به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن (ایکنا)، آیتالله قرهی، مدرس عالی حوزه در شب اربعین در جمع عزاداران حسینی با موضوع «عبودیت؛ شاخص سختی ابتلائات الهی» به ایراد سخنرانی پرداخت.
بنا بر این گزارش، متن کامل سخنان این مدرس عالی حوزه به شرح زیر است:
آنچه که اولیاء خدا بیان کردند، این است: عبد، عبد است و خدا هم خدا. نکته مهم همین جاست که انسان بفهمد که عبد است و وقتی فهمید عبد است، مطیع محض میشود؛ همه امور مِن ناحیةالله امتحان است و نکته مهم امتحان، این است که اولاً کوچک و بزرگ نمیشناسد و همه در این امتحان هستند. ثانیاً هر که در این بزم مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند.
همه ابتلائات و امتحانات الهی برای عبد به نسبت عبودیت و بندگی او معین شده است. طبیعی است بندههای خدا درجات مختلف دارند. تنها کسی که درجه مختلفی ندارد، خود احد است؛ چون احد است. ولی همه، ولو انبیاء عظام، باید به درجاتشان برسند، آن هم از راه امتحان و ابتلاء.
در بحث دهه اول محرم عرض کردیم که همه مبتلا هستند و همه دچار بلا خواهند شد؛ چون آن «قالُوا بَلى» را گفتهاند. لذا طبیعی است که هیچ کسی در این آزمایشها بدتر از خود انبیاء و بعد از آنها هم، کسانی که جانشینانشان هستند و بعد هم هر کسی که مثل آنها هست، مبتلا نمیشود.
حضرت صادق القول و الفعل، امام جعفر صادق(صلوات الله و سلامه علیه) بیان میفرمایند: «إِنَ أَشَد الناسِ بَلَاءً الْأَنْبِیَاءُ ثُم الذِینَ یَلُونَهُمْ ثُم الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَل»، به درستی که سختترین بلاها (إن تحقیقیه هم دارد) را اول پیامبران از سر میگذرانند، بعد هم جانشینانشان، بعد هم به ترتیب کسانی که در نزد خدا مقامی دارند. «ثُم الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَل» یعنی هر کدام مثل آنها شدند. لذا یک معنیاش این است که هر چه خواستی به حضرات معصومین(علیهم صلوات المصلین)، ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام)، آقاجانمان، حضرت حجت(اروحنا فداه) نزدیکتر شوی، بلا و گرفتاریات بیشتر است. بیشتر اذیت میشوی و تو را گرفتار میکنند. این یک قاعده است.
بلای همیشگی اهل حق با مدت کم و عافیت طولانی
در یک روایت دیگری حضرت میفرمایند: اصلاً این یک قاعده همیشگی است، میفرمایند: «إِن أَهْلَ الْحَق »، هر کس که اهل حق است (باز هم در اینجا با إن تحقیقیه آمده است)، «لَمْ یَزَالُوا مُنْذُ کَانُوا فِی شِدةٍ» همیشه در سختی قرار دارد و اینطور نیست که سختی از آنها برداشته شود. شاید یک عده بگویند: اگر بنا باشد مدام سختی ببینند، در دولت حق نیایند. لذا حضرت بعد نکتهای را میفرمایند و آن این که« أَمَا إِن ذَلِکَ إِلَى مُدةٍ قَلِیلَةٍ وَ عَافِیَةٍ طَوِیلَة»، همه اینها مدتش کوتاه است و عافیتش زیاد است. منظور از این که میفرمایند مدتش کوتاه است، شاید همین دنیا برای خود مؤمن باشد. اما در همین دنیا هم امکان دارد مطالبی برایش پیش بیاید. اما عافیت و آسایش حقیقیاش، طولانی و بسیار عالی است.
طبیعی است اگر کسی این را بفهمد که در بندگی معلوم میشود، صبر هم میکند و نکته مهم این است که هر چه هم شدیدتر باشد، اجرش بیشتر است و حالش هم در نزد پروردگارعالم حال دیگری است. مؤمنین، احوالات دارند و حالاتشان با هم متفاوت است. حال بلادیده که راضی به رضای حضرت حق است و شکر میکند و صبر دارد، عندالله تبارک و تعالی نسبت به دیگران تفاوت زیادی دارد. صددرصد هر کس بلای بیشتری را تحمل کند، مقامش بالاتر و عافیتش هم بیشتر خواهد بود. منتها همه اینها یک شرط دارد و آن این که انسان در این بلا کم نیاورد. لذا اگر اهل حق شدی، حتماً این مطالب را داری.
ابتلاء جانی و مالی مؤمن در دولت باطل
به قدری این مطلب مهم است که زینالعابدین، امامالعارفین(صلوات الله و سلامه علیه)، آقایی که اربعین در خود کربلا وارد میشوند، میفرمایند: «مَا مِنْ مُؤْمِنٍ تُصِیبُهُ رَفَاهِیَةٌ فِی دَوْلَةِ الْبَاطِلِ إِلا ابْتُلِیَ قَبْلَ مَوْتِهِ بِبَدَنِهِ أَوْ مَالِهِ حَتى یَتَوَفرَ حَظهُ فِی دَوْلَةِ الْحَق» هر کس اهل حق شد، معلوم است اگر دولت باطلی به وجود بیاید، در آن دولت باطل، او به رفاه و آسایشی نمیرسد. قبل از مرگش هم یا به بدنش و یا به مالش مبتلا میشود؛ یعنی یا او را تکه تکه میکنند و میکشند و یا اموالش را میگیرند و ... علی ای حال در دولت باطل برای مؤمن که اهل حق است، آرامش نیست.
حضرت در ادامه میفرمایند: تا این که حظ و بهرهبرداری او، آن هم به وفور فقط در دولت حق است. لذا مؤمنین و اهل حق در دولت باطل به هیچ عنوان آرامشی ندارند. برای همین میخواهند این کار را بکنند تا در دولت حق، بیشترین حظ و بهره را ببرد.
