«مير تيمور» با سپاه خويش از آذربايجان عازم شيراز بود. در راه سران لر (به قول او ياغيان، در حالی اين افراد از ميهن خود دفاع میكردند و مردمی شريف بودند) را گرفته همراه میآورد تا به شهر دزفول وارد شد.
با رسيدن به پل باستانی اين شهر، ياد ديدار «سلطان سيدعلی» افتاد كه در آغاز حمله به ايران در كشتی از آّب آمويه میگذشت و در كنار ساحل با افتادن تازيانه مرصعش در رود، نگران شد و اين رويداد را به فال بد گرفت. ناگاه مردی سياهپوش در برابرش ظاهر شد و دست در آب فرو برده شلاق را بيرون آورد و به دستش داد.
تيمور با خواهش از نام و نشان او پرسيد، فرمود «اكنون مرا رها كن و بار ديگر در دزفول همديگر را خواهيم ديد». با اين حال از سيد سلطانعلی سراغ گرفت تا خدمتش رسد؛ اما سيد كه در جوار نياكانش در اردبيل میزيست به كاظمين رفته بود. در آنجا شبی در خواب از طرف حضرت امام محمد تقی(ع) به او دستور داده شد كه به دزفول آمده، مردم را به تشيع دعوت كند.
لذا به دزفول آمد و در بارگاه فعلی مسكن گزيد و به آنچه مأمور بود مردم را دعوت كرد؛ اما گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من/ آنچه به جايی نرسد فرياد است. ناچار آن بزرگوار، اين از خدا برگشتگان را تهديد به قطع آب رود میكند. آن نادانان باز هم به اين سخن نمیانديشند. در اين هنگام سيد، خدای سبحان را به حق امام بر حق حضرت جواد الائمه(ع) سوگند میدهد كه خواستهاش را برآورد كه ناگاه رود از جريان میايستد.
مردم نيز ناگريز دعوت آن بزرگوار را پذيرا گشته شيعه میشوند؛ اما تيمور در راه رسيدن و تشرف حضور آن سيد عالیمقام، در دل میانديشيد كه اگر تعظيم و تكريمی از من نكرد و غذايی كه تاكنون نخوردهام برايم فراهم كرد، سر سپرده او شده، دستورهايش را اجرا میكنم. سيد در اطاقكی نشسته بود كه امير وارد شد. تواضعی كه معمول همگان است نديد و اندكی بعد سيد به خدمتكار خويش دستور داد تا مقداری ماست و نان جوين برای اين مهمان تازه وارد آورد. امير تيمور در دل گفت «ماست بسيار خوردهام» و سيد فرمود «ماستی كه خوردهای از شير آهوان نبوده» و به خدمتكار گفت «آهوان را فراخوان تا امير بپذيرد». خدمتكار صدايی كرد و چند آهو آمدند.
امير خواست كه او را به برآوردن نيازی مفتخر سازد و سيد را حاجتی نبود. امير در خواسته خود پافشاری كرد، آن بزرگوار فرمود «از اين اسيران كه همراه داری به اندازه اين اطاق، آزاد كن» امير تيمور كه اتاق را كم حجم ديد گفت «اسيران را رها كنيد تا به اينجا آيند». شگفتا، همه اسيران آمدند و آزاده سيد سلطانعلی شدند.
*نگارنده: سيدمحمدعلی امام، متصدی بقعه متبركه «سيدمحمدی جعفری رودبندی»