به گزارش ایکنا، در روزهایی که ویترین مغازههای خیابانهای شمالی و مرکزی شهرهای بزرگ، با زرقوبرق گویهای قرمز و درختان کاج تزئین شدهاند، پرسشهای هویتی بیش از پیش در ذهن جامعهشناسان و روانشناسان تربیتی نقش میبندد. آیا گرایش جوانان ایرانی به جشنهای وارداتی نظیر کریسمس، صرفا یک تنوعطلبی ساده است یا نشانهای از یک حفره عمیق فرهنگی و تربیتی؟ چرا نسل جدید با وجودِ داشتنِ میراثی کهن از جشنها و اساطیر، شادی را در تقویمِ دیگران جستجو میکند؟
ایکنا برای واکاوی این پدیده اجتماعی و بررسی ریشههای روانشناختی آن، به سراغ افضلالسادات حسینی، استاد تمام و عضو هیئت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه تهران رفته است. او با نگاهی آسیبشناسانه، پیکان انتقاد را نه به سمتِ جوانان، بلکه به سوی نهادهای متولی آموزش و خانواده نشانه میرود و از «گنجینههای خاکخوردهای» سخن میگوید که اگر شناخته میشدند، شاید امروز با «بحران هویت» مواجه نبودیم. آنچه در ادامه میخوانید مشروح این گفتوگو است:
ایکنا - به عنوان مطلع گفتوگو اجازه دهید مستقیم به سراغ دغدغهای برویم که این روزها در سطح شهر بسیار به چشم میآید. شاهد هستیم که بخشی از بدنه جوان جامعه و حتی خانوادهها، با شور و اشتیاق به سمت برگزاری جشنهایی مانند کریسمس گرایش پیدا کردهاند. تحلیلهای متفاوتی در این باره ارائه میشود؛ عدهای آن را یک ژست روشنفکری و مدگرایی میدانند و عدهای دیگر آن را زنگ خطری برای هویت ملی قلمداد میکنند. از نگاه شما به عنوان یک روانشناس تربیتی، آیا این پدیده ریشه هویتی دارد یا صرفا یک رفتار هیجانی و ناشی از خلأ شادی است؟
اگر بخواهیم دقیق و علمی به ماجرا نگاه کنیم، نمیتوانیم این پدیده را تکبعدی تحلیل کنیم. واقعیت این است که ما امروز در حوزه آموزش و تربیت، چه در نهاد خانواده و چه در نهاد مدرسه، با معضلات جدی و بنیادین روبرو هستیم. پاسخ به سوال شما یک «بله» ترکیبی است. این گرایش هم جنبه هویتی دارد و هم جنبه اکتسابی و تربیتی. وقتی کودکی در خانوادهای رشد میکند که تحت شرایط دشوار اقتصادی یا فشارهای اجتماعی، کمتر به بحثهای هویت ملی و دینی اهمیت داده میشود و از سوی دیگر وارد مدرسهای میشود که برنامههای تربیتیاش شعارگونه، خشک و فاقد جذابیت است، طبیعتا بستر برای شکلگیری یک هویت منسجم فراهم نمیشود.
اگر بتوانیم جشنهای کهن ایرانی و اعیاد مذهبی را بازتعریف کنیم و شیوههای برگزاری آن را با سلیقه زیباشناختی نسل جدید هماهنگ کنیم، قطعا جوان احساس بینیازی میکند. او وقتی ببیند فرهنگ خودش هم ظرفیت شادی و زیبایی را دارد، دیگر نیاز نمیبیند که برای ارضای حس تنوعطلبیاش، به فرهنگ دیگری متوسل شود
ما با یک نظام آموزشی ناکارآمد مواجهیم که نتوانسته حس «تعلق» و «ارزشمندی» را نسبت به فرهنگ خودی در دانشآموز ایجاد کند. نوجوانی که مراحل کودکی را طی کرده و اکنون در مرحله حساس «هویتیابی» قرار دارد، مدام با این پیام – مستقیم یا غیرمستقیم – بمباران میشود که «جای دیگر بهتر است». او احساس خوشایندی نسبت به شرایط زیستی و فرهنگی خود ندارد. در این میان، رسانهها و شبکههای اجتماعی هم نقش کاتالیزور را بازی میکنند. نوجوان تصاویر جذاب، شاد و رنگارنگی از کشورهای توسعهیافته میبیند؛ تصاویری که کریسمس نماد بارز آن است. او با یک استدلال سادهسازی شده ذهنی نتیجه میگیرد که؛ آنها پیشرفته هستند و اینگونه جشن میگیرند، پس اگر من هم اینگونه رفتار کنم، به آن جامعه آرمانی نزدیکتر میشوم.