منتها بنده از این فرمایش حضرت میخواهم نکتهای را بگویم که بسیار مهم و بکر است. نکته این است که معلوم میشود ابتلائات که برای مؤمن است، دلیلش دولت باطل است. یعنی تا حاکمیت، حاکمیت باطل است، مؤمنین مبتلا هستند - این نکته، خیلی عالی است - تا دولت باطل است، مؤمن، آسایش ندارد. پس بیشتر ابتلائات به خاطر همین است که دولت حق در عالم وجود ندارد. اما وقتی دولت حق آمد، دیگر ابتلائاتی به این عنوان وجود ندارد.
منتها گاهی خود انبیاء هم مبتلا میشوند که درجاتشان بالا رود، آن هم به خاطر مردم که مردم صبوری کنند و بدانند اینها دولت حق هستند و چون دولت حق، حاکم نشد، خدا اینطور قرار میدهد.
دولت حق، باید در کل عالم فراگیر شود
یک مثال بزنم: تا خود پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) حاکم نشده و حاکمیت پیدا نکرده، مصائب بر پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بیشتر است، اما وقتی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، حاکم شد و دولت حق به وجود آمد، ولو محدوده کم، ابتلائات از خود پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و صحابه ایشان برداشته شد و نوع دیگری پیدا کرد. البته همانطور که گفتیم ابتلاء هست، ولی نوع دیگری مییابد و این ابتلائاتی که گفتیم: در جسم و مال هست، از بین رفت. پس تا دولت حق نباشد، ابتلائات برای مؤمنین وجود دارد. دولت حق هم باید فراگیر باشد. لذا نکته دوم این است که تا دولت حق فراگیر نشود، ابتلائات هست.
چگونگی ابتلائات قبل و بعد از تشکیل دولت حق
لذا پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و صحابه ایشان میتوانستند به اندازه خودشان آرامش داشته باشند و دیگران را دعوت نکنند. اما از اینجا به بعد خودشان را سپر بلا برای آرامش دیگران قرار دادند، لذا این بلا دیگر برای خودشان نیست، بلکه این بلا را به جان خریدن برای دیگران است. بلای اولیه برای خودشان بود؛ چون در دولت باطل بودند. اما وقتی تمام شد، دیگر نباید بلایی باشد، ولی خصوصیت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) این است که خودشان فرمودند: «أنا طبیبٌ دوار» که این هم یک نکته بسیار مهم است، بارها عرض کردم که از این سخن، معلوم است که انسان نباید بنشیند، باید حرکت کند و این طرف و آن طرف برود تا دیگران را هدایت کند. حالا در این هدایت بلا میآید. پس دیگر این بلا برای خودش نیست، بلکه این بلای دیگران را به جان خریدن است. بلای اول برای خودش است، دومی بلای دیگران را به جان خریدن است.
در مورد ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) بلا برای خودش هم بوده، ولی برای دیگران هم خریده، یعنی هر دو بلا هست. پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و صحابهشان بعد از بلای خودشان که حاکمیت یافتند، میتوانستند دیگر آرامش داشته باشند و بلاها تمام شود؛ چون دولت حق تشکیل شده بود «حَتى یَتَوَفرَ حَظهُ فِی دَوْلَةِ الْحَق»، اما شروع به دعوت از دیگران کردند، حالا بلای دیگران را میخرند.
در دولت باطل، ابتلاء است «مَا مِنْ مُؤْمِنٍ تُصِیبُهُ رَفَاهِیَةٌ فِی دَوْلَةِ الْبَاطِلِ إِلا ابْتُلِیَ قَبْلَ مَوْتِهِ بِبَدَنِهِ أَوْ مَالِهِ » مؤمن در دولت باطل، به بدن یا مالش مبتلا میشود. لذا در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) هم اموالشان را گرفتند، از مکه بیرونشان کردند، تازیانهها زدند، کتکها خوردند، شهدایی دادند و همه اموال آنها را غارت کردند. حتی شعب ابیطالب به وجود آمد که حضرت خدیجه(علیها الصلوة و السلام) در آنجا سنگ به شکم مبارک بست و به شهادت رسید. خیلی از صحابه اینطور شدند اما دیگر تمام شد و رفتند. هجرت به یثرب (که بعد مدینهالنبی شد) پیش آمد. حالا حاکمیت مجدد در مکه برگشت و مدینه هم هست و همه حجاز در اختیار پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) قرار گرفت و دیگر تمام شد.
اما پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) مجدد مصیبت را خرید، نه برای خودش؛ چون دولت حق تشکیل شد و این مرحله دوم، برای دیگران است که بیان میشود: این، ایثار است. یعنی از دولت حق خودت که هستی، میتوانی حظش را ببری، به نعم دنیوی و اخروی که رسیدی، میتوانی حظ ببری، اما از آن نعمتها برای هدایت دیگران میگذری و بلای ثانی را بخری؛ چون در دولت حق باید حظ ببری «حَتى یَتَوَفرَ حَظهُ فِی دَوْلَةِ الْحَق» و در اینجا هم دولت حق ولو محدود تشکیل شده است.
در دولت مهدوی، اولا جنگ هست، ولی بعد جنگ از بین میرود و اصلاً بلایی نیست. دولت مهدوی دولت فراگیر عالم است. اما دولت نبوی، دولت محدود است و دولت علوی هم، به خاطر تفکرات مردم، ناقص است که علت آن را بیان میکنیم.
یک سؤال بسیار مهم در ذهن بعضی پیش آمده و آن این که من در بحث مهدویت بیان کردم: چون افکار علوی حاکم نبود، دولت علوی ساقط شد و تا افکار مهدوی حاکم نگردد، دولت مهدوی تشکیل نمیشود و این به عنوان تیتر برای کتاب هم انتخاب شد. حالا سؤال پیش آمده چطور اینگونه میشود که بعد عرض میکنیم، اما به طور خلاصه، دلیلش این است که دولت علوی، دولت ناقص بود، به واسطه مردم، نه بواسطه عاملش. عاملش باب علم نبی است، یعنی باب علم الله است و خودش کامل است.
اما در دولت نبوی هم درست است که دولت حق است، ولی دولت محدود حق است که همه پذیرفتند آنچه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) میفرمایند، صحیح است. حالا به فضل الهی عرض میکنیم و جواب این سؤال خیلی بزرگی که در ذهن بعضی هست، عرض میکنیم که یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاد که اینگونه شد؟ اگر اینها در دولت حق بودند که نباید اینطور میشد که حالا توضیحاتش را به فضل الهی میدهم.
