دیدار با خانواده معظم شهدا
خوشا دلی که پر از شهامت باشد

شهیدهفته‌ دفاع مقدس فرصتی دوباره برای بازخوانی روایت‌هایی ا‌ست که در دل خانواده‌ شهدا، جانبازان، ایثارگران و آزادگان همچنان زنده و تازه مانده‌اند. داستان وقایع و اتفاقاتی که نشان از پیوندهای عمیق عواطف انسانی با فرهنگ ایثار، پایداری‌ و شهادت دارند. بر آن شدیم تا به بهانه شنیدن یکی از این روایت‌ها، مهمان خانواده شهید محمدرضا کریمی شویم. آنچه در این دیدار گفته، دیده و شنیده شد، تصویری از فرهنگی است که در جان هر ایرانی ریشه دوانده است، فرهنگی که شهادت را به سرچشمه‌ ماندگاری و بخشی از هویت مشترک مردمان این سرزمین بدل کرده است.

محمدرضا کریمی از شهدای عملیات کربلای 4، در بخشی از شهادت‌نامه خویش خواسته بود کسی بعد از شهادتش، لباس سیاه بر تن نکند، اما به خواست خدا پیکرش در محرم به خانه بازگشت. مادرش می‌گوید به محمدرضا گفتم: پسرم برای تو سیاه نپوشیده‌ام، این لباس عزای امام حسین(ع) است.

به رسم ادب، نخست پای قصه پر رنج ربابه حکم‌آبادی، مادر این شهید نشستیم. او گفت: پسرم محمدرضا سال 1348 به دنیا آمد. در دوران کودکی بسیار مظلوم و درس‌خوان بود. یکی از روزهای پایانی سال نهم مدرسه وقتی به منزل برگشت گفت: «مادر، من دیگر به مدرسه نمی‌روم، می‌خواهم بروم به جبهه». به او گفتم همین یکی دو سال را بخوان آن‌وقت به سربازی خواهی رفت که پاسخ داد: «مامان تا آن زمان من 20 بار به جبهه می‌روم و بازمی‌گردم!». 


حکم‌آبادی ادامه داد: 17سال بیش‌تر نداشت و جثه‌اش ظریف بود، به همین خاطر برای جبهه ثبت نامش نمی‌کردند، یک روز بقچه لباس‌های زمستانی‌اش را باز کرد، چند لباس ضخیم روی یکدیگر به تن کرد، کفشی با پاشنه کمی بلندتر پوشید تا کمی بزرگ‌تر به‌نظر برسد و بتواند در اعزام پذیرفته شود. این بار با برگه رضایت‌نامه پدر و مادر برای اعزام به جبهه و یک جعبه شیرینی به خانه برگشت

وی افزود: پسرم ورزش می‌کرد، کشتی می‌گرفت و من همیشه نگران بودم. می‌ترسیدم که مبادا در ورزش آسیبی ببیند، اما  نمی‌دانستم که سرنوشت برای ما تقدیر دیگری در نظر گرفته است. سرانجام محمدرضا به جبهه رفت. ما در خانه تلفن نداشتیم و او هم برای آنکه مزاحم همسایه نشود، با آنجا تماس نمی‌گرفت، اما هر پنجشنبه نامه می‌داد. تا آنجا که اطرافیانش گفته بودند این کسی که مرتب نامه می‌نویسد و همیشه کتاب می‌خواند حتما پسر یک روحانی است!

مادر شهید بیان کرد: پسرم بار اول که به جبهه اعزام شد، پس از سه ماه برای مرخصی به خانه آمد. مرخصی آمدن او، قبل از عملیات کربلای 4 بود، عملیاتی که او دیگر هیچگاه از آن بازنگشت. روز اعزام به عملیات از من خواست که او را در راه آهن همراهی نکنم، اما خوشبختانه کارت‌هایش را در خانه جا گذاشت و خدا خواست که به این بهانه خود را برای راهی کردنش به آنجا برسانم، خوب شد که دیدمش چراکه محمدرضا پسرم رفت و مفقودالاثر شد.

خانواده مهشید

وی ادامه داد: در آن دوران که محمدرضا مفقودالاثر بود، تقریباً در میان 700 جنازه از شهدا که شناسایی نشده بودند، به دنبالش گشتم، اما نبود. در سردخانه‌های تهران، قم و شیراز هم به دنبالش بودیم، اما هیچ خبری از او نبود. توی تصاویر تلویزیون هم جست‌وجو می‌کردیم و به سراغ مجروحین می‌‌رفتیم تا بلکه نشانی از او بیابیم. تنها یک خبر از یکی از دوستانش به ما رسید که پای پسرم در عملیات تیر خورده و احتمالاً به اسارت گرفته شده و پس از یک سال به شهادت رسیده است. 