بنابراین، درخت کاج و بابانوئل برای جوان امروز فقط یک وسیله تزئینی نیست؛ بلکه نمادی از «توسعهیافتگی» و «زندگی بهتر» است که او آرزویش را دارد. اینجاست که میگویم مسئله هم هویتی است و هم ناشی از خلأهای تربیتی. وقتی نتوانستیم قهرمانها، اساطیر و جشنهای خودمان را با زبانِ امروز به او معرفی کنیم، او برای پر کردن این حفره، به نزدیکترین و جذابترین گزینه در دسترس، یعنی فرهنگ غرب، چنگ میزند.
ایکنا - اشاره کردید به نقش خانوادهها و مدارس. نقدی که وجود دارد این است که گاهی مواجهه ما با این پدیده، سلبی و حذفی بوده است. یعنی مدام گفتهایم «این جشن مال ما نیست»، «نباید بگیرید» و غیره. اما در مقابل، آیا توانستهایم جایگزینی ارائه دهیم؟ آیا مناسک و جشنهای ایرانی-اسلامی ما آنقدر جذابیت و «رنگ و لعاب» داشتهاند که بتوانند با زرقوبرق کریسمس رقابت کنند؟
دقیقا نکته همینجاست. برخورد سلبی و تحکمی، بهویژه با نسل نوجوان که ذاتا روحیه استقلالطلب و گاهی طغیانگر دارد، نتیجه عکس میدهد. اینکه صرفا بگوییم «این جشن مال ما نیست»، برای جوانی که دنبال شادی و تخلیه هیجان است، دلیل قانعکنندهای نیست. او میپرسد: «خب، مال ما نیست، ولی قشنگ است! شما چه چیزی دارید که به من بدهید؟»
البته نشانههای مثبتی هم وجود دارد. اخیرا شاهد هستیم که جشن «یلدا» دوباره نزد خانوادهها پررنگ شده است. دور هم جمع شدنها، انار و هندوانه و حافظخوانی، طراحیهای جدیدی که برای سفرههای یلدا انجام میشود؛ اینها اتفاقات بسیار مبارکی است. اما واقعیت این است که ما در «بستهبندی» و «ارائه» فرهنگمان ضعیف عمل کردهایم. جشنهای ملی و مذهبی زیادی داریم، اما آیا توانستهایم آن شادیِ واقعی و عمیق را در این جشنها جاری کنیم؟
متاسفانه بسیاری از جشنهای ما یا محدود شدهاند و یا شکلِ اداری و کلیشهای به خود گرفتهاند. در گذشته، اعیاد مذهبی و ملی با چراغانیهای گسترده، تغییر فضای شهر و شیرینی دادنهای مردمی همراه بود؛ اما امروز، جوان ما احساس اشباع نمیکند. جوان امروزی نیاز به «هیجان» و «مشارکت» دارد. او میخواهد در فرآیند جشن دخیل باشد. در کریسمس، او میرود درخت میخرد، با سلیقه خودش تزئین میکند، هدیه میگیرد و هدیه میدهد؛ یعنی یک «کنشگر» است. اما در بسیاری از مراسم، او صرفا یک «تماشاگر» منفعل است.
اگر بتوانیم جشنهای کهن ایرانی و اعیاد مذهبی را بازتعریف کنیم و شیوههای برگزاری آن را با سلیقه زیباشناختی نسل جدید هماهنگ کنیم، قطعا جوان احساس بینیازی میکند. او وقتی ببیند فرهنگ خودش هم ظرفیت شادی و زیبایی را دارد، دیگر نیاز نمیبیند که برای ارضای حس تنوعطلبیاش، به فرهنگ دیگری متوسل شود. اما وقتی خلأ وجود دارد، کریسمس برای او معنا پیدا میکند. تکرار میکنم، این گرایش به دلیل دشمنی با فرهنگ خودی نیست، بلکه به دلیل «نشناختن» فرهنگ خودی و «جذابیت ظاهری» فرهنگ بیگانه است.