دولت مهدوی، جنتالصغری در دنیاست
اما بعد از فتح دولت مهدوی که دولت عالمگیر است، دیگر هیچ بلایی در عالم نیست، همه حظ است. بلای آن اولیه است برای تسلط دولت حق بر دولت باطل. ولی وقتی دیگر دولت باطل وجود ندارد، چون در دولت حق هستند، لذا امنیت اجتماعی هست، امنیت اقتصادی هست، حظ و بهره فراوان است، بلا نیست و بهشت میشود.
نکته خیلی مهمی است که بزرگان در بعضی از اصطلاحات بیان میکنند، این است که در دولت مهدوی «جنتالصغری» است. جنتالکبری همان عالم آخرت است. اما دنیای دولت حق که همه عالم را فراگرفته، جنتالصغری است. البته در ابتدا باید خیلی کارها را انجام داد، خیلی شلوغیها هست و خیلی مسائل به وجود میآید تا انسان به دولت حق برسد. لذا اول خیلی کشت و کشتار است و اینطور نیست که فکر کنید حضرت میآید با اشاره انگشت همه سلاحها خاموش میشود. اگر بنا به اعجاز بود، ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) هم اعجاز میکرد، اما بنا بر علم و تسلط علم است که انشاءالله به فضل الهی عرض میکنیم تا بدانید دولت مهدوی که دولت حق کامل در عالم است، چگونه تشکیل میشود.
قیام ابیعبدالله(ع) به دنبال مبارزه با فراگیری دولت باطل بود
پس معلوم میشود که ابتلائات همیشگی است. در دوران ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) نوع ابتلاء حضرت فرق میکند و آن این که هم برای خود حضرت است، هم برای امت است؛ یعنی میپذیرد. چون دولت باطل تشکیل شده و استثناء هم ندارد، امام هم باشد باید بلا را بخرد. دولت باطل یعنی بلا و این کد است. همین که انسان در دولت باطل باشد، خودش بلاست، اگر مؤمن باشد این بلا هم به بدنش ضرر میزند و هم به مالش ضرر میزند، مگر که مؤمن نباشد که برای آنها نوع دیگر است.
حالا ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) - که محیالدین اول محسوب میشود و حضرت حجت(اروحنا فداه)، «محیالدین ثانی» است - اول بلاپذیر میشود برای از بین بردن دولتی که باطل است و بناست در جهان اسلام و در کل عالم فراگیر شود. چند دلیل و برهان را شبهای دیگر بیان میکنم که بعضی را هم در بحث یهودشناسی بیان کردم. اولاً شکی در آن نیست که یزید، مسلمان نیست و از آداب اسلام چیزی بلد نیست و به صراحت بیان کرده بود که نعوذبالله پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) برای بازی آمده بود، اصلاً دینی نبود، لهو و لعب بود و ما را به بازی گرفت! بعد هم گفت: پیشینیان من کجا هستند که امروز من پیروز شدم. یعنی مجدداً بحث حاکمیت دولت باطل است و این بار به عنوان این که همه مطالب از بین برود، آن هم از طریق یهود.
چون عرض کردیم: میسونه که مادر یزید است، آن فاحشه و زن بدکارهای است که وقتی یزید به دنیا آمد، چند نفر سر او دعوا کردند که او بچه ماست. طوری که میگویند: شبیه عمروبنعاص بود ولی به خاطر پولهای معاویه، در آخر گفتند: یزید فرزند اوست. چون همانطور که میدانید معاویه، ابتر است، «إن شانئک هو الابتر» و وعده خدا محقق شده و شکی در این نیست. حالا یزید در دامن میسونهای که پدرش نصارا است (همان به ظاهر مسیحی که گفتم این لفظ را نباید بگوییم و باید لفظ قرآن را در مورد اینها بگوییم) و مادرش یهودی است، رشد کرده و میسونه یزید را با این آداب پرورش داده است.
مقاومت تا آخرین لحظه در جبهه حق
لذا هدف آنها قلع و قمع کردن و از بین بردن دین بوده است. منتها موقعی میتوان به باطل پیروز شد که هر چند نفر در جبهه حق هستند، مقاوم باشند و از هر لحاظ بلا را به جان و دل بخرند. در سپاه امیرالمؤمنین و امام مجتبی(علیهما الصلوة و السلام) خیلیها بودند، اما مقاوم نبودند. این مقاومت، باور دینی بالا میخواهد.
تعداد سپاه أبیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) کم است، هفتاد و دو یا سه نفر - که بعضیها هم تا هشتاد و چهار نفر بیان کردند، اما مشهور، همان هفتاد و دو نفر است که باید به شهره عمل کرد - یعنی تعداد خیلی کم است اما در روز عاشورا هیچکدام از اینها از معرکه فرار نکردند. در حالی که حتی عدهای در سپاه پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) هم فرار میکردند.
إن شاءالله به فضل الهی برایتان مدارکی را که هم خودمان و هم اهلجماعت داریم، بیان میکنم که عدهای فرار میکردند. از جمله این موارد که خیلی مشهور است و شما میدانید، جنگ احد است که وقتی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) زخمی شدند، اکثراً فرار کردند و فقط امیرالمؤمنین(علیه الصلوة و السلام) و دو سه نفر دیگر ایستادند. اما در کربلا هیچ احدی فرار نکرد، بلکه برعکس بارها گفتند: اگر جانهای دیگری هم داشته باشیم، تقدیم توی ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) میکنیم؛ یعنی تقدیم دین!
لذا هر چند تعداد جبهه حق محدود باشد، اما هر تعدادی هم که باشند، همه اینها مقاومند. یک فرمایشی از آقاجان، امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) آوردهام که برای شما عرض میکنم تا دقت کنید که به نائب خاصشان، حسینبنروح(اعلی الله مقامه الشریف) میفرمایند. حالا باید در این جبهه حق که بناست محیالدین احیا کند، کسانی حضور داشته باشند که تا آخر مقاوم باشند. برای همین همهشان اینطور بودند و لذا مقاومت عامل پیروزی شد.
