارد همین روند اجرا میشود و بُرد با دانشگاهها و مراکز آموزشی است که روی بینرشتهایها بیشتر کار میکنند و این بینرشتهایها مفیدتر هستند.
ایکنا ـ میانرشتهای در مورد مطالعات قرآنی به چه صورت است؟
در اینجا به صورت خاص باید به سراغ دین و قرآن بیاییم و بحث کنیم و باید ببینیم چه تصوری میتوانیم از رابطه قرآن با علوم و رشتههای علمی داشته باشیم. سؤال اصلی این است که مگر قرآن یک رشته علمی است که مثلاً میخواهد با رشتههای دیگر علمی بینرشتهای شود؟ در اینجا من فقط میخواهم گزینهها را تصور کنم تا ببینیم کدام گزینه درست است.
اولین گزینه این است که میگویند قرآن و روانشناسی، یا قرآن و جامعهشناسی و یا قرآن و طب؛ یعنی فرض اول بر این است که قرآن را به مثابه یک رشته علمی تصور کردهاند. بنابراین گزینه اول میشود قرآن به مثابه یک رشته علمی. اما آیا این درست است؟ به نظر بنده خیر. قرآن یک رشته علمی مانند روانشناسی نیست.
دومین فرض از بحث بینرشتهای قرآن و علوم این است که بگوییم خود قرآن که معلوم است یک رشته علمی یا یک علم نیست، بلکه قرآن پدیدهای است که از سوی خدا بر قلب پیامبر(ص) نازل شده و ایشان برای مردم ابلاغ کردهاند و بعد مکتوب و قرائت شده که الان میبینیم؛ لذا قرآن، علم و یا رشته علمی نیست. پس در این فرض اگر میگوییم بینرشتهای، نه اینکه بین علوم و قرآن، بلکه منظور ما از قرآن، علوم قرآن است. بنابراین نباید بگوییم بینرشتهای قرآن و روانشناسی، یا قرآن و جامعهشناسی، بلکه در این فرض باید بگوییم بین علوم انسانی با علوم قرآن. توجه کنید که نمیگویم علوم قرآنی، میگویم در این فرض علوم قرآن مطرح است.
فرض دوم هم مبتنی بر این است که قرآن را مشتمل بر علوم بدانند؛ یعنی انگار که در قرآن چندین علم مطرح و آموزش داده شده است و در علوم انسانی نیز علومی هست و میخواهیم بین اینها پیوند بزنیم. اما این فرض را هم مانند فرض نخست درست نمیدانم. تصوری ندارم از اینکه قرآن مشتمل بر علوم باشد، یعنی بگوییم قرآن 10 علم را باید میدهد. اما این گونه نیست و قرآن علم صرف، نحو، قرائت یا هر چیز دیگری را یاد نمیدهد. قرآن کتابی نیست که آمده باشد و خودش را به این عنوان که چند علم دارم مطرح کرده باشد.
به فرض سوم میرسیم. فرض سوم که به نظر بنده این فرض، تصویر درستتری از بحث قرآن و علوم و یا بینرشتهای قرآن و علوم را به ما میدهد این است که بگوییم، ما میخواهیم بینرشتهای علوم انسانی با علوم قرآنی داشته باشیم. علوم قرآنی یعنی علومی که منسوب به قرآن است، نه علومی که در قرآن است. علوم قرآنی یعنی ما در تعاملمان با قرآن یکسری چیزها را برداشت میکنیم که میشود علم تفسیر. یا در تعاملمان با قرآن، سعی میکنیم قرآن را زیبا بخوانیم، قواعدی را در این جهت برای قاری وضع کنیم که این میشود علم قرائت و یا وقف و ابتدا در قرآن یا علوم و فنون دیگری که در مورد قرائت اجرا میشود و اینها علوم قرآنی هستند.
بنابراین علوم قرآنی، برداشتها و فهمهای انسان و یا قواعدی است که انسانها و یا مسلمانان در تعامل با قرآن ایجاد کردهاند. مثلاً نحو قرآنی، قرائت قرآن و ... که میشود علوم قرآنی؛ لذا میتوانیم بگوییم که بین آنچه به نام علوم انسانی هست با آن چیزی که به نام علوم قرآنی هست، چه ارتباطهایی میتواند وجود داشته باشد و چه کاراییهایی دارد تا اینکه علوم انسانی را بهتر کند یا علوم قرآنی را بهتر کند. اینجا بینرشتهای معنا پیدا میکند.
