به گزارش کانون خبرنگاران نبأ وابسته به ایکنا؛ مریم جدلی معروف به شیدا جدلی از جمله فعالان فرهنگی کشورمان است که خاطرات دوران نوجوانی و جوانی او در جریان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس آنهم به عنوان یک خانم بروز بالاشهری، خواندنی است.
مادر میگفت جوانان مردم دارند کشته میشوند
مریم جدلی در ادامه بیان خاطراتش به جریانهای ابتدای انقلاب اشاره کرد و گفت: با شروع انقلاب اسلامی، من اولین راهپیمایی را از مدرسه شروع کردم؛ عکسهای شاه را از بالای طبقه دوم مدرسه پایین پرت میکردیم؛ بچههایی نیز بودند که پدرانشان در ساواک یا نظامی بودند و مخالف این انقلاب، که مداوم میگفتند چرا اینکارها را میکنید؟ اما ما پایین پرت میکردیم، از همان مدرسه میگفتند دانشگاه شهید بهشتی سخنرانی است، همه حرکت کنید و آنجا بروید.
وی ادامه داد: ما از مدرسه حرکت کردیم و یک دسته بودیم که برای سخنرانی رفتیم، همینطور هر برنامه تظاهراتی که اعلام میکردند شرکت میکردیم تا شبی که در واقع حکومت نظامی بود، در جنوب شهر همه روی پشتبامها میآمدند و اللهاکبر میگفتند اما کمتر اتفاق میافتاد بالای شهر نیز همان شور باشد، نه اینکه نباشد، بود ولی کمتر بود. یکی از اقواممان طرف خیابان ایران بود. کوچهای بود که امام (ره) از آنجا به مدرسه علوی آمدند. آنجا رفتیم، شب که شد و هوا تاریک شد، حکومت نظامی اعلام کرده بودند. همه شعار میدادند.
جدلی افزود: از هر خانه که بگویی صدای اللهاکبر بلند میشد و ما این صدا را طرف شمال شهر به این شدت ندیده بودیم؛ بعد جوانها شروع به ریختن در خیابان کردند؛ مداوم صدای تیراندازی میآمد که مادر میگفت جوانان مردم دارند کشته میشوند؛ ما به دلیل تاریکی چیزی جز خط گلولههایی که رد و بدل میشد نمیدیدیم؛ تا بعدش در واقع روزی که حکومت نظامی شد مردم به خیابانها ریختند و حکومت نظامی کلاً شکسته شد. منتها ما بیشتر ترددمان در مراکزی بود یک مقداری کمونیستها بودند و ما به عنوان بچه مذهبی میرفتیم فعالیت آنان را خنثی کنیم. یا در مدرسه سرودهایی میخواندند که ما میگفتیم این سرودها برای کمونیستهاست و برای بچه مذهبیها نیست، نمایشگاههایی که برای مخالفان انقلاب گذاشته میشد حضور پیدا میکردیم ببینیم چه خبر است و دائم در این ترددها بودیم. یک روز برنامهای روبروی دانشگاه تهران بود که گفته بودند همه جمع شوند، من و تهمینه نیز آنجا بودیم که گارد حمله کردند.