امام و امت بیادعا
لذا امام، امت میخواهد که یک امت، امت کثیره است و یک امت قلیله. در کربلا، امت ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) کم بود، اما امت بود. امت یعنی تن به فرمان امام دادن، إن قلت نیاوردن، مطیع محض شدن برای امام و دین و خود را صاحب نظر ندانستن.
در کربلا و روز عاشورا اصلاً نداریم که کسی صاحبنظر باشد، چینش سپاه به دست خود ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) است. نه قمر منیر بنیهاشم(علیه الصلوة و السلام) مدعی بود، نه علی اکبر(علیه الصلوة و السلام) مدعی بود و نه هیچ صحابه دیگری. حتی حبیب هم که در کبر سن بود، هیچ ادعایی نداشت. وقتی نامه حضرت را باز کرد، تا این جمله را دید «مِن الغریب الی الحبیب»، گریه کرد و دوان دوان آمد. لذا هیچکدام اظهارنظر نمیکردند و فقط مطیع بودند. البته حضرت یک موقعهایی از آنها نظر میخواست و یک چیزهایی میگفتند ولی هر چه حضرت میگفتند، اینها هم میگفتند: چشم. لذا ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) امت داشت، هر چند امت محدود.
امت؛ فداییان امام
مهمتر از همه این است که امت تا آخرین نفرش میمیرد، تا امام زنده بماند. اگر بعد از آن دیگر دشمن، غالب شد؛ برای این است که امت نبوده است و إلا اگر امت بود، کسی بر امام غالب نمیشد. در کربلا همه شهید شدند و بعد ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) به شهادت رسید. یعنی همه امت محدود امام از بین رفتند و حالا دیگر امت نداشت. گرچه آمد و به این ابدان خطاب کرد و آنها هم حرف زدند و گفتند: ما میخواهیم برگردیم. لذا امام دیگر امت نداشت و به همین خاطر ماندنش هم دیگر فایدهای نداشت. امام و امت دو رکنی هستند که به هم وصل هستند. امام دیگر امت ندارد و تمام شد و این امام به شهادت رسید.
البته پروردگار عالم باز برای اتمام حجت، امام را میگذارد، ولی امت باید درست شود که اگر بعدها گفتند: ما امام نداشتیم و إلا امت میبودیم، پروردگار عالم به تعبیر عامیانه دست بسته نباشد. شهید یعنی گواه. لذا خداوند زینالعابدین، امام باقر، امام صادق و ...(علیهم الصلوة و السلام) را میگذارد، اما این امامان امت ندارند.
عدد امت، حداقل باید چهارده؛ به عدد عصمت باشد. یعنی چهارده نفر که بدون هیچ شکی به حقیقت بایستند و مطیع محض باشند، نبودند.
نمونهاش این است که شخصی به نام سهلبنحسن خراسانی به محضر حضرت امام صادق(علیه الصلوة و السلام) رفت و سلام کرد و پس از آن که نشست، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت: یا بن رسول الله! بنیعباس و بنیامیه با هم درگیر هستند، از تو به یک اشاره و از ما به سر دویدن، چرا قیام نمیکنید و ...؟! امام صادق(علیه الصلوة و السلام) فرمودند: آرام باش. بعد به یکی از پیش خدمتان خود فرمودند: تنور را آتش کن. همین که آتش تنور روشن شد و شعلههای آتش زبانه کشید، امام به آن شخص خراسانی خطاب نمودند: برخیز و برو داخل تنور آتش بنشین. سهل خراسانی تعجب کرد، با خود گفت: من منظورم چیز دیگری است، حضرت چه میگویند؟! لذا این را هم بدانید که امت موقعی امت است که دیگر ننشیند فکر کند که چرا و به چه دلیل؟! اگر فکر کند امام چرا اینگونه میگوید، بیچاره میشود.
در همین لحظات شخص دیگری به نام هارون مکی - در حالی که کفشهای خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام کرد.
حضرت پس از جواب سلام، به او فرمودند: ای هارون! کفشهایت را زمین بگذار و درون تنور آتش برو و بنشین. هارون مکی بدون تأمل، فقط کفشهای خود را بر زمین نهاد و داخل تنور رفت و در میان شعلههای آتش نشست.
سهل خراسانی بسیار متعجب شد. اما امام با خونسردی با او مشغول مذاکره و صحبت شد و پیرامون وضعیت فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و دیگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبی را مطرح نمود، مثل آن که مدتها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است.
سهل با خود میگفت: من آمدم میگویم حالا که این ظالمین با هم درگیر هستند، شما قیام کن، ما پشت سر تو هستیم، اما این آقا میپرسد از باغهایتان چه خبر و ... ؟! سهل به آرامی دید میزد تا ببینید هارون چه شد. پس از مدتی، حضرت فرمود: ای سهل! بلند شو، برو ببین در تنور چه خبر است. همین که سهل کنار تنور آمد، دید هارون مکی چهار زانو روی آتشها نشسته است. واقعاً آتش است و شعبدهبازی و سحر و جادو نیست. لذا آتش فقط برای ابراهیم نبی، برداً و سلاماً نمیشود، بلکه برای امتی هم که مطیع محض امام باشد هم برداً و سلاماً میشود.
پس از آن امام به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بیا و هارون هم از تنور بیرون آمد. بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراسانی کرد و فرمود: در خراسان شما، چند نفر مخلص مانند این شخص پیدا میشود؟! اگر من یارانی مانند هارون، به عدد انگشتان دست داشتم، قیام میکردم.
علت طولانی شدن صف قیامت
ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام)، امت داشتند، اما زینالعابدین، امام باقر، امام صادق(علیهم الصلوة و السلام) و ... امت نداشتند. خداوند امام را قرار داد، برای این که فردای قیامت بگوید که در هر ازمنهای امام وجود داشت.
لذا علت طولانی شدن صف قیامت هم فقط همین سؤال کردن از نعمت است که روایتش را به فضل الهی برایتان میخوانم. یعنی یکدفعه نمیگویند: فوج فوج بفرمایید بروید، بلکه از تک تک افراد از نعمت سؤال میکنند. حضرت صادق القول و الفعل(علیه الصلوة و السلام) هم فرمودند: نعمت ما هستیم؛ یعنی فردای قیامت، از ما سؤال میشود.