ایکنا ـ چرا فرض اول و دوم بینرشتهای نیست؟
نه اینکه این فرض درست نباشد، بلکه بینرشتهای نیست. مثلاً نمیتوانیم بگوییم قرآن و روانشناسی. این گزاره، مانند این است که بگوییم علوم انسانی و کشور ایران یا بگوییم علوم انسانی و شهری به نام تهران. میتوانید بگویید، اما دیگر بینرشتهای نیست و وقتی کسی گفت علوم پزشکی و یا علوم انسانی و این شهر، یعنی اینکه ما از این علوم استفاده کنیم که شهر را مدرنیزهتر و یا جدیدتر کرده باشیم؛ مثلاً از فن هنرهای زیبا استفاده کنیم و تهران را زیباتر کنیم. از علم معماری داخلی استفاده کنیم و فضاهای شهر را زیباتر کنیم. این ارتباط برقرار میشود و این طور نیست که فرضهای اول و دوم صحیح نیست، بلکه میگویم بینرشتهای نیست.
شما از دانشها و علوم بشری و غیربشری برای اینکه زندگی در یک شهری مانند تهران و یا کشوری به نام ایران را بهتر کنید استفاده میکنید؛ یعنی این علوم هستند که استفاده میدهند و این شهر است که استفاده میکند و ارتباط هم برقرار میشود و علوم در خدمت یک شهر یا کشور قرار میگیرند. اما این که ارتباط برقرار شد و اینکه این شهر با استفاده از علوم بهتر اداره و ساخته شد، معنایش بینرشتهای نیست، یعنی تهران و ایران رشته علمی نیست. این مثال را زدم تا مخاطبان این مصاحبه بتوانند مقایسهای کنند و ببینند وقتی میگویند رشتههای علمی و قرآن، دقیقاً مسئله همین طور است؛ یعنی قرآن خودش یک پدیدهای است و ابعادی هم دارد که الهی است، آخرین کتاب آسمانی است و ... . اما رشته علمی نیست.
خدمات متقابل علوم قرآنی و علوم دیگر
وقتی فرض سوم را قبول کردیم، میخواهم بگویم این بینرشتهای علوم دیگر با علوم قرآنی، دو فرض میتواند داشته باشد و باید دید کدام فرضها میتواند کارکرد بهتری داشته باشد. یک فرض این است که ما بیاییم و از علوم دیگر برای تقویت علوم قرآنی استفاده کنیم؛ یعنی مثلاً ما علم قرآنی به نام تاریخالقرآن داریم. این تاریخ القرآن «علوم فی القرآن» نیست، یعنی علومی نیست که در قرآن باشد و قرآن برای ما تاریخ قرآن گفته باشد، بلکه برای ما سؤالاتی به وجود میآید که قرآن چه زمانی نازل شده است؟ به تدریج نازل شده و یا یکباره نازل شده است؟ چه زمانی نوشته شده است؟ تغییر کرده یا تغییر نکرده است؟ آیا قرآن یک نسخه دارد یا چند نسخه دارد؟ پاسخهایی که به این سؤالات داده میشود، علمی را به نام تاریخ قرآن به وجود میآورد. این تاریخ قرآن از علوم قرآنی است؛ یعنی هرگونه دانش و فنی که به نوعی نسبت به قرآن داده شود، میشود علم قرآنی.
بنابراین یک برداشت این است که میآیید و حالا که تاریخ قرآن یکی از علوم قرآنی است میبینید که در علوم انسانی هم یک دانشی به نام تاریخ داریم. دانشمندان برای این فکر کردهاند که مثلاً اگر بخواهیم دانشمان از تاریخ واقعیتر و تقویت شود، چه کاری باید بکنیم؟ آیا هر دادهای که از نظر تاریخی یک جایی و مثلاً در مورد یک مسئلهای خواندهایم را میشود گفت که اینها تاریخ اسلام یا تاریخ صفویه یا تاریخ تشیع است؟ بعد میبینیم بسیاری از این دادهها با هم تناقض دارند. اینجا دانشمندان علم تاریخ، به دنبال این میروند که قواعدی را منقح کنند تا بتوانند تاریخ را بهتر و واقعیتر بفهمند. بنابراین علم تاریخ با به وجود آوردن این قواعد در علم خودش سعی میکند که مسیر خودش را بهتر کند تا بتواند دادههای واقعیتر به خوانندگانش بدهد.