وی ادامه داد: وقتی حمله کردند افراد زدند میلههایی که اطراف دانشگاه بود را انداختند، بعد به طرف کوچهها هجوم آوردند، خیلی نگران بودیم که به دست نیروی انتظامی بیافتیم چه اتفاقی برایمان رخ میدهد، ما نیز در کوچهها میدویدیم که یک در خانه باز بود و یک خانم پیری بود که اشاره کرد داخل بیایید، یک مقداری وحشت داشتیم. گاز اشکآور انداختند و ما گریه میکردیم و میدویدیم چون صورتمان سوخته بود. این پیرزن که حجاب نیز نداشت در را باز کرد و گفت داخل بیایید. گفتیم به شرطی که در باز باشد، گفت نه. گفتیم پس در حیاط میمانیم، گفت باشد. دیدیم در حیاط آتش روشن کرده است و ما بلافاصله سمت آتش رفتیم. این خانم از اقلیتهای مذهبی بود. برای ما خیلی جالب بود این همکاری که کرد. آن خانم اشاره کرد میخواهم سوزش چشمانتان بیفتد که آتش روشن کردهام. یک مقداری صبر کردیم و محض احتیاط نیز پشت در ایستاده بودیم. صبر کردیم تا یک مقدار آرامش ایجاد شد و احساس کردیم گروههای امنیتی در خیابانهای اطراف دانشگاه نیستند ولی تقریباً روز به شب میرفت که ما از خانه بیرون آمده بودیم. روز سختی بر ما گذشته بود. بدترین خاطرهای که از دوران اواخر انقلاب دارم آن روز بود. مداوم نگران بودم که نکند گیر گروههای انتظامی بیفتیم و کارم به زندان بکشد. خلاصه نگران شرایطی بودم که برای خانمها جالب نبود.
شیدا جدلی در ادامه افزود: جالب بود که اعلامیههای امام (ره) به راحتی به دست مردم نمیرسید، من اعلامیههای امام (ره) را از تهمینه میگرفتم. تهمینه به درب خانه میآمد. وارد که میشد من میدیدم در جوراب، آستین و آستر بارونیش اعلامیه است. من اعلامیهها را به خانه میبردم و با مادر میخواندیم. بعد در آشپزخانهمان یک کابینتی بود که کشوی آن پشت سینک دستشویی آشپزخانه میرفت. مادر من از پایین اینها را در کشوی آشپزخانه میگذاشت. یعنی هر اعلامیه یا عکس از امام (ره) که میآمد را در آن کشو میگذاشتم. مدتی گذشت و دیگر خیلی شدت پیدا کرده بود و داخل خانهها میریختند و میگرفتند. به همین دلیل در پاسیو خانهمان گلدان را برمیداشتیم و بعد اعلامیهها را داخل گلدون میگذاشتیم که معلوم نباشد. یکبار نیز یک کلت کوچک دستمان رسید با آن نیز همین کار را انجام دادیم.
وی در ادامه تصریح کرد: مادر من همیشه به شوخی میگفت این تهمینه آخرش از بس میآید و میرود و اعلامیه میآورد تو را به باد میدهد. تازه تهمینه به من پیشنهاد میکرد بیا شبها برای دیوارنویسی برویم ولی من دیگر از این کار میترسیدم چون جرأت نمیکردم شبهل این کار را بکنم حالا نمیدانم خودش این کار را میکرد یا نه. ولیکن دیگر در اوج انقلاب همین زمان بود که اعلامیههای امام (ره) رد و بدل میشد و خیلی ساواکیها به خانهها حمله میکردند که این اعلامیهها را بگیرند. خوشبختانه در این ترددها هیچ چیزی پیش نیامد که مثلاً منجر به گرفتنمان یا مؤاخذه ما بشود ولی زمان انقلاب جایی نبود که راهپیمایی یا تظاهرات یا برنامهای باشد و ما حضور نداشته باشیم. مثلاً یادم است آقای تختالدین حجازی هرجا صحبت میکرد حتماً حضور داشتیم. آقای دکتر مفتح بود که در مسجد قبا سخنرانی میکرد که معمولاً شبها را به مسجد قبا میرفتیم. شبهای مختلف، واعظان مختلف صحبت میکردند. مسجد قبا یکی از مساجد انقلابی محله ما بود که خیلی میرفتیم. نوارهایی که میگرفتیم مال آقای ناطق نوری بود. نوارهایی که خیلی هیجان میداد. یعنی نوارهای خیلی محکمی بود که بر ضد رژیم شاه صحبت میشد. این نوارها را نیز معمولاً بین بچهها رد و بدل میکردیم.