مادر شهید با اشاره به تحمل سخت روزهای انتظار برای خانواده، اظهار کرد: جنازه‌اش را بعد از سه سال از عراق آوردند. وصیت‌نامه‌اش را هم همانجا به ما دادند. گفته بود اگر مرا در آرامگاه خواجه ربیع به خاک بسپارید به خانه نزدیک‌تر خواهم بود و رفت و آمد هم برای شما آسان‌تر خواهد شد.


مدام خیال می‌کنم در مقابل نظرم است


وی ادامه داد: آن اوایل هر روز به سر مزارش می‌رفتم. بعدها هفته‌ای دو سه روز  و این روزها که کمردرد و پادرد دارم، مگر بچه‌ها آخر هفته مرا به دیدنش ببرند. شب و روز به فکر محمدرضا هستم. مدام خیال می‌کنم مقابل نظرم است. خیلی وقت‌ها صدای در را می‌شنیدم و فکر می‌کردم که محمدرضا پشت در است. در را که می‌گشودم هیچ‌کس آنجا نبود و همان‌جا می‌نشستم. بچه‌ها می‌گفتند اصلاً صدای در نیامده است، مگر آدم آن لحظه‌ها را یادش می‌رود. بارها او را در خواب دیده‌ام. یک‌بار با یک وانت آبی که پشتش را فرش کرده بود، آمد و گفت بیایید، می‌خواهم شما را به زیارت ببرم. با همسر و دخترم سوار شدیم و او ما را به کربلا برد. از خواب بیدار شدم و دیدم که بازهم همین‌جا هستم و محمدرضا نیست.

وی بیان کرد: دو سه ماه بعد از این خواب، زیارت کربلا قسمت‌مان شد و طبق وصیت پسرم، زیارت‌نامه را هم همانجا برایش خواندیم. محمدرضا وصیت کرده بود که برای شهید شهدنش لباس سیاه به‌تن نکنیم، اما جنازه‌اش در محرم آمد. گفتم: «مادر جان من برای تو سیاه نپوشیده‌ام، این لباس عزای امام حسین(ع) است».

در ادامه پای حرف پدر شهید نشستیم. پدری که امروز دیگر دیدگان پرمهرش تار گشته، اما با بردن نام محمدرضا همچنان برق عشق به فرزند در آن‌ها می‌درخشد.

وی گفت: من برای بازسازی هویزه به جبهه رفته بودم. قرار بود برای بار دوم هم بروم، اما این بار محمدرضا مانع شد. می‌خواست حالا که او نیست من کنار مادرش بمانم. به او گفتم باشد شما برو، اما در دلم گفتم بالاخره مرا هم طبق نوبت اعزام خواهند کرد! روزی که برای راهی کردنش جهت اعزام به عملیات، خودمان را به راه‌آهن رسانده بودیم، دیدم که وسایل جنگی و تانک و توپ را بار قطار می‌کنند. همه قطار پر از سرباز بود، من می‌خواستم بروم، اما او زودتر داشت می‌رفت. حال و هوای من پس از شهادت محمدرضا هیچ تغییری نکرده و همان است که آن وقت‌ها بود. درست است که دیگر فرزندم را ندیدم، اما خیلی‌های دیگر رفتند و برنگشتند. هنوز هم پس از گذشت چند دهه از آن روزها، از جبهه شهید می‌آورند.

شهادتنامه


علی کریمی یکی از برادران شهید اظهار کرد: برادرم محمدرضا هم‌زمان با درس‌خواندن، خیاطی را نیز از پدرم فرا گرفته بود و بعدها کار هم می‌کرد و تقریباً استاد شده بود. زمانی که بچه بودیم، در درس‌ها به ما کمک می‌کرد. با هم بازی می‌کردیم، فوتبال می‌رفتیم و ما را با خود هم به مسجد و هم به سینما می‌برد. در والیبال مقام استانی داشت. با بچه‌های محل به باشگاه می‌رفت و کشتی می‌گرفت و در این رشته هم یک مدال به‌دست آورد.

وی افزود: او پس از ثبت نام در سپاه، برای دوران آموزشی به تربت جام رفت. در اولین اعزام به ایلام فرستاده شد، در آنجا سه ماه تک تیرانداز بود و برای بار دوم به عملیات کربلای 4 اعزام شد. محمدرضا یک دوره 10 روزه آموزش آرپی‌جی هم رفت چون می‌گفت از این طریق می‌تواند به خط مقدم نزدیک‌تر شود. شب قبل از عملیات پای محمدرضا با آبجوش سوخت و فرمانده از او خواسته بود که همراهشان نرود، اما او نپذیرفته بود. در نهایت عملیات کربلای 4 لو رفت، آنجا هم که حالت باتلاق و نیزار داشت و همه گرفتار شده بودند. 

