دانش‌آموزی که از مدرسه به جبهه رفت + فیلم

شهید حسن حیدریشهید حسن حیدری متولد سال ۱۳۴۸ در مشهد بود. او 10 شهریور سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۲ به شهادت رسید. خبرنگار ایکنا از خراسان‌رضوی، طی دیدار با خانواده این شهید گرانقدر گفت‌وگویی درخصوص زندگی و رشادت‌های این شهید گرانقدر داشته‌ است که در ادامه می‌خوانیم؛

مرضیه حیدری، خواهر شهید، گفت: برادرم در ماه مبارک رمضان و روز تولد امام حسن مجتبی(ع) به دنیا آمد، به همین دلیل نام او را حسن گذاشتند. حسن در سوم راهنمایی بود که به جبهه رفت و در منطقه حاج عمران جنگید؛ فرمانده‌اش شهید کاوه بود. او سرانجام در عملیات کربلا ۲ به شهادت رسید و امروز پیکرش در آرامگاه خواجه ربیع مشهد آرام گرفته است.

وی ادامه داد: برادرم در روزهای انقلاب اسلامی در پخش اعلامیه‌ها کمک می‌کرد. در آن دوران که کتاب‌هایی مانند آثار شهید مطهری و دکتر شریعتی از ترس ساواک در کتابخانه‌ها پیدا نمی‌شد، او آن‌ها را در زیرپله مسجد جاسازی می‌کرد و با دیگر بچه‌های کتابخوان رد و بدل می‌نمود. برادرم عاشق فوتبال بود و دوستانش می‌گویند اگر امروز در میان ما بود، بدون شک یکی از بازیکنان تیم ملی می‌شد.

خانواده شهید حیدری

از پخش اعلامیه تا حضور در عملیات کربلا 2

حیدری با اشاره به اینکه آن زمان در نزدیکی منزلشان یکی از افراد ساواک زندگی می‌کرد، گفت: یک شب برادرم چندین بار تا قبل از اذان صبح از خانه خارج شد و بازگشت. بار آخر که با خوشحالی به خانه رسید، مادرم از علت این رفت و آمد پرسید و او تعریف کرد که به درب خانه آن فرد ساواکی اعلامیه می‌چسبانده و او مرتب آن‌ها را پاره می‌کرده است. برادرم آن‌قدر این کار را ادامه داده که او خسته شده و دست از پاره کردن اعلامیه‌ها برداشته است.

وی افزود: در آن دوران که همه از ساواک وحشت داشتند، نوجوانی با آن سن و تجربه کم، چقدر شجاعت و ایمان به‌کار خود داشته که چنین اقداماتی انجام می‌داده است. خیلی از ما امروز حتی برای ارائه یک توصیه یا تذکر ساده به کسی که کار اشتباهی انجام می‌دهد، ملاحظات و نگرانی‌هایی داریم. پس در آن روزهای پرالتهاب، آن‌ها چه کارهایی می‌کردند و چه جرئت‌هایی داشتند! امیدوارم رسالت این شهدا نسل به نسل منتقل شود و به پرچم‌دار اصلی خود برسد.

این خواهر شهید ادامه داد: هنوز هم گاهی پیش می‌آید که درباره برادرم از دوستانش چیزهایی می‌شنویم و با خود می‌گوییم چه‌طور ما که آن‌همه به او نزدیک بودیم، از این موارد بی‌اطلاع بودیم. بخش‌هایی از این خاطرات را در کتاب خودم که قرار است چاپ شود و به خاطرات خواهران شهدا پرداخته است، ذکر کرده‌ام. شهدا زوایای پنهانی دارند و به قول امام خمینی(ره) راه آنان شبیه نور است که می‌توان برای ادامه مسیر جهاد و مقاومت، آن را به روشنی دنبال کرد.

کارنامه‌ای که قبولی‌اش را خدا امضا کرد

حیدری با اشاره به پدرش که کارمند علوم پزشکی و یک انقلابی واقعی بود، بیان کرد: پدرم سختی‌های زمان ستم‌شاهی را با گوشت، پوست و استخوان خود تجربه و درک کرده بود. او حتی به جبهه رفته و خاطرات آن ایام را برای ما تعریف می‌کرد. من یکی دو تا از آن خاطره‌ها را به نگارش درآورده‌ام که در جشنواره‌ها مورد توجه قرار گرفت و جایزه دریافت کرد. همیشه از اینکه پدرم آن خاطره‌ها را برای ما بازگو کرده، خوشحالم و خود را مدیون او می‌دانم.