پوشش داشتنم برایشان جالب بود
وی خاطرنشان کرد: یک زمانی بود که خیلی اعلام میکردند که هرکس میتواند به لبنان برود. تهمینه به من تلفن زد که شیدا میگویند میتوانیم به لبنان برویم، میآیی برویم؟ مادر من سر آن قضیه که آخرش تهمینه سر تو را به باد میدهد گفت همین مانده که تو را لبنان ببرد. بعد از آن امام (ره) پیغام دادند که راه قدس از کربلا میگذرد. یعنی ما فعلاً اولویتمان، جنگ خودمان است چون جنگ خودمان تازه شروع شده است که این مطلب دیگر کاملاً منتفی شد.
وی افزود: تواناییمان به آنجا نیز رسیده بود که ما هم کارهای نظامی بلد بودیم هم کارهای امدادی بلد بودیم. من مابین جبهههایی که میرفتم و میآمدم به مدارس میرفتم و کارهای نظامیاش را آموزش میدادم مثلاً M-1 را کاملاً باز میکردم و میبستم. بعد حرکتهای رزمی را به آنان یاد میدادم. آن زمان، چریکهایی فدایی نیز بودند و آنها نیز با بچهها جمع میشدند. یادم است در محوطه مدرسهای بزرگ که در سعدآباد بود بچهها یک حلقه خیلی بزرگی را آن وسط زده بودند و من اسلحه را باز میکردم و یاد میدادم. آن زمان تعجب میکردم که چرا بچههای چریک فدایی میآیند یاد میگیرند. بعد فهمیدم اینها برای کارهای خودشان یاد میگیرند.
اول از قرآن شروع کنید؛ هر چه بخواهید در آن هست
جدلی تصریح کرد: یک گروه بود که ادعا میکردند ما جزء گروه میلیشیا هستیم. یکی آن و یکی کارهای کمکهای اولیه را که در مدارس مختلف آموزش میدادم برای بچهها جالب بود. یعنی خود مذهبی بودنم و پوشش داشتنم برایشان جالب بود و جذب میکرد. مثلاً میپرسیدند میتوانیم شماره تلفن یا آدرسی از شما داشته باشیم که بعداً ارتباط برقرار کنیم؟ که من همه را به منطقهام موکول میکردم که در گردان منطقهام مرا میشناسند و با آنجا در ارتباط باشید. در همان آموزشها نیز گرایشهای مذهبی خیلی جالبی بود. یعنی افرادی بودند که آدم فکر میکرد این هیچ گرایشی در آینده پیدا نخواهد کرد اما باتوجه به شرایط زمان، گرایش پیدا میکردند و مثلاً میپرسیدند که حالا ما چطور چادر سر کنیم؟ اولین کتابی که میخوانیم چه کتابی باشد؟ که من همیشه توصیه میکردم که اول از قرآن شروع کنید. هرچه بخواهید در آن هست. یک روحیه معنوی به آدم میدهد که بعد آدم گرایشهای مذهبیاش خواه ناخواه زیاد میشود.
وی ادامه داد: مثل اینکه همسرم همیشه میگوید بچهها را اگر میخواهی مذهبی شوند، مسجدیشان کنید. بچههای مسجدی خوب میمانند. این است که ما حتی در زمان جنگ کسانی را داشتیم که خیلی مقیدات مذهبی نداشتند چون پرستار بودند یا حق مأموریت به آنان میدادند که میآمدند یا بخاطر شرایطی که از لحاظ عاطفی احساس میکردند که یک کاری از دستشان برمیآید آمده بودند اما آنان نیز تحت تأثیر قرار میگرفتند. مثل حالا نبود که یک مقدار مخالفت میکنند و عکسالعمل منفی نشان میدهند. خیلی سریع میپذیرفتند، خب محیط، محیط جنگی است؛ محیطی است که باید پوشیده باشد، واقعاً شما در فیلمهای خارجی نیز نگاه کنید راهبههایی که کار پرستاری انجام میدهند همه پوشش دارند. یعنی حتی خود خارجیها که میگویند که پوشش مانع فعالیت اجتماعی میشود خودشان نیز با همان پوشش راهبگی کار سخت پرستاری که به هر حال تحرک و جست و خیز میخواهد را انجام میدهند.