حتماً در این مسیر کارهایی انجام شده است، اشتباهاتی صورت گرفته و بعد معلوم و اصلاح شده است. این دانش میتواند در خدمت تاریخ قرآن باشد؛ لذا این دانش تاریخ به کمک تاریخ قرآن میآید و تاریخ قرآن که یکی از علوم قرآنی است میتواند با استفاده از علم تاریخ، یک مقدار خودش را منقحتر کند و دیگر این طور نباشد که هرگونه اطلاعاتی خواندیم، به اسم تاریخ قرآن قبول کنیم و یا جُنگی را به نام تاریخ قرآن فراهم کنیم که چندین قول را نقل و دانشجو را سرگردان کنیم.
مثال دیگر، باستانشناسی است که میتواند در خدمت گزارههایی قرار بگیرد که قرآن در مورد امتهای گذشته سخن میگوید. وقتی که در مورد یک مسئلهای قرآن بیان میکند که اصحاب فلان را بنگر که چگونه شدند. باستانشناسان میگویند که مثلاً در اردن یا در فلسطین یا در فلان جا، حفاریهایی کردیم و شخصی را پیدا کردیم و فهمیدیم که قومی در اینجا زندگی میکردند و در نهایت میگویند خصوصیاتی که ساختمانها و یا مردمانی که آنجا زندگی میکردند داشتند، شبیه چیزی است که قرآن میگوید. یا از اصحاب کهف قرآن سخن گفته است و کسانی میتوانند بروند و غارهایی را کشف کنند و بگویند چیزهایی در راستای آنچه قرآن گفته، در غار پیدا شده است. بنابراین باستانشناسی به کمک آنچه در قرآن از تاریخ امتها گزارش شده است میآید.
این یک رابطه است؛ یعنی رابطهای که بیشتر، آن علوم به کمک گزارههای قرآنی میآیند تا این دانش قرآنی را یک مقدار دقیقتر کنند. تأکید میکنم که دانش قرآنی را دقیقتر کنند، نه قرآن را. اصلاً چرا علوم باید بیایند و قرآن را دقیقتر کنند. دانش قرآنی را دقیقتر میکنند و به اینها نباید به علوم القرآن تعبیر کنیم، بلکه باید بگوییم علوم قرآنی.
رابطه دوم به عکس این رابطه است؛ یعنی علوم قرآنی به کمک علوم انسانی بیاید که این نیز ممکن است؛ یعنی شما از یک آیهای، یک برداشتی دارید و باز هم نباید بگوییم قرآن، بلکه باید بگوییم علم قرآنی؛ یعنی فهم قرآنی من و یا فهم قرآنی مفسران یا فهم قرآنی مفسران شیعه و یا فهم قرآنی مفسران سنی و یا فهم قرآنی مفسران عارف یا فهم قرآنی مفسران فیلسوف. اینها فهمی دارند که از رابطهشان با قرآن ایجاد شده است. ملاصدرا یک فیلسوف است، قرآن میخواند و یک فهم فلسفی خاصی پیدا میکند. میگویید این فهم را از کجا آوردید؟ میگوید، یک روز داشتم این آیه قرآن را میخواندم که فرمود «لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا»، آن وقت این فهم را در مورد مسئله فلسفی پیدا کردم. این فهم قرآنی است و ملاصدرا میآید از آن در فلسفه استفاده میکند.
بنابراین این رویه خیلی عالی است؛ یعنی فهمهای قرآنی و نه قرآن، میآیند و با فهمهای فلسفی محض تعامل پیدا میکنند و بعدا مثلاً یک نظریات فلسفی بیرون میآید که میشود حکمت متعالیه. حکمت متعالیه ملاصدرا چیز کمی نیست. یا حرکت جوهری که ملاصدرا بیان کرده است، حرف کوچکی نیست. بسیار حرف مهمی است و قطعا اندیشه قرآنی، اندیشه دینی و اندیشه حدیثی ملاصدرا، در پدیدار شدن و پدید آمدن این نظریات فلسفی که به عنوان حکمت متعالیه هست دخالت داشته است.