کریمی با اشاره به اینکه اگر برگردد به سال‌های 64 و 65، خوب به خاطر دارد که با صدای خش خش رادیو از خواب بیدار می‌شده است، بیان کرد: آن وقت‌ها اسامی اسرا را از رادیو اعلام می‌کردند. ما هم یک رادیوی ساده داشتیم که پدرم آن را کنار گوشش می‌گرفت و آنتن‌اش را تکان می‌داد تا بتواند عراق را بگیرد، اسامی را بشنود و ببیند نام پسرش را می‌شنود یا نه. هیچ وقت آن لحظه‌ها را فراموش نخواهم کرد. هر شب صدای خش خش موج رادیو ما را بیدار می‌کرد.


مادرم با دیدن بقایای پسرش از هوش رفت


وی ادامه داد: یک بار به ما گفتند بروید به تعاونی سپاه، آنجا عکس شهیدانی وجود دارد که بدون شناسایی دفن شده‌اند، شاید از روی نشانه‌ای بتوانید تشخیص دهید، اما آنجا هم نبود. موهای پدر و مادرمان در آن سه سال سفید شد. مقایسه عکس‌هایی که روز خداحافظی در راه آهن گرفتیم با عکس‌های روز تشییع جنازه، نشان‌دهنده سختی انتظار در آن روزهاست. 

برادر شهید اظهار کرد: سرانجام به مادرم خبر دادند که پس از قطعنامه، اجسادی میان ایران و عراق رد و بدل شده است و در آن میان یعنی سال 1368، محمدرضا را هم از روی پلاکش شناخته بودند. رفتیم معراج شهدا و تعداد زیادی از پیکر شهدا در آنجا بود. روی تابوت‌ها، اسامی را نوشته بودند، همان را که اسم محمدرضا بر آن بود باز کردیم. در ظاهر به هیچ عنوان تشخیص داده نمی‌شد.


وی ادامه داد: هویت بیش‌تر شهدای آن عملیات را از روی پلاک‌شان تشخیص داده بودند. مادرم با دیدن بقایای پسرش از هوش رفت، نمی‌توانست تماشا کند، در حقیقت دیگر پیکری وجود نداشت. چیزی جز یک جلیقه نجات و چند تکه استخوان از او باقی نمانده بود. یک روز سرانجام محمدرضا را به همراه چند شهید دیگر تشییع کردیم و به خاک سپردیم. از آن زمان هرکدام‌ از ما برای رفع دلتنگی بر سر مزارش حاضر می‌شویم.

خوش باشد دلی که پر از شهامت باشد


شهادت‌نامه شهید محمدرضا کریمی


به نام خدا. به نام الله پاسدار خون شهیدان. با سلام و درود به پیشگاه امام زمان، یگانه منجی عالم بشریت و نائب بر حقش امام امت و با سلام به شهدای محترم و همچنین خانواده‌هایشان که با ایثار فرزندانشان نهال این انقلاب را آبیاری نموده و حرمت قرآن را نگه داشته‌اند.

مادر و پدر گرامی با سلام به شما و خواهران و برادرانم، وصیت خود را عرض می‌نمایم و امیدوارم با خواندن این وصیت‌نامه و این شهادت‌نامه، غمگین و ناراحت نباشید که من در دنیای آخرت غمگین و ناراحت خواهم بود. خوش باشد سعادتی که شهادت باشد/ خوش باشد دلی که پر از شهامت باشد/ از وزیدن عشق به الله خود/ دلی همچون حسین با شجاعت باشد. امید اینکه در آن دنیا که میزان عمل در پای ما دیوار می‌شود بتوانم با اعمال بدی که انجام داده‌ام، میزان را با گفتار خوب و کردار نیک جواب دهم.


پدر و مادر عزیزم در نبود من عزاداری نکنید، سیاه نپوشید که دشمن بزدل خوشحال خواهد شد. باید افتخار کنید که فرزندی را در راه خدا و برای خدا فدا نموده‌اید. اگر لیاقت آن را داشتم که کربلای حسین و حرم مطهر این سردار عزیز را زیارت نمایم که چه بهتر و اگر این لیاقت را نداشتم و شهید شدم (هرچند که من بنده گناهکاری هستم و شهید به حساب نمی‌آیم) اگر امکان داشت و برایتان مقدور بود به کربلا بروید و آنجا زیارت عاشورا را با مصیبت ادامه دهید. برای به خاک سپردن من، رضایت شما رضایت من است. اگر در خواجه ربیع در کنار دیگر عزیزانم به خاک سپرده شوم، آسوده‌ترم و همچنین رفت و آمد شما راحت‌تر است. در ضمن از دوستان و اقوام حلالیت خواهی کنید. پدر و مادر گرامی اندک پس‌اندازی که دارم ابتدا خمس و ذکاتش را بدهید دوم آنکه اگر خواستید برایم خرج کنید یا اینکه برای بچه‌ها و خود بردارید. انشاءالله خداوند شما را بیامرزد و شهدا را در صف شهدای کربلا محشور بگرداند.


محمدرضا کریمی - 1365/09/28

 

تشییع شهید