یعنی خداوند میگویند: مردم! من امام فرستادم، شما چرا امت نشدید؟! اگر کسی بگوید: من امام نداشتم. میگوید: خیر، من امام فرستادم، اما شما امت نشدید! پس امت نبود.
ادعای امت بودن و ریزش ابتلائات الهی
در کربلا امت قلیله بود، اما امت بود. مطیع محض امام بود و تا امت بود، امام شهید نشد. امت را هم ابتلاء میکنند برای این که واقعاً ببینند امت هست یا خیر؟ یعنی چه؟ روایتش را خواندیم که او را به مال و جان گرفتار میکنند تا معلوم شود جزء امت است یا خیر؟ همینطوری نیست و به ادعای تنها نمیشود. هر کسی ادعا کرد، بلافاصله او را امتحان میکنند.
پس چه میشود؟ خیلیها که ادعا کردند ما امت پیامبر هستیم، امت نبودند و ظاهراً اسم امت را داشتند. عدهای هم که میگفتند: ما امت امیرالمؤمنین هستیم، نبودند و ظاهری بود. لذا این حضرات امت نداشتند. امت، آن است که مثل مالکاشتر و سلمان باشد، اینها مطیع محض امام بودند ولی مردم اینگونه نبودند که امت باشند.
لذا در جنگهای پیغمبر و امیرالمؤمنین و امام حسن مجتبی(علیهم صلوات المصلین) دیدیم که یک عده فرار کردند. اما تنها جنگی که فرار نکردند، کربلا بود. لذا ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) یک امت داشت. البته همان عده هم بودند، پس همین جاست که بیان میشود: «کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثیرَةً بِإِذْنِ الله» . لذا حضرت، محیالدین شد.
معلوم میشود محیالدین هم تا امت نداشته باشد، نمیتواند و امت هم تا آخرین نفرشان باید بایستند. اگر یک عده بایستند و یک عده فرار کنند، به آن نمیشود امت گفت و در آن صورت امام، امت ندارد - به نکاتی که از اول بحث عرض کردم، خیلی دقت کنید، عجیب بود -
اما خود ابیعبدالله هم که امت داشت، مبتلا شد. سؤالی برای انسان پیش میآید: آیا باید ولی خدا از بین برود، آن هم به دست شیاطین؟ بله. چطور؟ برای این که مطلب پیش بیاید.
در روایتی که در احتجاج طبرسی است، آمده که چنین سؤالی را از حسینبنروح(اعلی الله مقامه الشریف) که نائب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است، میپرسند. «حَدثَنَا مُحَمدُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ إِسْحَاقَ الطالَقَانِی رَضِیَ اللهُ عَنْهُ قَالَ: کُنْتُ عِنْدَ الشیْخِ أَبِی الْقَاسِمِ الْحُسَیْنِ بْنِ رَوْحٍ قَدسَ اللهُ رُوحَهُ مَعَ جَمَاعَةٍ فِیهِمْ عَلِی بْنُ عِیسَى الْقَصْرِیُ » محمدبنابراهیمبناسحاق طالقانی نقل میکند که با جماعتی در نزد حسینبنروح(اعلی الله مقامه الشریف) بودیم. علیبنعیسی قصری هم در آنجا حضور داشت که از صحابه نزدیک حسینبنروح(اعلی الله مقامه الشریف) بود و به سفارش ایشان چند مرتبه آقا را دیده بود.
«فَقَامَ إِلَیْهِ رَجُلٌ» یک نفر در مقابل حسین بنروح(اعلی الله مقامه الشریف) بلند شد، « فَقَالَ لَهُ إِنی أُرِیدُ أَنْ أَسْأَلَکَ عَنْ شَیْءٍ» گفت: میخواهم یک مسئلهای را از تو سؤال کنم. «فَقَالَ لَهُ سَلْ عَما بَدَا لَکَ»، به او گفت: هر چه میخواهی بگو، من جوابت را میدهم. « فَقَالَ الرجُلُ أَخْبِرْنِی عَنِ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِی ع أَ هُوَ وَلِی اللهِ»، آن مرد گفت: آیا حسینبنعلی(صلوات الله و سلامه علیهما)، ولیخدا بود یا نبود؟ « قَالَ نَعَمْ»، گفت: بله، ولیخدا بود. «قَالَ أَخْبِرْنِی عَنْ قَاتِلِهِ أَ هُوَ عَدُو اللهِ »، گفت: برای من بگو ببینم قاتلش که خدا لعنتش کند، دشمن خدا نمیشود؟ «قَالَ نَعَمْ »، گفت: بله، قاتلش، دشمن خداست. «قَالَ الرجُلُ فَهَلْ یَجُوزُ أَنْ یُسَلطَ اللهُ عَز وَ جَل عَدُوهُ عَلَى وَلِیهِ»، بعد سؤال کرد: چطور میشود خدای عزوجل اجازه بدهد که دشمن خدا بر ولیاش مسلط شود؟ «فَقَالَ لَهُ أَبُو الْقَاسِمِ الْحُسَیْنُ بْنُ رَوْحٍ قَدسَ اللهُ رُوحَهُ افْهَمْ عَنی مَا أَقُولُ لَکَ» ، حسینبنروح فرمود: بفهم، «اسمع» نفرمود، بلکه فرمود: «افهم» یعنی خوب دقت کن، بببین چه برایت میگویم.
