جرعه‌ای از کتاب/
آدمی در زندگی سرشار از نعمت‌ هم منتظر است

تو می آیی

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ سَلامَ مَنْ عَرَفَکَ بِما عَرَّفَکَ بِهِ اللهُ ...‌
 
ای نزدیک‌تر از من به من. می‌خواهم از دوری‌ها و بیگانگی‌ها بگویم. ما خود را از منتظران حساب کرده‌ایم و جای حرفی باقی نگذاشته‌ایم، در حالی که حرف‌ها بسیار است.
 
تو می‌دانی که حافظه تاریخیِ من را گر چه برای تشخیص هویّتم به غفلت بسته‌اند و دل طوفانی‌ام را گر چه برای تأمین آرامش به سرگرمی سپرده‌اند، اما آشفتگیِ غفلت نوشیده‌ام، مست و خراب است، و عطش سوزانِ سرگرمی چشیده‌ام، مهاجم و بی‌امان.
 
این شهود مهاجم و این سوز بی‌قراری، گام‌های خسته‌ام را از شیار لحظه‌های سخت و روز‌های درد و شام‌های غربت، تا این ... تا این پیشانی چروکیده و مو‌های سپید، بالا کشانده، ولی دست از طلب نشسته و چشم از راه برنداشته، که می‌داند تو می‌آیی ... که می‌داند تو می‌آیی.‌
 
ای عزیز دل من!‌ ای عزیز فاطمه! می‌بینی از کجا تا به کجا آمده‌ام و با شهادت و تجربه و عبرت و حضور دلم، به غیبت تو ایمان آورده‌ام و یافته‌ام که تو ضرورتِ ناگزیر و بایدِ محتومِ این منِ تاریخی و این تجربه‌های دیوار و بن‌بست و آزادی و عدالت و عرفان و شکوفایی و پوچی‌های چند لایه و عمیق و گسترده هستی.‌
 
ای عزیز فاطمه! نمی‌خواهم با بغض گلویم، فریاد‌های بی‌امان دلم را بشکنم و به کسی عرضه بدارم، ولی می‌خواهم که این ناسپاسی را بر من ببخشی که با این همه احساس اضطرار و با این همه وقوف و شهود، این‌گونه غافل و بیگانه بوده‌ام؛ و تو می‌دانی که اگر از بیگانگی‌های رنگارنگ می‌گویم، خودم را جدا نمی‌کنم، که من هم بیگانه‌ای آلوده‌ام، ولی به نزدیکی و جوار و به پاکی و قدس تو پناهنده‌ام و اگر می‌گویم و بغض‌آلوده می‌گویم، می‌خواهم شست‌وشو شوم.
 
تو فریاد‌های بریده‌ام را به اشک‌های بی‌امانم ببخش و بر غفلت و سرگرمی‌های حس و حافظه و قلبم، ترحّم کن، که تو می‌دانی غفلت و سرگرمی و لهو و لعب، دامن‌گستر است، از گوشه‌ای سر بر می‌دارد و تمامی سطوح وجودم را می‌پوشاند. از گوشه چشم و از کناره گوشم آغاز می‌شود و تمامی وهم و خیال و همّ و غم مرا با خود می‌برد، تا آنجا که در حجاب می‌روم و پرده‌نشین می‌شوم و تا آنجا که همین حجاب هم مستور می‌شود و پنهان می‌ماند که [جَعَلْنَا بَیْنَکَ وَبَیْنَ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَابًا مَسْتُورًا]. تا آنجا که با غفلتم، تو را می‌فروشم و یا تو را برای خودم نگاه می‌دارم. به جای آنکه خودم را نزد تو بگذارم و خودم را بیمه کنم تو را برای خودم نردبان می‌کنم، تا به بت‌هایم راه بیابم و بر تو می‌شورم تا توسل به تو، کارساز بت‌پرستی من شود.
 
راستی! من با آن‌ها که دشمن تو هستند، چه فرق دارم؟ این‌ها که غفلت می‌آفرینند و سرگرمی می‌سازند تا تو احساس نشوی و مطرح نگردی و اگر طرح شدی، در دنیای سرگرمی‌ها طرد شوی و موهوم و نامعقول بمانی و اگر معقول و مطلوب هم شدی، این دنیایی نشوی و به کار این دل بی‌قرار من نیایی. من با این‌ها چه فرق دارم؟ نمی‌دانم. شاید آن‌ها هم وسعت عظیم دل خود را می‌دانند و اندازه خودِ بزرگ‌تر از دنیا را با تمامی وجود احساس می‌کنند و پای بزرگ و گام بلندشان در کفش تنگ دنیا تاول می‌زند.
 
شاید آن‌ها هم مثل منِ خسته، لحظه‌های نمناک و چشم‌های سرشار و شب‌های طوفانی دارند. آخر مگر می‌شود که آدم بود، که خودآگاه بود، که سنجش داشت، که میزان‌شناس و نقدآشنا بود و باز هم به همین زندگی پر تحولِ حتی سرشار از نعمت‌ها دلخوش بود. آخر مگر می‌شود که آدم بود و جاریِ لحظه‌ها را دید و مرگ‌آگاه بود و به راستِ راستِ زندگی زل زد و دل باخت؟ بگذر ... که سبز زندگی، زرد است و روزش سیاه و آبی‌اش، خون‌رنگ و آسمانش، تیره و زمینش سرشار از جنازه‌های عفونت و خاکش، سیراب از شکم‌های برآمده و استخوان‌های در هم تکیده ... بگذر ... که راستش هم دروغ و نیرنگ است.

