دفتر غزل / ۶
پادکست | از دامن صحرای جنون دست ندارم...
{$sepehr_media_1703792_400_300}

بی‌قدر نخواهم شد اگر خاک نهادم
خارم منگر، ذره‌ خورشید نژادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشک به آبم دهد و آه به بادم
در مکتب عشق است کتابم ورق دل
روشن نشود جز به خط زخم سوادم
بی ارج‌تر از غم به دل ماتمیانم
هر چند که نایاب‌تر از خاطره شادم
در سینه کلیم این همه ناخن که شکستم
از کار دل خود، گره غم نگشادم

کلیم کاشانی