در این جلسه یک مقدار از این روایت را عرض میکنم و مابقی آن را در جلسه بعد خواهم گفت. اما مهم این است که این فرمایش، فرمایش حضرت حجت است. برای این که در این روایت به خوبی تأمل کنید، این را بگویم که در آخر این روایت، محمدبنابراهیمبن اسحاق میگوید: من فردای آن روز، پیش حضرت شیخ (ابالقاسم حسینبنروح) رفتم، خواستم به ایشان بگویم: این چه حرفهایی بود که زدی؟! از کجا این حرفها را آورده بودی؟! حرفهای خیلی عجیب و غریبی بود. این حرفها را پیش خودم میگفتم و نزد ایشان رفتم، «قَالَ مُحَمدُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ إِسْحَاقَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ فَعُدْتُ إِلَى الشیْخِ أَبِی الْقَاسِمِ بْنِ رَوْحٍ قَدسَ اللهُ رُوحَهُ مِنَ الْغَدِ وَ أَنَا أَقُولُ فِی نَفْسِی أَ تَرَاهُ ذَکَرَ مَا ذَکَرَ لَنَا یَوْمَ أَمْسِ مِنْ عِنْدِ نَفْسِهِ فَابْتَدَأَنِی فَقَالَ لِی یَا مُحَمدَ بْنَ إِبْرَاهِیمَ» تا شیخ من را دید، فرمود: اگر من را به بدترین عذابها هم دچار کنند و از آسمان هم برای من عذاب بیاید، من هیچ موقع از خودم حرفی نمیزنم، حرفهایی که دیروز از من شنیدی، همه را از مولایم شنیدم. «لَأَنْ أَخِر مِنَ السمَاءِ فَتَخْطَفَنِی الطیْرُ أَوْ تَهْوِی بِیَ الریحُ فِی مَکانٍ سَحِیقٍ أَحَب إِلَی مِنْ أَنْ أَقُولَ فِی دِینِ اللهِ عَز وَ جَل بِرَأْیِی أَومِنْ عِنْدِ نَفْسِی بَلْ ذَلِکَ عَنِ الْأَصْلِ وَ مَسْمُوعٌ عَنِ الْحُجةِ ص». معلوم است که ولیخدا از خودش چیزی ندارد و از آقاجان میگیرد.
چرا خدا به انبیا قدرت معجزه داد؟
پس همانطور که عرض کردیم، اینها فرمایش حضرت است. لذا خوب دقت کنید. برای همین فرمود: «افْهَمْ عَنی مَا أَقُولُ لَکَ» ، خوب گوش بده که بفهمی (نه فقط «اسمع»)، «اعْلَمْ أَن اللهَ عَز وَ جَل لَا یُخَاطِبُ الناسَ بِمُشَاهَدَةِ الْعِیَانِ»، بدان که خدا به عیان دیده نمیشود (خیلی سالهای پیش در یکی از کتابهای قدیمی و خطی این روایت را دیده بودم که این قسمت را نوشته بود: «بِمُشَاهَدَةِ الْعَینَانِ» یعنی خدا با چشم و عیان دیده نمیشود). «وَ لَا یُشَافِهُهُمْ بِالْکَلَامِ» خدا اینطور هم نیست که بیاید با زبان خودش حرف بزند، چون خدا که جسم نیست.
«وَ لَکِنهُ جَل جَلَالُهُ یَبْعَثُ إِلَیْهِمْ رُسُلًا مِنْ أَجْنَاسِهِمْ وَ أَصْنَافِهِمْ بَشَراً مِثْلَهُمْ» خدا از جنس خود مردم، بشری مثل آنها را مبعوث میکند (این که من همیشه عرض کردم و گفتم: انبیاء و حضرات معصومین(علیهم صلوات المصلین)، تجلی اسماء و صفات خدا هستند، همین است. حتی اولیاء خدا هم همینطور هستند؛ چون اتصال دارند). «وَ لَوْ بَعَثَ إِلَیْهِمْ رُسُلًا مِنْ غَیْرِ صِنْفِهِمْ وَ صُوَرِهِمْ لَنَفَرُوا عَنْهُمْ وَ لَمْ یَقْبَلُوا مِنْهُمْ »، اگر کسی غیر از خودشان میفرستاد، اینها او را نمیپذیرفتند، قبول نمیکردند و انکار میکردند. «فَلَما جَاءُوهُمْ وَ کَانُوا مِنْ جِنْسِهِمْ یَأْکُلُونَ الطعامَ وَ یَمْشُونَ فِی الْأَسْواقِ»، پس وقتی اینها از جنس خودشان آمدند که غذا میخوردند و در بازار هم راه میرفتند، « قَالُوا لَهُمْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِثْلُنَا»، آن وقت مردم گفتند: شما که مثل ما، بشر هستید. «وَ لَا نَقْبَلُ مِنْکُمْ حَتى تَأْتُونا بِشَیْءٍ نَعْجِزُ أَنْ نَأْتِیَ بِمِثْلِهِ»، ما شما را قبول نمیکنیم، مگر این که یک معجزهای بیاورید که ما مثل آن را ندیده باشیم.
مثلاً آنها میگفتند: درست است که حرفهای خوبی میزنید، اما شما هم مثل ما هستید. چه فرقی میکند؟! ما دیدیم که شما کوچک بودید و ... . بالاخره اینها که یکدفعه ظهور نمیکنند. پیغمبر ما هم کوچک بود. حالا جز حضرت عیسیبنمریم(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام)، انبیاء دیگر هم همین طور بودند، ابتدا بچه و کوچک بودند، بازی میکردند و همان حالت بشر بودن را داشتند. اما آنها میگفتند: شما که زمانی کوچک بودید، حالا مدعی شدید که من، پیغمبر هستم؟! چیزی بگو که ما بفهمیم، این که ادعا است. حرفهایت قشنگ است، اما ما از کجا بفهمیم که شما پیغمبر هستی؟!
لذا گفتند: معجزهای بیاور، « فَنَعْلَمَ أَنکُمْ مَخْصُوصُونَ دُونَنَا بِمَا لَا نَقْدِرُ عَلَیْهِ فَجَعَلَ اللهُ عَز وَ جَل لَهُمُ الْمُعْجِزَاتِ التِی یَعْجِزُ الْخَلْقُ عَنْهَا»، معلوم است که اینها از روی خصمشان، این حرفها را مدام پخش میکنند که شما قادر نیستید، نمیتوانید، اگر راست میگویید یک چیزی بیاورید و ... لذا این بنگاههای تبلیغاتی همیشه و در هر زمان به نوعی، چه با اولیاء خدا و چه با پیغمبران، هست.
این نکته را هم بدانید که پیغمبران وقتی آمدند، اصلاً در ابتدا بنا به آوردن معجزه نداشتند. معجزه به واسطه نفهمبازیهای بعضیها به وجود آمده است. گرچه وقتی معجزه هم زیاد شود، یهود درست میشود. موسیبنعمران(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام) خیلی معجزه نشان داد. اینها عادت کردند و بعد از مدتی دیگر برایشان عادی شد. حتی وقتی کم هم باشد، بعضیها میگویند: اینها سحر و جادو است.