همین طور در حکمت مشاء ابنسینا را داریم که یک فیلسوف مسلمان است و با دین آشنا است، بنابراین او نیز وقتی تئوریهایی را در فلسفه مشاء ابراز میدارد، همین طور است. فارابی و دیگر حکما نیز به همین صورت بودهاند. بنابراین، اندیشهای که یک شخص از قرآن گرفته است، عین قرآن نیست، این اندیشههای قرآنی میتواند با اندیشههای فلسفی دیگر و با اندیشههای عرفانی و با اندیشههای روانشناختی و جامعه شناختی دیگر تعامل داشته باشد و اگر کسانی گفتند که ما علوم اسلامی و یا علوم انسانی قرآنی و دینی داریم به این معنا از نظر بنده درست است.
تصور ناصحیح از رابطه قرآن و علوم انسانی
اما متاسفانه در جامعه ما تصور ناصحیحی از قرآن و علوم انسانی وجود دارد که مثلاً ما ماموریت داریم که بگوییم علوم انسانی خوب نیستند و اینها غربیاند و بنابراین باید اینها را قرآنی کنیم. به نظر بنده این درست نیست و فقط فرض سوم درست است. فرض اول که قرآن را به مثابه رشته علمی بگوییم صحیح نیست. روانشناسی و جامعهشناسی شاخههای مختلفی دارند، اما قرآن یک شاخه علمی نیست. دوم اینکه، قرآن کتابی نیست که بخواهد چند علم را به آموزش دهد، بلکه قرآن جایگاه خودش را دارد. اما علومی به عنوان علوم قرآنی قابل انکار نیست که وجود دارد و این علوم قرآنی میتوانند نوعا با علوم انسانی ارتباط برقرار کنند.
البته در علوم تجربی نمیتوانم تصوری داشته باشم، چون قرآن گاهی اشارات علمی دارد و این اشارات علمی حداکثر این است که ما بفهمیم که قرآن کار پیامبر(ص) نیست، اما نه اینکه فکر کنید این اشارات علمی به درد جنینشناس میخورد و آن فرد هم بهتر میتواند جنینشناسی را بفهمد، بلکه اگر اشارات علمی باشد در این حد است که بفهمیم این متن برای پیامبر اسلام که امی بوده، نیست. بلکه از جانب خداوند نازل شده است، اما در حوزه اندیشههای علوم انسانی قطعا علوم دینی و نه علوم دین، علوم قرآنی و نه علوم قرآن میتواند کارایی داشته باشد.
بر این نکته تأکید میکنم که این باید یک امر واقعی باشد و نه دستوری؛ یعنی این طور نیست که دستور دهند تا کسی در چند ماه چند علوم انسانی قرآنی ایجاد کند. این طور نیست و این طور نمیشود و این با طبیعت علم و شاخههای علمی مخالف است، اما مثالی مانند ملاصدرا را زدم که او یک فیلسوف مسلمان است و تحت تأثیر اندیشههای قرآنی و دینی حکمت متعالیه را به دنیا ارائه کرده است که دانشمندان بزرگ جهان باید بنشینند و فکر کنند و این اندیشههای متعالی ملاصدرا را که در اسفار و یا الشواهد الربوبیه مطرح کرده را بفهمند.
این نمونهای از بینرشتهای است؛ یعنی کارهای ابن سینا، فارابی، ابن عربی و ملاصدرا، نمونههای متعالی از بینرشتهایهایی است که اتفاق افتاده است و اگر چنین تلاشهایی در عرصههای دیگر علمی هم اتفاق بیفتد، شاهد یک حوادث بسیار مبارک و میمونی در آینده خواهیم بود.
ایکنا ـ با این اوصاف باید دیالوگی بین علوم دیگر با علوم قرآنی برقرار شود و اگر محقق پیشفرض را غلبه دهد و بخواهد علوم دیگر را اسلامی و مدرن یا علم را دینی کند، اسمش مطالعات میانرشتهای نیست.