ایکنا - در صحبتهایتان واژه «نشناختن» را به کار بردید. به نظر میرسد این ناآگاهی فقط محدود به جشنها نیست و لایههای عمیقتری دارد. شما به عنوان استادی که با دانشجویان مقاطع تحصیلات تکمیلی (ارشد و دکتری) سر و کار دارید، وضعیت شناخت این نسل فرهیخته از منابع اصلی فرهنگ ایرانی-اسلامی را چطور ارزیابی میکنید؟
دست روی نقطه دردناکی گذاشتید. من مثال عینی و مستند برای شما میزنم. سالهاست در دانشگاه تهران، که نماد آموزش عالی کشور است، دروس مختلفی مانند روانشناسی تربیتی، روانشناسی اخلاق و تربیت اخلاقی را تدریس میکنم. مخاطب من دانشجوی سال اول کارشناسی نیست که بگوییم هنوز خام است؛ مخاطب من دانشجوی دکتری است که قرار است فردا استاد این مملکت شود.
جوان ماجراجو است، دلش تنوع میخواهد، زیبایی بصری میخواهد. در این جذب شدن، به خودی خود خطری نیست؛ خطر آنجایی است که این جایگزینی منجر به «فراموشی کامل» فرهنگ خودی شود. خطر آنجایی است که او فکر کند فرهنگ خودش سیاه، غمگین و کهنه است و فرهنگ غرب، سراسر نور و شادی
من سر کلاسها به بهانههای مختلف سعی میکنم آنها را با گنجینههای ادبی و اخلاقی خودمان مواجه کنم. بارها از دانشجویان دکتری پرسیدهام: «دوستان عزیز، چند نفر از شما تا به حال مثنوی معنوی را ورق زدهاید؟ چند نفرتان یک حکایت کامل از دفترهای مثنوی را خواندهاید و تحلیل کردهاید؟» باورتان میشود که پاسخ تقریبا «هیچکس» است؟ ما راجع به دانشجویانی صحبت میکنیم که بسیار باهوش و قوی هستند، مقالات علمی-پژوهشی مینویسند و نظریههای غربی را از بر هستند؛ اما وقتی صحبت از «عطار نیشابوری» یا «گلستان سعدی» میشود، دستشان خالی است. اینها منابع اصلی اخلاق ما هستند. گلستان سعدی یک دایرهالمعارف تربیتی است؛ مثنوی مولانا یک اقیانوس از تحلیلهای روانشناختی است؛ چرا باید دانشجوی دکتری روانشناسی ما، نظریات فروید و یونگ را بداند (که باید هم بداند)، اما نداند که مولانا قرنها پیش، پیچیدهترین مکانیسمهای دفاعی روانی انسان را در قالب داستان بیان کرده است؟ چرا این گنجینهها دستنخورده باقی ماندهاند؟ باز برمیگردم به همان بحث ناکارآمدی سیستم. خانوادههای ما دیگر مثل گذشته نیستند؛ پدربزرگها و مادربزرگهایی که گلستانخوانی و شاهنامهخوانی میکردند، کمتر شدهاند و نسل جدیدِ والدین هم خودشان آگاه نیستند. سیستم آموزش و پرورش هم که اصولا دغدغهای برای این موضوع نداشته است.
نتیجه این میشود که ما روی گنج نشستهایم و گدایی میکنیم. وقتی دانشجوی من این متون را نمیشناسد، چطور میتواند از آنها بهرهبرداری کند؟ البته تجربه من نشان داده که هر وقت سر کلاس، با رویکردی امروزی و تحلیلی، قطعهای از مثنوی را برایشان باز کردهام، حیرتزده شدهاند. میگویند: «وای استاد! چه دریای عمیقی! ما اصلا نمیدانستیم چنین نگاههای دقیقِ روانشناختی در ادبیات ما وجود دارد.» این نشان میدهد که ظرفیت پذیرش وجود دارد، اما «عرضه» صورت نگرفته است.