ولی با این حال، خدا برایشان معجزه میآورد، «فَجَعَلَ اللهُ عَز وَ جَل لَهُمُ الْمُعْجِزَاتِ التِی یَعْجِزُ الْخَلْقُ عَنْهَا» که خلق از آنها عاجز است. بالاخره هر زمانی یک نوعی میآورد که خلق، عاجز باشند.
مثلاً در زمان موسی کلیم(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام)، اینها حتی با علم جفر، پرندهها را در دست میگرفتند و بعد که باز میکردند، پرنده دیگری میآمد. مثلاً یک گنجشک در دست میگرفتند و نشان میدادند، بعد دستشان را که میبستند و باز میکردند، میدیدند قناری است! مردم تعجب میکردند. ولی اینها، مطالبی است که با علم جفر و ... میتوان انجام داد. لذا درآن دوران بر این مطالب تسلط داشتند. پس باید یک معجزهای میآمد که آنها نتوانند. مثلاً وقتی چوب را انداخت، آنها اول گفتند: سحر است، چون خودشان هم چنین کارهایی میکردند و مار میآمد و ...؛اما ایندفعه برای حضرت، اژدها شد و همه آن مارها را خورد. بعد دیدند نمیشود، آن ساحران میدانستند که یک حدی دارد، فهمیدند که این معجزه است و جادو نیست. فلذا به موسیبنعمران(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام) ایمان آوردند. قرآن هم میگوید که فرعون گفت: شما جلوتر از این که من بگویم، ایمان آوردید و ... . پس معجزات، موارد فوقالعادهای است که بشر از آنها عاجز است. البته یک مواقعی هم خیلی عادی انجام میدهد؛ یعنی معجزات خیلی کوچک هم هست. مثلاً میگویند: معجزه حضرت داوود(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام)، همان آهن بود. یعنی تا آن زمان، آهنگری که ما الآن یاد گرفتیم، نبود و کسی حدید و آهن را کشف نکرده بود، اما او کشف کرد و معجزهاش همان شد.
دومین زمانی که کل عالم در آب فرو رفت
لذا میفرماید: «فَجَعَلَ اللهُ عَز وَ جَل لَهُمُ الْمُعْجِزَاتِ التِی یَعْجِزُ الْخَلْقُ عَنْهَا»، بالاخره معجزهای که خداوند قرار میدهد، طوری است که خلق از انجام آن کار عاجز هستند. «فَمِنْهُمْ مَنْ جَاءَ بِالطوفَانِ بَعْدَ الْإِنْذَارِ وَ الْإِعْذَارِ فَغَرِقَ جَمِیعُ مَنْ طَغَى وَ تَمَردَ»، به عنوان مثال، یکی از آنها طوفان است که معجزه حضرت نوح(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام) است. حضرت چقدر آنها را پند وانذار داد که آن کارها را نکنند، اما گوش ندادند و جمیعاً غرق شدند.
میدانید طوفان حضرت نوح(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام)، عالم را گرفت. میدانید یعنی چه؟ ما دحوالارض داریم، در ابتدا کل کره زمین، آب بود. من این را مفصل، چهارده، پانزده سال پیش، وقتی در شبهای ماه مبارک رمضان بحثی را به نام اسرارالله داشتیم، بیان کردم که حضرت ثامنالحجج(علیه الصلوة و السلام) در روایت دحوالارض، چه فرمودند و چطور شد که آب، فرو رفت و زمین بالا آمد و حتی یک قطره آب هم بیرون نریخت. دحوالارض از کعبه شروع شد و بدین ترتیب همه عالم شکل گرفت تا این حالت که امروز میبینیم.
دومین زمانی که همه زمین را آب گرفت، زمان حضرت نوح(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام) بود. آب، همه عالم را فراگرفت. پسر نوح گفت: من در قله کوه میایستم، اما همه جا را آب گرفت و یکدفعه همه عالم، آب شد. لذا فکر نکنید که طوفان نوح فقط یک جا را گرفت. فقط یک عده در کشتی بودند و هر چه پیغمبر خدا میدید، آب بود. سونامیهایی که گاهی در این دوره به وجود میآید که همه خانهها را از بین میبرد و جابهجا میکند و ...، شاید یک مقدار و شمهای از آن طوفان باشد. لذا طوفان حضرت نوح(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام)، غوغا بود و دارد که خود نبیالله که خودش میداند این از ناحیه خدا آمده، در آخر به هراس افتاد!
آن هم چه کشتیای درست کرده بود. سالها به او می خندیدند. نوشتند که حداقل پنجاه سال آن کشتی را ساخت. همه هم میخندیدند و مسخره میکردند؛ چون حتی باران هم نمیآمد. یک عده بچه بودند دیده بودند که او کشتی میسازد. حالا بزرگ شده بودند، بچهدار شده بودند و دست بچههای خود را میگرفتند و حضرت نوح(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام) را به آنها نشان میدادند و میگفتند: حرفهای - نعوذبالله - این دیوانه را گوش ندهید! «هو رجلٌ مجنون».
لذا آن طوفان، اعجاز بود. طوفان نوح یک مسئله عجیبی بود که تنهای انبیاء و اولیاء را میلرزاند. نمیشود بیان کرد چه بود. فقط همینقدر بیان کنم که آیتالله العظمی مرعشی نجفی(اعلی الله مقامه الشریف) میفرمودند: آیتالله العظمی آسید ابوالحسن اصفهانی(اعلی الله مقامه الشریف) فرموده بودند: من خواستم یک شمهای از طوفان نوح را از لسان حجت بدانم، اما طاقت نیاوردم و نتوانستم. لذا ما یک اسم طوفان میشنویم اما نفهمیدیم چیست. آن طوفان، غوغاست. لذا یک معجزه آن است که طوفان میآورد.
