به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن (ایکنا) به نقل از به گزارش سلامت نیوز، روزنامه اعتماد در گزارشی نوشت: الان يك ساعته اينجا واسادم وهيچ خبري از وانت نيست اينهمه ميان و ميرن ولي هيچ كدوم نگه نميدارن چي شده آخه، مگه خبريه؟ فقط يه وانت نگه داشت تا گفتم اينبارو چند ميبري؟ عقبعقب اومد گفت كدوم بارو ميگي آقا؟ اين جا كه چيزي نيست انگار من نخستين بارمه كه اومدم خريد، هر دفه سر خيابون نرسيده هف هش تا وانت پشتسر هم رديف ميشدند الان تا مقصد و ميگم پا ميزارن روگاز ده برو. چي شده مگه. يكي ديگه واستاد آقا صد منو ببر پ... ... نميشه اقا راه بستس، براي چي؟ خودم همين يه ساعت پيش از اون جا اومدم.
امروز شد چل و دو سالو چار ماهو نه روز، اره چه زود روزا و ماها ميان و ميرن، ١٠ سالم بود اومدم تو اين كار. اول پادو بودم جارو ميزدم چايي ميآوردم بعد يواشيواش يعني چن سال بعد اوسام گفت بيا قيچي بگير دستت اول پارچههاي پرت رو ريز ميكردم ميريختم تو گوني و با آسانسور ميبردم پايين ساختمون بعد دوباره سوار ميشدم تا ميرفتم تو آسانسور، آقا رسول ميگف اكبر ميره طبقه ١١. هركي سوار ميشد شمارشو ميگف. منو همه ميشناختن آقا رسول خيلي با من شوخي ميكرد ميگف اين اكبري رو ميبينيد، پياده از پلهها بره زودتر از ما ميرسه به من ميگف اكبر قرقي.
چرا امروز دلم اين همه شور ميزنه خيابون داره شلوغ ميشه چه قد اين جا واسم، هر دفه تا ميگفتم پ... وانتا ميزدن رو ترمز پنجا شص ميدادم صاف جلو ساختمون پياده ميشدم. يكي ديگه واستاد داداش صد منو ببر پ... اينم بارمه، دوروبر منو نگا كرد ميگه كدوم بار آقا پياده برو اونجا بستس.
بعد از من حسين اومد بعد از چند ماه اصغر سال بعدش منوچ چند ماه بعد حبيب، شديم شش نفر كه آقا جعفري يه روزي مارو جمع كرد، گفت: بچهها، شما خيلي وقته اينجا كار ميكنين همهتون هم عيالوار شديد ميخوام سه دونگ اينجارو بدم بهتون شما هم بعد از اين همه سال صاحب كار خودتون بشيد. من عمر خودمو كردم با همين سه دونگي كه برام بمونه اموراتم ميگذره يه ذره خودتونو جمع و جور كنين پولش جور ميشه، شما زن و بچهدار شديد. اون موقع كه اون حرفو زد ٣٠ سال و دو هفته بود ما اونجا كار ميكرديم اول باورمون نميشد، ولي آقا جعفري سر حرفش واستاد و هر كي با يه جور وصل و پينه و قرض و قوله سهمشو جور كرد كه همه شديم صاب ملك، كار منم شد همين، چون كه بچهها منو قبول داشتن ميگفتن خريدات خيلي خوبه تازه هر سال كه ميگذشت اعتبار من تو بازار بالاتر ميرفت ديگه كلي پارچه فروش ميشناختم حرفمو جاي چك هم قبول داشتن ميگفتن خوش حسابي ميگفتم خب آقا جعفري از اول به ما گفته آدم خوش حساب شريك مال مردمه.
امروز هفته دومه كه بچهها رو نديدم امروز پنجشنبس اومدم خريدكنم، نميدونم چرا اينجا هر كس منو ميبينه يه جوري غمگين نگام ميكنه مگه چي شده؟ تو حجره بغلي حاج عباس مات شده بود وقتي سفارش ميدادم پسرش يوهويي صورتشو گرفت و دوييد بيرون. حاج عباس گفت بشين برات چايي بيارم. گفت سفارشات مثل سابقه، كمترش كن، گفتم حاجي چي شده مگه؟ چرا بايد سفارشم كم بشه؟ شب عيد داره مياد بايد يه مقدار كارارو بيشتر كنيم از شهرستان مشتري بيشر مياد، نزديكاي عيد كارا رونق ميگيره. حاج عباس چيزي نميگه، اما انگاري يه بغضي تو گلوشه، به زور خودشو نگه داشته. ميرم اون يكي حجره، حاج ملك تا منو ميبينه اشكش در مياد، ميگه كاش اون اتفاق نميافتاد اينجا ما همه ناراحتيم. من كه نميدونم حاجي از چي حرف ميزنه چرا بايد همه ناراحت باشن.
امروز ١٠ روز گذشت، اصغر اينجا نشسته انگار سنگ شده چسبيده زمين مثل مجسمه همين طوري زل زده داره روبهرو رو نگا ميكنه ميگم اصغرآقا آخه چي شده؟ ميگم اصغر تورو خدا چيزي بگو بذار اين كتو بندازم رو دوشت هوا سرده، ميترسم اين شبه عيدي سرما بخوري سينه پهلو كني، آخه دو هفتس اينجا نشستي، نه، انگار نه انگار اصن حواسش به من نيس، ميپرسم بچهها كجا رفتن از هيچ كس خبري نيس آخه چي شده.