دل ما بزرگ‌تر از زندگی است و همین، رمز پویایی زندگی است. اگر زندگی انسان از جنگل‌ها و مزرعه‌ها و کارگاه‌ها تا اینجا آمده، به خاطر این دل بزرگ‌تر و این طلب مستمر و ترکیب حرکت‌آفرین است. وگرنه، آدمی از هم‌پالگی‌های جنگلی‌اش جدا نمی‌شد و به قدرت و ثروت و صنعت و علم و سرعت، دست نمی‌یافت.

تو می‌دانی که منِ غافل و سرگرم و چشم‌پوش، لحظه‌های طوفانی و زلزله‌های مکرّر و صاعقه‌های روشنگر هم دارد و تو می‌دانی که این منِ غافل، طمع و طلب هم دارد و مرده و کور و کر، نیست که با تو زنده است و هنوز صدای تو را می‌شنود و نشانه‌های تو را می‌بیند و تو را می‌خواهد و می‌داند که تو می‌آیی.

اما روح انتظار با دستیابی به رفاه و امن و رهایی که آرمان‌های انسان معاصر و شاید خود ما هم باشد، آرام نخواهد گرفت. آدمی حتی در متن رفاه و عدل و سامان و فراغت بی‌قرار و منتظر است و می‌داند که از این همه رفاه و عیش و راحت باید جدا شود که تحول نعمت‌ها و تحول حالت‌ها را می‌شناسد و [مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ] را می‌بیند.
 
کسی که انتظار تولد فرزندی عزیز و یا مهمانی محبوب را دارد، بی‌تفاوت، بی‌خیال، بی‌توجه و بی‌مسئولیت نیست. انتظار، در حالت و رفتار و عمل تأثیر می‌گذارد و منتظر، آدابی را ناخواسته و حتی بی‌توجه دنبال می‌کند. توجه، عهد، انس، توسل و آماده‌باش از منتظر جدا نخواهد شد.

توجه به مهدی که در این دعا می‌خوانیم؛ [اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ]، از آنجا شکل می‌گیرد که ما محبوب‌های دیگر را تجربه می‌کنیم و به ضعف‌ها و محدودیت‌ها و یا پستی‌ها و زشتی‌های آن‌ها راه می‌یابیم و از آنجا شکل می‌گیرد که می‌بینیم دیگران ما را برای خویش نردبان می‌خواهند و از ما پل می‌سازند. نمی‌خواهند که ما با کارهامان رفعتی بگیریم، که می‌خواهند کار‌ها پیش برود و سامان بگیرد.
 
توجه به مهدی، تجربه بن‌بست‌ها و احساس تنگنا‌ها را می‌خواهد. برای کسی که هنوز دنیا وسعت دارد، در خیمه مهدی جایی نیست؛ و برای کسی که اهدافی حتی تا سطح آزادی و عدالت و عرفان و تکامل دارد، برای همراهی و معیت مهدی ضمانتی نیست که در بزنگاه‌ها، اسب‌ها و مرکب‌های آماده شده، ما را جایی می‌خواند و به زندگی دعوت می‌کند.

باید مهم را فدای مهم‌تر کرد و از آن برای رسیدن به اهمیت‌ها وسیله ساخت. ولیّ، وسیله هدایت و قرب و لقاء و رضوان است. حال اگر از ولیّ، کار، زمین، زراعت و تجارت را بخواهی، نمی‌گویم که بهره‌ای نمی‌گیری، ولی بهره بیشتری را از دست می‌دهی. از ولیّ باید کاری را خواست که از دیگران ساخته نیست. کاری که از تجربه و علم و عقل و غرایز فردی و جمعی ساخته است، نیاز به این وسایل هدایت و قرب ندارد.

اگر چه خیال می‌کنیم تمامی عوالم درهمین چند روز و چند سال دنیا خلاصه شده و هدف؛ پیروزی و قدرت و تسلط حق است. در حالی که هدف، ایجاد زمینه برای انتخاب است تا [مَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَىٰ رَبِّهِ سَبِیلًا]؛ هرکس که خواست راه را بیابد و حرکت کند. همین. هدف، امکان انتخاب است، نه تسلط و قدرت و همین تفاوت در دید، رضایت به قدر و اطمینان به آن را فراهم می‌سازد، همان‌طور که در زیارت امین‌الله می‌خوانیم؛ [اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکَ رَاضِیَةً بِقَضَائِکَ].

به همین دلیل است شاید که ما در روز تولد تو، به امید تولد دوباره خویش، جشن می‌گیریم، تا شاید در این تولدِ مسرور بتوانیم زنجیر‌ها را بگسلیم و آغل‌ها را که برایمان آذین هم بسته‌اند، فراموش کنیم و تو را حاکم کنیم.‌
 
ای سایبان شوق! ما رنج‌هایی در دل داریم و زخم‌هایی بر سینه و زنجیر‌هایی بر خویش. بگذار با تو بگوییم، که ما زنجیریِ خویشتن هستیم، خود را با دست خویش بسته‌ایم، ما هنوز هم رهسپار پس‌کوچه‌های گنگ و بن‌بست‌های حکومت‌ها هستیم.

آیا امید تولدی هست،‌ ای تولدِ بالغِ تاریخ ..؟
 
برش‌هایی از کتاب «تو می‌آیی»، اثر علی صفایی حائری (عین-صاد).