بله، دیالوگ هم باید طبیعی باشد؛ یعنی دیالوگ نمیتواند به صورت اجباری و با پیشفرضهایی باشد که حتما بخواهیم آنها را ثابت کنیم. پیش فرض که میگویم، برای این است که شما از ابتدا یک نظری داشته باشید، اما ممکن است تایید یا رد و یا نتیجهای نداشته باشد؛ یعنی اگر با پیشفرضها راه علمی را پیش میروید، قانون پیشفرض این است؛ یعنی شما یک چیزی را داشته باشید و بگویید این را به عنوان پایه و اساس دارم و کار میکنم، اما میگویم این پیشفرض تایید یا رد شد و یا به نتیجه نرسید.
اما به این معنا اگر باشد که بگوییم همین طور باید بشود، با روش علمی سازگار نیست؛ یعنی این پیوند باید در یک مسیر طبیعی واقع شود. مثلاً پیوند زدن درختان را در نظر بگیرید. هر درختی با هر درخت دیگری پیوند نمیخورد. شما یک درختی که از یک گروه و رسته دیگری است را نمیتوانید به رسته دیگری پیوند بزنید چون امکانپذیر نیست. ممکن است در ابتدا این کار صورت گیرد و بتوانید به زور دو درخت را به یکدیگر پیوند بزنید که همخوانی باهم ندارند، اما بعد از مدتی این پیوند خراب میشود. دیالوگ نیز همین طور است. مثلاً فرض کنید یک کسی ژاپنی و یک کسی آلمانی است. اگر اینها بخواهند با زبان خودشان با یکدیگر حرف بزنند، به نتیجهای نمیرسند و دیالوگی حاصل نمیشود. آن طرف برای خودش با زبان خودش حرف میزند و این فرد هم با زبان خودش برای خودش حرف میزند. برای اینکه هر دو همدیگر را پس میزنند.
بنابراین باید ما همرسته، همزبان و همگروه باشیم. در دیالوگ باید یک پایه و اساس مشترک وجود داشته باشد و اگر هیچ پایه مشترکی وجود نداشته باشد، دیالوگی صورت نمیگیرد. در دیالوگ یک منطق مشترک میخواهیم که باید این را پیدا کنیم. مثلاً یک نفر بگوید منطق مشترک بین علوم انسانی و علوم قرآنی، عقل انسانی و یا خرد جمعی است و این را به عنوان یک پایه قبول کند. حال اگر قبول کرد، میگوید این چیزی که جامعهشناس میگوید، با عقل و خرد جامعه ما سازگار نیست و این را کنار میگذارد. حال به همین ترتیب باید گفت این علم که به علم دینی مشهور شده است و یا علمی که به علم قرآنی مشهور شده است، این شاخهاش با این خرد جمعی که به عنوان پایه برای دیالوگ قرار دادیم، سازگار نیست و باید آن را نیز کنار بگذارید.
وقتی در منطق قبول کردید که اجتماع نقیضین محال است، شما به طرف مقابل میگویید چنین چیزی را قبول دارید؟ میگوید بله. میگویید من هم قبول دارم. حالا چه کار کنیم؟ بحث که میکنیم اگر حرف ضدونقیض زدید، باید بدانید که حرفتان درست نیست. پس بنابراین وقتی قبول کردید که یک قاعدهای را پذیرفتید و آن اینکه، نه اجتماع نقیضین ممکن است و نه رفع نقیضین ممکن است، شما که مسلمان هستید اگر به تناقضگویی بیفتید این کار شما غلط است. آن یکی هم که میگوید مسیحی است، اگر او نیز تناقض گفت باطل است. هر دو قبول کردهاید که نباید تناقضآمیز حرف بزنید. در هر دیالوگی باید منطق مشترک داشته باشید که هر دو قبول کردهاید. در بحث علوم انسانی و علوم قرآنی نیز همین طور است و یک پایهها و اساسهایی را باید قبول کنید و بعد بیایید و گفتوگو کنید. اما اگر قرار باشد که پایه مشترکی وجود نداشته باشد، چه دیالوگی اتفاق میافتد؟
بنابراین اگر گفتیم که هر دو انگلیسی بلد هستیم، به این زبان حرف میزنیم و میتوانیم با یکدیگر تعامل کنیم. در دیالوگ بینرشتهای نیز همین طور است و باید منطق مشترکی وجود داشته باشد و آن منطق را نیز به صورت مساوی، هر دو باید قبول داشته باشند، نه اینکه من بگویم هرجا دادههای علوم روانشناختی با پایه عقلی من مخالف بود، آنها را کنار میگذارم، اما اگر دادههای دینی و نه دین، با این پایه عقلی مخالف بود، آنجا من نمیپذیرم و من میگویم خیر، ما نمیفهمیم و وحی فراتر از عقل است و آنها را وحی تصور میکنیم که این، فرض غلطی است و آنچه که الان عرضه میشود، فهمهای ما از وحی و سخن خدا و پیامبر(ص) است و اینها منسوب به پیامبر(ص) هستند، نه اینکه عین اندیشه ایشان باشد.