وی ادامه داد: بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندش، به معنای واقعی کلمه کمر پدرم شکست. باغی در کشف‌رود داشتیم که سال‌ها برای آبادانی آن زحمت کشیده بود، اما پس از این اتفاق حتی دل رفتن به آنجا را هم نداشت، چرا که برادرم همیشه در آنجا به او کمک می‌کرد. به همین دلیل با قیمت بسیار ناچیز باغ را فروختیم، چرا که برای پدرم، تحمل جای خالی فرزندش غیرقابل تحمل بود. از همان زمان هم بیماری جسمی و روحی او آغاز شد؛ چیزی نمی‌گفت و همه چیز را در خود نگه می‌داشت.

این خواهر شهید افزود: از آنجایی که برادرم پس از اولین بار رفتن به جبهه شهید شد، نامه‌ای از او نداریم. تنها چند نامه از دوستانش رسیده است که بدون آنکه از شهادت او باخبر باشند، برایش نوشته‌اند. شاید یکی از انگیزه‌های رفتن او، اصابت تیر به چشم برادرش و جانباز شدن او در جبهه بود. بعد از آن ماجرا، حسن انگار آدم دیگری شد و در همان سن کم ناگهان بزرگ شد. به عقیده من، ویژگی مشترک شهدا این است که همه آن‌ها تابع ولایت فقیه بوده‌اند؛ امیدوارم که درس گرفتن از مجاهدت‌ها و شجاعت‌های آنان نسل به نسل ادامه یابد.

قرآن

چند استخوان از او که در پوتینش مانده بود

در ادامه، فاطمه اشراقی، مادر شهید حسن حیدری، بیان کرد: در روزهایی که پدر و برادرم در جبهه بودند، یک روز از مدرسه آمد و گفت می‌خواهم به جبهه بروم. گفتم صبر کن تا آن‌ها برگردند، اما پاسخ داد: «من خودم باید بروم.» این را گفت و رفت. خبر شهادتش را بچه‌ها به من دادند. از او تنها چند استخوان که در پوتینش مانده بود و استخوان جمجمه‌اش را دیدم؛ همین و بس. یک شب او را در خواب دیدم که سالم و سلامت به خانه بازگشته بود، اما می‌خواست دوباره برود. از او پرسیدم: کجا می‌خواهی بروی؟ پاسخ داد: فقط برای دیدن شماها آمده‌ام، باید بروم. در آن روزها هرکس که می‌توانست، خودش را به جبهه می‌رساند

محمدرضا حیدری، برادر شهید نیز در ادامه این گفت‌وگو، گفت: در فضای آن روزهای جنگ، هرکس که موقعیتی داشت، خودش را به جبهه می‌رساند. من هم سال ۵۹ دانشجوی تربیت معلم بودم و به‌عنوان اولین نفر از خانواده به جبهه رفتم. پس از من، پدرم و سپس برادرم حسن نیز قدم به این میدان گذاشتند. گاهی وقت‌ها دو نفر از ما همزمان در جبهه بودیم.

وی ادامه داد: حسن روحیه خاصی داشت، بسیار شجاع و پرتلاش بود، کاراته‌‌کار بود و در این نیز رشته مقام هم به‌دست آورده بود. هرکس در محل کاری داشت سراغش را می‌گرفت. او برای دوره آموزشی به پادگان بجنورد فرستاده شده بود، یک روز به اتفاق نورالله کاظمیان که معاون امور جنگ آموزش و پرورش استان در آن زمان بود و بعدها هم به مقام شهادت رسید، برای بازدید به بجنورد رفتیم. در جریان این سفر سری هم به پادگان زدیم تا حسن را ملاقات کنیم که البته او آنجا نبود و سرانجام در نماز جمعه پیدایش کردیم. آن طور که متوجه شدیم در پادگان هم روی او با آن سن کمش، حساب ویژه‌ای باز کرده بودند. در تمام تمرین‌ها، از آرپی‌جی زدن گرفته تا میدان تیر، حسن داوطلب و پیش‌قدم بود.

این برادر شهید با تأکید بر اینکه عملیات حاج عمران از آن عملیات‌های سخت بود، بیان کرد: دشمن تقریبا از آن مطلع بود و خود را برایش آماده کرده بود. در خاطرات افراد از عملیات کربلا ۲ اشاره شده است که خیلی‌ها به سردار کاوه درباره اطلاع دشمن از عملیات هشدار می‌دادند اما ایشان بر اجرای دستور فرماندهان پافشاری داشتند. ایشان در شب دوم این عملیات به شهادت رسیدند و در نهایت تعداد کمی از آن سربازان از این عملیات زنده برگشتند.