صدای ضدهوایی برایمان سنگین و وحشتناک بود
این رزمنده دفاع مقدس تصریح کرد: اگر بخواهیم در مورد زن مسلمان صحبت بکنیم خصوصاً فعالیتهای اجتماعی بانوان را بخواهیم بحث کنیم اینکه امروزه چطور هستند در آینده چطور باید باشند و این را باوجود تکنولوژی که دارد پیشرفت میکند با غرب مقایسه کنیم سؤالاتی پیش میآید که شاید پوشش یک مانعی برای بانوان باشد که نتوانند در محیطهای اجتماعی حضور پیدا کنند. من به صراحت میتوانم بگویم نه، این اتفاق با پوشش رخ نمیدهد یعنی حجاب مانع از پیشرفت بانوان در محیطهای اجتماعی نمیشود زیرا خودم دوران جنگ را تجربه کردهام. اگر بخواهیم به آیات قرآنی نیز استناد کنیم که آیا اصلاً پوشش لازم است یا لازم نیست؟ اگر ما مسلمان هستیم مسلمان بودنمان میگوید: «یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلَابِیبِهِنَّ ۚ ذَلِکَ أَدْنَى أَنْ یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ ۗ وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِیمًا» یعنی: «هان ای پیامبر برجسته! به زنان و دخترانت، و به زنان مؤمنان بگو (که) برخی از پوششهای سرتاسری خود را بر خود فرو گیرند. این (خود) به آن نزدیکتر است که (به پاکدامنی) شناخته شوند؛ پس مورد آزار قرار نگیرند و خدا بسی پوشنده رحمتگر بر ویژگان بوده است» یعنی اگر پوشش نیز گفتیم برای خودتان گفتیم چونکه این مانع از آن میشود در شرایطی قرار بگیرید که به شما بخاطر ظاهرتان برخورد بدی شود.
دورههای پزشکیاری را نزد شهید فیاضبخش گذراندم
وی در ادامه گفت: در زمان جنگ که هنوز مدرسه میرفتم با این سؤال روبرو میشدم که جدلی بگو ببینم خانوادهات مشکلی ندارند باوجود اینکه آقایون هستند تو به جبهه بروی؟ خب، مشکل داشتم. حدود 15 روز از جنگ گذشته بود که من دورههای پزشکیاری را نزد شهید فیاضبخش دیده بودم و برای خودم یک رسالتی میدانستم که چون این آموزش را دیدهام قطعاً باید آنجا کمکی بکنم. اولین بار که مطرح کردم پدرم مخالفت کرد و گفت مگر دختر جبهه میرود؟ گفتم آقاجون، امیر برادرم الان جبهه است. اگر او مجروح شود و احتیاج به کمک داشته باشد شما دوست ندارید کسی که کارهای امداد بلد است کمکش کند؟ همینطور مانده بود. خلاصه، جوابهایی داد که ممکن است مشکلات داشته باشد و به هر حال به هر طریقی بود به واسطه یکی از دوستانم شهیده تهمینه اردکانی با همدیگر قرار گذاشتیم که قسمت ارتش برویم و ببینیم آنجا چطور میتوانیم به منطقه برویم.
وی ادامه داد: وقتی به آنجا رفتیم خوشبختانه سرهنگ خلج آنجا مرا با دختر یکی از دوستانشان اشتباه گرفت و فکر کرد من به واسطهای به وی معرفی شدهام، به من گفت داخل بیایید، پادگانی بود که نزدیک خیابان ملک تقاطع شریعتی است، گفتند چند راه برای رفتن شما است، گفتند دوره خود را کجا گذراندید؟ گفتیم حلال احمر دوره دیدهایم، نزد دکتر فیاضبخش دوره دیدهایم، آموزشهای عملی را در بیمارستان امیر اعلم دیدهایم، گفتند از طریق راهآهن نیز عدهای را به منطقه میبرند، از آنجا میتوانید بروید و ما به شما ورودی میدهیم که این دوره را بلد هستید.