ایکنا - این واقعا تکاندهنده است. به نظر میرسد ما در «اتصال» نسل جدید به ریشههایش دچار قطعی سیستم شدهایم. شما گفتید که در ایران باستان و در فرهنگ اسلامی، جشنها باعث همدلی و سلامت روان میشده است. اکنون که این کارکرد از دست رفته، چه تبعاتی داشته است؟
ببینید، انسان ذاتا موجودی اجتماعی و نیازمند به شادی و امید است. در فرهنگ ایران باستان، برای هر فصل و هر مناسبت طبیعی، جشنی داشتیم. جشن سده، جشن مهرگان، جشن تیرگان و... اینها فقط رقص و پایکوبی نبود و بهانهای بود برای «با هم بودن»، «همدلی» و «شکرگزاری». این مناسک باعث میشد سلامت روان جامعه تامین شود و فرهنگ رشد و تعالی پیدا کند؛ امروز آن جشنها کمرنگ شده و یا فراموش شدهاند. از طرفی، متفکرین و نویسندگان ما و مسئولین فرهنگی، کمکاری کردهاند. ما نیامدهایم این مفاهیم را بازآفرینی کنیم. شما پرسیدید چرا جوان درخت کریسمس را ترجیح میدهد؟ پاسخ ساده است: چون برایش «برنامه» نداریم، اما طرف مقابل برنامه دارد.
جوان ماجراجو است، دلش تنوع میخواهد، زیبایی بصری میخواهد. در این جذب شدن، به خودی خود خطری نیست؛ خطر آنجایی است که این جایگزینی منجر به «فراموشی کامل» فرهنگ خودی شود. خطر آنجایی است که او فکر کند فرهنگ خودش سیاه، غمگین و کهنه است و فرهنگ غرب، سراسر نور و شادی. باید از خودمان بپرسیم: در اعیاد مذهبی خودمان، برای یک نوجوان ۱۵ ساله چه برنامه جذابی داریم که بتواند مشارکت کند؟ آیا فقط سخنرانی و نصیحت است؟ خب معلوم است که او جذب نمیشود. جوان به دنبال «کنشگری» و «زیبایی» است. تا زمانی که نتوانیم محتوای غنی فرهنگمان را در ظرفی زیبا و امروزی بریزیم، این روند ادامه خواهد داشت.

ایکنا - شما اشاره کردید که آموزش و پرورش دغدغهای نداشته است. فرض کنیم امروز یک مسئول دلسوز پیدا شود و بخواهد این روند را اصلاح کند. نقطه شروع کجاست؟ آیا باید از دبیرستان شروع کرد یا دبستان؟
اگر واقعا دغدغهای وجود داشته باشد که متاسفانه من معتقدم فعلا در بدنه اجرایی وجود ندارد و یا اگر هست، دانشِ چگونگیِ اجرای آن نیست اصلاح باید از پیشدبستانی و حتی قبل از آن شروع شود. شخصیت و شاکله روانی انسان در کودکی شکل میگیرد. اگر ما بخواهیم فرهنگ ملی و دینیمان را در جانِ بچهها نهادینه کنیم، باید از مهدهای کودک و مدارس ابتدایی آغاز کنیم. در دوره نوجوانی و دبیرستان، فرد وارد مرحله تفکر انتقادی و استقلالطلبی میشود؛ در این سن، مقاومتها بیشتر است و ممکن است هر نوع برنامه تربیتی مستقیم را پس بزند.
اگر این روند ادامه پیدا کند و نسلهای آینده ما همچنان با فرهنگ غنی و بینظیر خود بیگانه بمانند، قطعا با آسیبهای اجتماعی و فردی گستردهای مواجه خواهیم شد. انسانی که ریشه ندارد، با هر نسیمی جابجا میشود. بحران هویت، افسردگی، احساس پوچی و گرایش افراطی به فرهنگهای دیگر، کمترین تبعات این بیگانگی است
اما در کودکی، ذهن آماده پذیرش است. البته نه با روشهای خشک و کلاسی! همیشه روی «خلاقیت» تاکید دارم. حوزه تخصصی من خلاقیت است و معتقدم کلید حل این مشکل هم همینجاست. مربیان باید یاد بگیرند که چطور از قصه، نمایش، بازی و هنر برای انتقال مفاهیم فرهنگی استفاده کنند. به دانشجویانم که خیلیهایشان معلم هستند، همیشه میگویم: «چرا فکر میکنید ادبیات و فرهنگ فقط مال کلاس فارسی است؟ اگر معلم ریاضی یا فیزیک هستید، چه اشکالی دارد که از هنر و ادبیات در تدریستان بهره بگیرید؟» این مرزکشیهای مصنوعی باعث شده دانشآموز فکر کند ادبیات و هویت، یک درسِ خستهکننده است که باید امتحان دهد و تمام شود.
اگر از کودکی، با زبانِ هنر و قصه، بچهها را با شاهنامه، با قصههای قرآن، با مثنوی آشنا کنیم، آنها در نوجوانی یک «تکیهگاه هویتی» محکم خواهند داشت و در برابر هر بادی نمیلرزند. آن وقت کریسمس برایشان صرفا جشنی قشنگ است، نه یک آرزوی دستنیافتنی برای فرار از هویت خود.
