به گزارش ایکنا؛ کتاب «ملا امین» نوشته علی غبیشاوی، چهارمین اثر از مجموعه ۵ جلدی «مهاجران» است که روایتی داستانی را از زندگی شهید ملا امین باوی ارائه میکند و انتشارات کتابستان معرفت آن را با شمارگان هزار نسخه چاپ و روانه بازار نشر کرده است.
این کتاب که با تلاش مؤسسه «خانواده هنری تبلیغاتی عقیق» و در راستای ثبت روایت زندگی شهدای قرآنی منا منتشر شده، در سه فصل به زندگی این شهید قرآنی پرداخته است. «کلمات»، «لباسها، انگشترها و تسبیحها» و «اعداد و اتفاقات» عناوین فصلهای این کتاب را دربرگرفته است.
نویسنده در مقدمه کتاب مینویسد: «به دلایلی خانواده و بازماندگان نسبی مرحوم امین مایل نبودند، زیاد دربارهاش صحبت کنند. برای نزدیک شدن به او یک راه باقی مانده بود، رفقا و بچه محلها.»
در پشت جلد این کتاب آمده است: شب عاشورای آن سال بعد از اینکه خطیب مسجد باب الحوائج از منبر پایین آمد قبل از اینکه نوحهخوان اصلی مراسم از مجلس قبلیاش برسد و نوحهخوانی را شروع کند، امین میکروفون دست گرفت، با آن بدن تکیده و دشداشه مشکی که به تنش زار میزد، ایستاد روی پله اول منبر و با صدایی زیر و از روی دفتر جلد سبزی که به زور با آن یکی دستش نگه داشته بود، برای اولین بار پشت میکروفون چیزی غیر از اذان خواند: «لیلة عاشره بعاشور زینب جرت دمعتها...»
در ادامه برشهایی از این کتاب را میخوانید:
او امین را رقیبی تازه به دوران رسیده برای خودش میدانست. برای همین بود که از اول دهه محرم یکی دو سال پیش که معلوم شده بود، نوحهخوانی مراسم چند تا از بزرگترین و شلوغترین حسینیههای سلیج به امین رسیده، شروع کرده بود به بدگویی از او و اشکال گرفتن از کارش. مثلاً میگفت اینکه امین در یک مجلس با دو نوای متفاوت بحرینی و عراقی مرثیه میخواند کار غلطی است. یا میگفت امین تا حالا توی عمرش بوذیه و یزله و قصیدهای نسروده که افتادگی وزن نداشته باشد. میگفت امین بیخود توی مرثیهها و نوحههای شبهای نهم این قدر برای رجزهای علی اکبر وقت میگذارد و باید زودتر سراغ اصل مصیبت و وداع لیلا با علی برود. این حرفها را همه جا میزد و مطمئن بود به گوش امین هم میرسد.
*
با پیراهن سفید در فرودگاه با زن و بچههایش خداحافظی کرد و با کفن سفید برگشت آبادان. پرچم ایران را تن تابوتش پوشاندند و از سلیج تشییعش کردند تا آن طرف شط اول ۴۰ متری ذوالفقاری. شکل همان دستههای عزاداری که با مداحی و مرثیهخوانی امین راه میافتادند طرف سیدعباس. صدای موتورسیکلت امین را توی کوچههای سلیج دیگر کسی نشنید. موتور را بردند خانه یکی از اقوام گم و گور کردند که از جلوی چشم حیدر و عمار دور باشد تا آنها کمتر بهانه پدرشان را بگیرند. آن همه مهر و تسبیح و جانماز و انگشتر یادگاری را، اما نمیشد جایی گم و گور کرد. برای همین بود که خیلی از بچههای سلیج بعد از امین فکر میکردند بهترین رفیقشان را از دست دادهاند و هیچ کدامشان دقیقاً نمیدانست چند سال دیگر باید بگذرد تا از این تنهایی دربیایند.
10 روز از حادثه منا گذشته بود. خبر امین آمده بود، اما خودش هنوز نه. سلیج پرآشوب شده بود. حسینیه پدری امین و مسجد باب الحوائج جای سوزن انداختن نداشت. توی آن شلوغی اما مدام زنی تا دم در مسجد میآمد و برمیگشت. هر بار هم که یکی از بچهها ازش میپرسید آنجا با کسی کاری دارد یا نه، میرفت و چیزی به کسی نمیگفت. آخرین بار گفته بود که بیشتر از این نمیتواند صبر کند. چون دارد دیر میشود. پرسوجو کرده بودند که قضیه را برایشان توضیح بدهد. گفته بود این آقایی که عکسهایش را به در و دیوار زدهاید و ظاهراً فوت کرده، قرار بود پول عمل جراحی دخترم را جور کند. خودش گفته بود همین روزها بیایم اینجا و پول را ازش بگیرم. رفقا و هممحلهایها موضوع را پیگیری کردند و فهمیدند آن زن واقعاً نیازمند است و ظاهراً امین قبل از رفتنش به حج، بهش قول داده که برای تأمین مخارج بیمارستان دخترش کمکش کند. ظاهراً میخواسته پول را از هدیه بعثه آخر سفر برایش جور کند. فردای آن روز رفقا و اهل محل و برادران و آشنایان و اقوام امین، هر کدامشان مقداری پول کنار گذاشتند و دادند به زن تا قول امین زمین نماند، اما آن زن فقط سرنخی بود که انتهایش به چیزهایی وصل میشد که برای خیلیها باورکردنی نبود.
انتهای پیام