ایکنا ـ امروزه دانشهایی به وجود آمده است، مانند زبانشناسی یا رهیافتهای هرمنوتیکی. اما اگر اینها را برای فهم قرآن و متون اسلامی به خدمت بگیریم، چه سنخی است؟ آیا میانرشتهای است؟
اینکه میگوییم علوم قرآنی با علوم انسانی، دو فرض دارد؛ یک وقت است که از آن علوم برای علوم قرآنی استفاده میکنیم. تفسیر، علم قرآنی است نه قرآن. تفسیر منسوب به مفسر است. میگوییم علامه که مفسر قرآن است این طور فرموده است که معنای آیه این است و این تفسیر است که منسوب به مفسر است و مفسر اینها را در تعامل با قرآن فهمیده است. در علمی به نام تفسیر که از علوم قرآنی است و نه علوم قرآن، میتوان از دانشهایی مانند هرمنوتیک استفاده کرد. آنها تلاش کردند و کارشان نیز روی این بوده که فهم چطور حاصل میشود و چطور به خطا میرود و چه عناصری در فهم یک فهمنده دخالت دارند و مسائل دیگری که مطرح است.
مثلاً اینکه یک نویسنده و گوینده را روانشناسی میکنند، میخواهند ببینند چقدر این مسائل در حرفی که زده دخالت داشته است. بعد برای خودشان فرضیههایی دادهاند. مفسر میتواند از این دانشها استفاده کند و چه بسا بتواند تفسیری ارائه کند که مقبولتر باشد. باید یک پایه مشترکی بین خوانندگان تفسیرتان داشته باشید. اینکه بگویید این تفسیر بهتر از آن تفسیر است، از شما میپرسم که دلیل شما چیست؟ مثلاً شما میگویید که این دو را خواندهام و تفسیری که میگویم معقولتر است. بعد میگویم معقولتر به چه معنا است؟ آیا عقل فلسفی منظور شما است یا عقل عرفی؟ یعنی به عقلا بما هم عقلا میگویید این طور رفتار با کسی که بیحجاب است دینیتر است یا این رفتار دوم.
مثلاً عقلاً میگویند این رفتار اول خشونت دارد و خیلی قبول نداریم که دینی باشد و آن یکی رفتار را فهمیدیم که دینیتر است. چون آنچه از دین فهمیدیم این است که پیامبر(ص) فرموده شریعت من، شریعت سهله است و عسر و حرج در دین نیست و آنچه در دین است اینکه با زبان نرم باید با مردم حرف بزنیم و آنچه فهمیدیم این است که حتی با فرعون هم باید لَیِن باشیم. ما اینها را فهمیدیم، حالا شما میگویید کدام رفتار با بیحجاب یا بد حجاب دینیتر است؟ من میگویم آن که تساهل بیشتری دارد. پس اگر نوع عقلای جامعه گفتند این رفتار دوم دینیتر است، پس ملاکشان عقل عرفی عقلا بما هم عقلا است. یا یک وقت میگوییم پایه ما عقل ریاضی است. پس اگر ما از هرمنوتیک به عنوان یک دانش استفاده میکنیم، هرمنوتیک با تفسیر پیوند میخورد و از یک جنس هستند و جنس هر دو از فهم و تفاهم است و باهم پیوند میخورند، لذا میتواند تفسیر را بهتر و معقولتر و مقبولتر کند. اینجا به یک منطق مشترک نیاز داریم تا بتوانیم بگوییم که هرمنوتیک باعث معقولتر شدن علم تفسیر میشود.
گفتوگو از مرتضی اوحدی
انتهای پیام