کارنامه‌ای که قبولی‌اش را خدا امضا کرد

وی افزود: بعد از عملیات هرچه با تعاون لشکر تماس می‌گرفتیم، کسی پاسخگو نبود و ما مدتی در عالم بی‌خبری به سر ‌بردیم. در آن ایام، نام برخی از اسرا در عراق در لیست سازمان ملل ثبت نمی‌شد و آن‌ها را به اردوگاه‌‌های مخفی می‌بردند. در نتیجه نه صلیب سرخ و نه خانواده‌ آن‌ها از وضعیت این اسرا اطلاع نداشت. وقتی اسرا را تلویزیون عراق نشان می‌دادند، عکس‌هایی از آن‌ها گرفته و در آلبوم‌هایی نگهداری می‌شد. خانواده‌هایی که مفقودی داشتند، در میان این آلبوم‌ها به دنبال فرزندان خود می‌گشتند. ما هم یک روز به ستاد تعاون لشکر تیپ ویژه شهدا رفتیم و آلبوم اسرا عملیات کربلای ۲ در اختیار ما قرار گرفت.

حیدری ادامه داد: یکی از آنها، برادرم حسن به‌نظر می‌رسید و شباهت زیادی با او داشت. این‌طور که آن‌روزها رسم بود، ما هم عکس‌هایی از او را برای بررسی دقیق‌تر در اختیار پلیس تشخیص هویت بین‌المللی قرار دادیم، آن‌ها هم در نهایت حدس ما را تأیید کردند. تحمل آن سال‌ها برای همه ما و به طور خاص برای مادرم سخت و طاقت‌فرسا بود.

وی گفت: سرانجام زمان آزادی اسرا فرا رسید، اول اسرای ثبت شده در صلیب سرخ آزاد شدند و پس از آن‌ها نوبت به بقیه رسید. یکی از کارهای ما این بود که در آن ایام مرتب به استقبال اسرا می‌رفتیم و در جست‌وجوی برادر بودیم که البته هرگز او را نیافتیم. در آن روزها دیگر برای ما مسجل شد که ایشان شهید شده است. پس از شروع جریان تفحص شهدا، پیکر او براساس پلاکش و در مکان عملیات، پیدا شد. به نظر می‌رسید که او به پشت روی کوله پشتی‌اش افتاده باشد و برای همین تمام وسایل داخل آن کوله سالم مانده بود که امروز بخشی از خاطراتش را برای ما تداعی می‌کند. به غیر از آن تنها بخش‌هایی از استخوان‌های شهید به کشور بازگشت، در شهر تشییع شد و به خاک سپرده شد.

اندیشه‌های ایرانی ـ اسلامی شهدا باید الگوی مدیران باشد

این برادر شهید با اشاره به اینکه فداکاری‌های زیادی توسط آن جوانان انجام شده است، بیان کرد: آن‌ها بدون هیچ چشم‌داشت و مطالبه‌ای، فارغ‌بال برای ارزش‌ها و آرمان‌هایشان ایستادگی کردند. من فکر می‌کنم این موضوع امروز باید کسانی که نقش‌های مدیریتی دارند، بیش‌تر از هر چیز مورد توجه باشد. به نظرم امروز جامعه از این ارزش‌ها و آرمان‌ها فاصله گرفته است در حالی‌که باید از آن‌ها مراقبت کرد. آن جوانان آزاده، اندیشه‌هایی اثربخش برای ایرانی که سابقه تمدنی بسیار قوی‌ داشته و اسلامی که ۱۴۰۰ سال حفظ شده است، داشته‌اند. از این ارزش‌های ایرانی و اسلامی که آن‌ها بدان پایبند بوده‌اند، باید مراقب کرد.

حسین حیدری برادر دیگر شهید نیز گفت: من خاطرات زیادی از برادرم به یاد ندارم، چون سنم در آن زمان کم بود اما خوب یادم هست که هر کجا می‌خواست برود، مثل سینما، استادیوم فوتبال و یا پارک، ما بچه‌ها را هم با خود می‌برد. آخرین فردی که با او خداحافظی کرد، من بودم؛ قرار بود با کاروان محمد رسول الله(ص) برود و به خانواده هم چیزی نگفته بود، من و یکی دو نفر از بچه‌های محل که متوجه شده بودیم برای بدرقه به راه‌آهن رفتیم. آخرین‌ عکس‌ها را هم در همان راه‌آهن با هم گرفتیم.

کارنامه‌ای که قبولی‌اش را خدا امضا کرد

روایت زندگی شهید حسن حیدری، داستان شجاعت و دلاوری یک دانش‌آموز‌ است که در ابتدای مسیر علم‌آموزی، تصمیم به قدم گذاشتن در راه دفاع از میهن گرفت. او در این راه، جان خویش را فدای آرمان‌ها و ارزش‌های انقلاب اسلامی، میهن و رهبر خویش کرد و چنان خالصانه و سبک‌بال پرکشید که گویی امضای قبولی کارنامه‌اش را خدا برایش زد.

{$sepehr_media_4039025_400_300}