ایکنا - در این معادله، خانواده کجای کار قرار دارد؟ آیا میتوان انتظار داشت خانوادهها به تنهایی این بار را به دوش بکشند، در حالی که خودشان هم محصول همین نظام آموزشی هستند؟
خانواده رکن اصلی است، اما متاسفانه خانوادههای ما امروز «دستتنها» و «سردرگم» هستند. بسیاری از والدین آگاهی لازم را ندارند. آنها نمیدانند چه کتابی باید برای فرزندشان بخرند، چه انیمیشنی مناسب است، یا چطور باید با سوالات هویتی فرزندشان مواجه شوند. مشکل بزرگتر، «ناهماهنگی» بین نهادهاست. گاهی خانواده تلاش میکند کار فرهنگی کند، اما مدرسه با روشهای غلط آن را خراب میکند. گاهی مدرسه طرح خوبی دارد، اما خانواده به دلیل ناآگاهی یا مشکلات اقتصادی، آن را خنثی میکند.
ما هیچ متولی مشخصی برای «آموزش خانواده» در کشور نداریم. کلاسهای آموزش خانواده در مدارس اغلب صوری است. در حالی که آموزشِ پدر و مادر شدن باید قبل از فرزندآوری شروع شود. اینکه والدین بدانند در عصر تهاجم فرهنگی و رسانهای، چطور باید «سواد رسانهای» و «هویت ملی» را به فرزندشان منتقل کنند، حیاتی است. امروز خانوادههای ما درگیر مشکلات معیشتی و جنگ اقتصادی هستند؛ شاید دلشان بخواهد، اما توان و زمان کافی برای پرداختن به این مسائل ظریف تربیتی را ندارند. اینجاست که نقش نهادهای حاکمیتی و آموزشی پررنگ میشود تا به کمک خانواده بیایند، نه اینکه آنها را رها کنند.

ایکنا - و به عنوان سوال آخر؛ اگر این شکاف و فاصله گرفتن از فرهنگ خودی ادامه پیدا کند، چه آیندهای را برای نسل جوان پیشبینی میکنید؟ آیا امیدی به بازگشت هست؟
اگر این روند ادامه پیدا کند و نسلهای آینده ما همچنان با فرهنگ غنی و بینظیر خود بیگانه بمانند، قطعا با آسیبهای اجتماعی و فردی گستردهای مواجه خواهیم شد. انسانی که ریشه ندارد، با هر نسیمی جابجا میشود. بحران هویت، افسردگی، احساس پوچی و گرایش افراطی به فرهنگهای دیگر، کمترین تبعات این بیگانگی است. اما آیا راه حل این است که جلوی شادی بچهها را بگیریم؟ خیر. اینکه پلیس بگذاریم جلوی مغازهها که درخت کاج نفروشند، درمان نیست؛ پاک کردن صورت مسئله است. راه حل، کار عمیقِ فکری و برنامهریزی است.
من ناامید نیستم، اما نگرانم. نگرانم چون اقدام جدی و سیستماتیکی نمیبینم. کارهایی که میشود پراکنده و قائم به شخص است. مثلا خودِ من در حد توانم در کلاسهای دانشگاه تلاش میکنم دانشجویان را با این مفاهیم درگیر کنم. وقتی قصههای مذهبی یا ادبی را تحلیل روانشناختی میکنیم، برق را در چشمهایشان میبینم که مشتاق میشوند. اما آیا این کافی است؟ آیا دیر نیست که تازه در مقطع دکتری دانشجو را با مولانا آشنا کنیم؟ بله، دیر است، اما از هیچی بهتر است.
ما گنجهایی داریم که دنیا حسرتش را میخورد، اما خودمان رهایش کردهایم. اگر میخواهیم جوان ایرانی، کریسمس را به عنوان یک «فرهنگ دیگر» ببیند نه «فرهنگ برتر»، باید کاری کنیم که او به ایرانی بودن و مسلمان بودن خودش ببالد و این بالیدن، با شعار ایجاد نمیشود؛ با «شناخت» و «تجربه لذتبخش» از فرهنگ خودی ایجاد میشود. امیدوارم مسئولین و متولیان فرهنگی، پیش از آنکه این گسستِ نسلی تبدیل به درهای پرنشدنی شود، به خود بیایند.