اصغر هر از گاهي فقط ميگه: بهش گفتم نرو پسر جون، نرو اما قبول نكرد، رفت گفت بابا من برم سندو بيارم، هوا پسه نكنه آتيش به طبقه ما برسه گفتم نرو بابا خطرناكه، نرو، حرف گوش نكرد، رفت و يه دقه نگذشته بودكه قيامت شد زمين و زمان تو هم شد كل ساختمون اومد پايين همه چي تو هم مچاله شد، فقط آتيش بود و خاك و آوار، هرم گرما، جهنم اومده بود همهچيزو سوزوند. آخه چرا حرفمو گوش نكرد. من كه گفتم نره يعني بايد جلوشو ميگرفتم؟ آره شايد تقصير منه آره بايد جلوشو ميگرفتم.
اصغر آخه از چي داري حرف ميزني منكه اون ساعت اينجا نبودم من رفته بودم دنبال پارچه. ميدونم پنجشنبهها با پسرت مياومدي ميدونم همين يه پسرو داشتي، اصغر بلن شو ببرمت خونت آخه تا كي ميخواي اينجا بشيني. بلن شو لامسب آخه دوهفتس هيچي نخوردي، همين طوري داري با خودت حرف ميزني، بلن شو اصغر بلن شو.
هفته سومه آقا ملك دستشو انداخت دور گردنم زار زار گريه كرد، گفت: ما همه اينحا ناراحتيم گفت: بهتره من برم بعد از عيد بيام. من كه نميفهمم آخه واسه چي بايد شب عيدو از دست بديم؟ ما هر سال اين دو ماه آخر سالو به اندازه تمام سال كار ميكرديم. چل و دو ساله كه كارمونه.
ديگه خسه شدم بس كه اينجا واسادم به هر وانت كه ميگم بار منو ببره ميگه كدوم بار آقا؟ نزديكه پياده برو.
از كف بازار تا اينجا كوبيدم پياده اومدم. اينجا كجاس؟ اصغر همون طور مثل مجسمه نشسته، سنگ شده. به من ميگه تو كي هستي؟ بابا من چل و دوسال با تو كار كردم منو نميشناسي؟ اما اصغر داره باز با خودش حرف ميزنه ميگه گفتم نرو پسرم، گوش نكرد رفت، رفت، رفت... ...
اينجا اين روبهرو كه من نشستم يه ديوار سيماني كشيدن جلو پياده رو و اون طرف ديگه هيچي پيدا نيست رو بلندي ديوار يه حفره دهن باز كرده، يه سياچاله ظاهر شده چقدر بزرگه تهش اصن معلوم نيست مثل دهن يه اژدهاس هي تاريك روشن ميشه. درست كه دقت ميكنم انگار چن تا از بچهها هنوز تو اون تاريكي دارن كار ميكنند پسر اصغر نزديك گاب صندوق واستاده منوچ و حبيب انگار كه پشت چرخاشون نشسته دارن پارچه هارو چرخ ميكنن، هي با هم شوخي ميكنن.
پيادهرو مثل هميشه شلوغه، بعضيها، يه مكثي ميكنن بالاي ديوارو نگاه ميكنن و چيزي زير لب ميگن و رد ميشن، اما بعضي هم اون طرف خيابون واستادن تكون نميخورن مثل اصغر، انگار سنگ شدن چسبيدن زمين. اين همه نگاه ناباوري هيچوقت نديده بودم. آخه من بعضيشونو ميشناسم وقتي ميرم جلوشون انگار مات شدن تو اون حفره دنبال چيزي مي گردن شايد اونا هم دوستي آشنايي اونجا ميبينن. يعني اونا هم مثل اصغر آقان؟
راسي اينجا اولش چي بوده كي ميدونه؟ انگار يه اتفاقي افتاده. اينجا و اونجا گلهگله آدما دور هم جمع شدن اما فقط انگار يك حرف از دهنشون در مياد حالا چي كار كنيم؟ ولي هيچ كس جواب نداره... ...
وقت و ساعت از يادم رفته فقط ميدونم هوا تاريك شده و بايد برم اما كجا برم؟ كي برگردم؟ برگردم چي كار بكنم؟ چرا آقا ملك گفت برو بعد از عيد بيا؟ يعني بعد عيد اوضاع عوض ميشه؟ اون سالها گم نميشن؟ راسي چند سال و چند ماه و چند روز بود؟ ديروز تو يه جمع پنج ششنفره اون طرف خيابون صحبتهايي ميشنيدم. اونا هم مثل اصغر سنگ شده بودند يكي ميگفت تموم شد، به حفره بالاي ديوار نگا ميكرد و ميگفت، سي سال كار و زحمتم از بين رفت. ديگري ميگفت من سي و هشت سالم هيچ شد. راسي كار چن نفر هيچ شده؟ هزارتا سي سال، هفصد تا بيس سال، دويستا تا چل سال...