این مبارز انقلابی ادامه داد: یک کانون فرهنگی در قلهک بود که در آنجا عدهای از برادران بودند که میخواستند برای جبهه امکانات ببرند. ما نیز به آنجا رفتیم تا با آنان به منطقه برویم. خیلی سخت بود. پدر من حتی تا جلوی ماشین مرا آورد. گفت که شیدا مطمئن هستی که میخواهی بروی؟ میدانی اگر بروی خیلی عواقب دارد؟ آنجا بالاخره نقل و شیرینی که خیرات نمیکنند، آنجا جبهه است! گفتم نه آقاجون من مصمم هستم که بروم. حالا مداوم تهمینه مرا میکشید که اگر پدر تو اجازه ندهد قطعاً بدان که منم نمیتوانم بیایم. به هر حال توانستیم با آن ماشین به منطقه برویم. اولین جایی که وارد شدیم کرمانشاه بود.
وی ادامه داد: به منطقه غرب اعزام شدیم، وارد که شدیم غروب شده بود. زمانی بود که هوا تاریک بود و ضدهواییها کار میکرد. ما تا آن زمان صدای ترقه هم نشنیده بودیم دیگر صدای ضدهوایی برایمان سنگین، سخت و وحشتناک بود. آقای علم الهدی که مسئول حوزه علمیه کرمانشاه بود ما را به حوزه علمیه برد و به ما گفت شما میخواهید به منطقه بروید یا میخواهید در حوزه با خانمهایی که دارند پشت جبهه کار میکنند صبحها بیایید نخودچی کشمش ببندید؟ گفتیم نه حاجآقا، ما دوره دیدهایم که به مجروحان کمک کنیم. گفت به هر حال امشب تا فردا را اینجا هستید.
خون همه صورتش را گرفته بود
وی بیان کرد: در این رفت و آمدی که شروع کردیم سعی کردیم توکلمان از اولش به خدا باشد. خب کسانی که در راه خدا جهاد میکنند دیگر خدمترسانی برایشان حد و مرزی نمیگذارد. حالا هرکه باشد، زن باشد، مرد باشد، پشت جبهه باشد یا در منطقه باشد هرکاری ازش برمیآید انجام میدهد. آن روز به هر صورت شب سختی را گذراندیم. چراغها خاموش بود. حوزه علمیهای بود که از طلبه خالی بود و ما چند خانم بودیم. خانمی نیز به نام خانم اجاقی بود که آنجا مسئول همان تدارکات پشت جبهه بود. خانم اجاقی به ما گفت که شما همینجا بمانید. گفتیم نه ما میخواهیم برویم. به هر صورت امکانات را تهیه کردند. از راه که رسیده بودیم، خیلی گرسنه بودیم. در تاریکی، مجمع را به اتاق هل دادند که داخل آن قیمه پلو بود و ما نیز چهار پنج نفری در تاریکی شروع به غذاخوردن کردیم.
اگر قرار است شهید شویم لااقل کاری در منطقه انجام داده باشیم
جدلی تصریح کرد: نگرانیمان این بود که نکند حاجآقا میخواهند ما را داخل حوزه علمیه نگه دارند. ما آمده بودیم که منطقه برویم. آمد با ما صحبت کرد و اطمینان داد که نه، نگران نباشید. شما را صبح با ماشین میفرستم به پادگان ابوذر بروید. پادگان ابوذر قبلش سرپل ذهاب بود. یک بهداری بود که مجروحان را آنجا میبردند. دیگر فردا صبحش ما را با ماشینی که آقای پیر مسلحی استتارش کرده بودند به سمت سرپل ذهاب فرستادند. در راه که میرفتیم همینطور کنار ماشین خمپاره میزدند و مداوم ماشین تکان میخورد. دیگر من دستم را در دست تهمینه گذاشتم و با یکدیگر آیات قرآن را میخواندیم یک آیه او حفظ بود و میخواند یک آیه من بلد بودم و میخواندم و باهم آیة الکرسی میخواندیم بعد همش میگفتیم خدایا ما همین اول کار طوری نشویم. اگر قرار است طوری شویم یکجوری شود که لااقل یک کاری در منطقه انجام داده باشیم.