ابلیس و آموزش منجنیق به بشر
«وَ مِنْهُمْ مَنْ أُلْقِیَ فِی النارِ فَکَانَتْ بَرْداً وَ سَلَاماً » مورد دیگر، معجزه حضرت ابراهیم(علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام) بود که او را در آتش انداختند، اما آتش برای او، برداً و سلاماً شد. آن هم چه آتشی؟! اینقدر آتش درست کردند که دیدند خودشان هم نمیتوانند جلو روند و حضرت را در آتش بیاندازند. شیطان آمد و منجنیق را به آنها یاد داد. لذا اول کسی که منجنیق را به بشر یاد داد، ابلیس بوده است. او به صورت یک پیرمردی آمد و به آنها گفت که چه کار کنند و إلا نمیشد نزدیک آن آتش شد. حضرت ابراهیم را در یک منجنیق بسیار عظیمی قرار دادند و از جایی که بیش از صد متر با آتش فاصله دارد، او را در آتش انداختند. دیگر هیچ چیزی از چنین کسی نباید بماند. اما برداً و سلاماً شد.
حالا مطالب دیگری که میفرمایند، تا میرسد به قضیه ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) که اصلاً مانند اینها معجزه نبوده، ولی آن چیست که برای جلسه بعد بماند.
اربعین؛ اعلان نصرت ابیعبدالله(ع)/ اهلبیت(ع) در همان اربعین اول به کربلا رفتند
خلص کلام تا اینجا این است که ابتلائات مختلف است. روایتی را خواندیم که فرمودند: تا در دولت حق نباشید، ابتلاء است. فقط موقعی ابتلاء نیست که در دولت حق باشید. ولی خود این ابتلائات متفاوت است، برای یک عده این ابتلائات، برای خودشان است و درجاتشان بالا میرود. اما این ابتلائات برای امت هم هست. اما اگر کسی واقعاً مبتلا شد، هر چقدر مقاومت کند، درجاتش بالاتر میرود.
ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) مبتلا شد برای این که امت داشت و محیالدین شد، «کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثیرَةً بِإِذْنِ الله». بدین ترتیب حضرت، پیروز شد. اتفاقاً یکی از مواردی که اربعین دارد، اعلان نصرت ابیعبدالله(علیه الصلوة و السلام) است. شهید بزرگوار، سید علی قاضی، امام جمعه تبریز که به شهادت رسید، کتابی به نام اربعین دارد. در آنجا اثبات کرده که همان اربعین اول اهلبیت به کربلا آمدند. با بررسیهایی که بنده انجام دادم، اثبات ایشان کاملاً صحیح است.
دلیل هم این است که در برگشت، کاروان را سریع آوردند. وقتی اوضاع شام به هم خورد، در همان روز سوم، یزید گفت: همه را سریع بیرون ببرید و هر چه خواستند گوش دهید. آنها هم گفتند: ما را به کربلا ببرید. معلوم است در بین راه نمیایستادند و فقط برای شبها که استراحت میکردند، میایستادند. لذا به سرعت میرفتند و طبیعی است که اربعین هم به کربلا رسیدند.
لذا اربعین، پیروزی است که برای حضرت به وجود آمده است. این اربعین به واسطه همان پذیرش بلا مِن ناحیةالله تبارک و تعالی، اول از ناحیه امام و بعد امت بوده است. ولی درست است که اول امام میپذیرد و بعد امت. اما در صحنه عمل، اول امت مبتلا میشوند و بعد امام. لذا امت و امام یکجا با هم مبتلا شدند و دین حیات پیدا کرد.
در جبهه باطل هم روایتش را خواندیم که هر کس باشد، بالاخره ابتلائات هست. حالا عرض کردم و به فضل الهی در شبهای بعد میگویم که در دولت حق مهدوی چگونه خواهد بود و چرا دولت علوی شکست خورد؟ حالا چرا امت آنگونه که باید، نشدند؟ مگر امت در دولت حق نبوی نبودند؟ اصلاً آن امت، این امت نبودند که إنشاءالله بیان میکنیم.
لذا همه اینها دلیل بر این است که اگر کسی بخواهد به حق برسد، باید بلاها را بخرد و بعد از حق، دیگر بلایی نیست. عرض کردیم که اسم دیگر دولت مهدوی، جنت الصغری است. بعد از این که دیگر غالب و عالمگیر شد، دیگر بلایی نه به بدن و نه به مال و ... نیست. فرمودند: «حَتى یَتَوَفرَ حَظهُ» یعنی حظش زیاد میشود. مدام فراوانی میآید. امنیت اجتماعی و اقتصادی به وجود میآید. زکاتدهنده زیاد است، زکاتگیرنده کم است و اصلاً دیگر زکاتگیرندهای نیست. آنقدر عالی میشود که دخترزیبارو از یمن تا شامات (همین سوریه و مصر و اردن و فلسطین اشغالی و لبنان در زمان ما) تنها میرود و برمیگردد، کسی نگاه چپ به او نمیکند. عرض کردیم این به این معنی نیست که بسیج و نیروی انتظامی و ... زیاد است. اتفاقاً اینها نیست، چون الآن هم که هست، بعضیها آنقدر پررو هستند که با این همه زحمتی که این ارگانها میکشند، باز هم کار خود را انجام میدهند. نگاه را هم که نمیتوانند کنترل کنند. اما آن موقع نگاه هم نمیکنند؛ چون خودشان به آن مقام عبد و بندگی رسیدند و میدانند اگر نگاه کنند، سقوط میکنند.
لذا دولت مهدوی، دولت حق است. منتها دولت حقی است که عالمگیر است. دولت وجود مقدس پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) دولت حق محدود بود و دولت حق امیرالمؤمنین(علیه الصلوة و السلام)، دولت حق ناقص بود و نقص هم از امت بود که إنشاءالله به فضل الهی توضیح میدهیم. به غیر از اینها، دیگر تا حالا دولت حق نداشتیم، الآن هم نداریم. نظام ما، نظام مهدوی است؛ چون آقا جان مؤسس آن است، اما دولت مهدوی نداریم. تا خود آقا جان بیایند. البته بعضیها این مطالب را سیاسی نکنند، خیر، این مطالب، روال دارد.
پس اگر خواستیم امت شویم، باید بدانیم بلا هست و باید بپذیریم. لذا تا دولت حق شکل نگیرد و دولت باطل باشد، بلا هست. الآن در عالم، دولت باطل وجود دارد، پس بلا هست. حالا چه کنیم؟ بعداً عرض میکنیم.