وی ادامه داد: سرپل که رسیدیم تا آن روز من شهید ندیده بودم یعنی اصلاً مرده ندیده بودم چه از طریق شهادت باشد و چه مرگ طبیعی باشد. وقتی سرپل ذهاب رسیدیم یک شهیدی وسط حیاط سرپل گذاشته بودند که تمام صورتش را با پنبه پوشانده بودند و خون همه صورتش را گرفته بود. خود بهداری سرپل ذهاب نیز تمام در و دیوارهایش را زده بودند یعنی تمام دیوارهایش خراب بود. در واقع یک مخروبه بود که داخلش مجروح آورده بودند و تا مقداری اوضاع وخیمتر میشد، بلافاصله این مجروحان را میکشاندیم و به زیرزمین آنجا میبردیم. آنجا که رسیدیم شروع کردیم هر کمکی از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. البته اولش مات و مبهوت بودیم. فکر نمیکردیم به این زودی این صحنهها را ببینیم. با بچههای آنجا شروع به کمک کردن کردیم. یادم است که خانم دکتر تهرانی اولین زنی بودند که من دیدم در منطقه جنگی کمک میکردند.
جدلی ادامه داد: با لباس ارتشی نیز کمک میکردند یعنی یونیفورم ارتشی تنشان بود. بدو بدو میکردند. از آنها پرسیدیم چه کاری از دستمان برمیآید؟ گفتند همینی که میبینی. هرکاری بلدید انجام دهید. ما نیز شروع به پانسمان و تزریق کردن کردیم. به هر صورت روز خیلی سختی بود. شب بعد ما را به کرمانشاه برگرداندند و گفتند امنیت ندارد که شما امشب سرپل بمانید چون عراق حمله کرده است و احتمال خطر زیاد است.
بانوان در جبههها از تمام سطوح فعالیت میکردند
این فعال فرهنگی افزود: وقتی به کرمانشاه برگشتیم، حاجآقا به ما قول دادند که مطمئن باشید که من فردا شما را پادگان میفرستم. پادگان چون یک محیط بیمارستانی است شما میتوانید مدتی را آنجا باشید. ما پیش خودمان فکر کردیم دیگر میخواهند ما را به تهران برگردانند که میگویند اینجا برای خانمها امنیت ندارد. به کرمانشاه آمدیم و در حوزه علمیه بودیم. یک تعداد خانمهایی بودند که آنجا فعالیت میکردند. از جمله خانم فریده حاجیخانی بود که از بانک سپه اعزام شده بود. بانک، پزشکی داشت که به واسطه آن پزشک، آنان نیز آنجا آمده بودند و فعالیت میکردند. یعنی میخواهم بگویم بانوان از تمام قشرها در سطوح مختلف فعالیت میکردند. مثلاً ایشان از کارشناسان بانک بود و به منطقه آمده بود. با وی آشنا شدیم و قرار شد که فردا صبحش به پادگان ابوذر برویم. فردا صبح ما را با یک ماشین دیگری دوباره برای پادگان ابوذر فرستادند. پادگان ابوذر جلوتر از سرپل ذهاب بود. در مسیری که میرفتیم بعضی سربازان را میدیدیم که دارند برمیگردند. داخل ماشین را میدیدند و تعجب میکردند که این سه خانم کجا میروند؟! با اضطراب که از آنان آدرس پرسیدیم گفتند اینها را کجا میبرید؟ آنجا خیلی خطرناک است. الان منطقه خیلی ناجور است. گفتند نه منطقه پادگان امنیت دارد. ما آنان را به پادگان میبریم.
ادامه دارد...
شهریار شریعت