کودکانه‌ای در قدمگاه عاشقان/ 3

پادکست | قرمز و زرد

کد خبر: 4232984
تاریخ انتشار : ۰۲ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۴

پیاده‌روی عظیم اربعین، آئینه‌ ارادت سالکان نهضت حسینی به غروب چهلمین روز اباعبدالله؛ در بطن خود قصه و روایت‌هایی دارد که برخی از آنها کم از اعجاز نیست؛ رخدادهایی که بیان هر یک از آنها مُهر تائیدی بر تلالو خورشید بی‌غروب معارف «مکتب سرخ» به شمار می‌رود. به مناسبت این تجمع عظیم مسلمانان جهان، پادکست «کودکانه‌ای در قدمگاه عاشقان» با خوانش فاطمه‌ سادات میرزاباقری و روایت متنی امین خرمی از یک حادثه واقعی رُخ داده در مسیر این حرکت در گروه چند رسانه‌ای ایکنا تهیه و تولید شده است. در ادامه سومین قسمت این پادکست با روایت زینبِ عاشق پدر؛ به روایت دیدار او با یکی از خانواده‌های عراقی عاشق امام حسین(ع) می‌پردازد که تقدیم مخاطبان گرامی ایکنا می‌شود.

باباحسین جونم سلام... الهی قربونت برم... خیلی خیلی دلم برات تنگ شده... دیشب که داشتم با مامان تلفنی صحبت می‌کردم گفت که دکترا گفتن به بعضی از دارو‌ها واکنش نشون دادی... من دقیقاً متوجه نشدم که منظورش از واکنش چیه! اما مامان گفت که «خبر خوبیه... به نوشتن این نامه‌ها ادامه بده زینب جان!... بعد هم گفت هر بار که این نامه‌ها رو برات می‌خونه احساس می‌کنه که خدا، حضرت علی (ع) و امام‌حسین (ع)؛ دعای من؛ دخترت؛ زینب رو بیشتر می‌شنون و همین می‌تونه به خوب شدن حالت کمک کنه!».

باباحسین خیلی دلم برات تنگ شده... امیدوارم که هر چه زودتر از کما بیرون بیای... دفعه بعد که مامان زنگ می‌زنه صدای شما رو هم بشنوم...

دیشب عمود ۲۵۰ که رسیدیم، نزدیکای غروب شده بود... عموابوالفضل گفتش که «باید بریم خونه عموحبیب» ... چشمام از تعجب گشاد شده بود و گفتم «خونه عموحبیب؟ عموحبیب کیه؟». عموابوالفضل گفت: «یکی از دوستای باباحسینه... یه امانتی دستش داریم که باید بریم بگیریم.»

خلاصه با همدیگه رفتیم سمت خونه عموحبیب... نزدیک در خونه بودیم؛ دیدم یه آقایی که مثل شما با ریش بلند و سفید و یه عبا هم روی دوشش انداخته بود داره میاد سمتِ ما... همینکه به عموابوالفضل رسید بغلش کرد و شروع کردند به عربی با هم‌دیگه صحبت کردن... عمو وقتی من رو معرفی کرد، عموحبیب روی زانوهاش نشست و با دوتا دستاش دو طرف چادر روی سرم رو گرفت و فرق سرم رو از روی چادر بوسید... منم بهش سلام کردم و با لهجه عربی غلیظی جواب سلاممو داد و حالم رو پرسید... منم کلمه‌ای که عموابوالفضل بهم یاد داده بود، «شکرا» رو بهش گفتم. شروع کرد به خندیدن و منم خندیدم... بعد با هم‌دیگه رفتیم داخل خونه.

باورت نمی‌شه باباحسین، وقتی وارد خونه‌شون شدیم همسرش اومد و همون جلوی در دو تا لیوان شربت خنک بهمون داد... عمومحبیب گفتش که «همسرم فاطمه» ... درست مثل اسم مامان! وقتی این اسم رو شنیدم احساس کردم یه چیزی توی دلم ریخت پایین!... بدون اینکه متوجه بشم که اونا فارسی متوجه می‌شن یا نه؛ گفتم اسم مامان منم فاطمه‌ست... فاطمه خانم همسر عموحبیب من رو بغل کرد و به سینه‌اش فشار داد و شروع کرد با دستاش من رو نوازش کردن... منم، چون خیلی دلم واسه مامان تنگ شده بود محکم بغلش کردم و هی فقط می‌گفتم «شُکرا! شُکرا! شُکرا!» ...

خلاصه بعد از اینکه یه شامی که چیزی شبیه آبگوشت بود خوردیم عموحبیب رفت و یه کیسه آورد که توش یه کلی پارچه سبز بود... بعد عموابوالفضل گفتش که «این‌رو داداش؛ باباحسینت به عموحبیب سفارش داده بود... عموحبیب خادم حرم حضرت‌علی (ع) و این پارچه‌های سبز رو باباحسین به عموحبیب گفته بود که بخره و متبرکش کنه به ضریح حضرت‌علی (ع).»؛ بعد هم گفت «یادته چند تا شابلون واسه کاردستی مدرسه درست کرده بودی و باباحسین گفته بود که یه روزی به کارت میاد... حالا باید از اون‌ها این‌جا استفاده کنی...»

توی چشمام پُر از برق بود، رو لبم پر از خنده که باباحسین شما فکر همه‌چیز رو کرده بودی... عمو رو بغل کردم، از فاطمه خانم و عموحبیب تشکر کردم و کیسه رو قاپ زدم و پریدم توی بالکن... شابلون‌ها رو از توی کوله‌پشتیم درآوردم و یادم افتاد که اسپری‌ها رو توی اتاق هتل جا گذاشتم. با سر و صورتی غمگین دوباره برگشتم توی اتاق و هنوز چیزی نگفته بودم که عموابوالفضل دوتا اسپری قرمز و زرد رو از توی کوله‌اش درآورد و گفت: «ای زینب سربه‌هوا... جا گذاشته بودی اینا رو عمو...!»؛ همون‌جا بود که داد زدم خدایا شکرت... دوباره عمو رو بغل کردم و پریدم توی تراس خونه عموحبیب...

سجاده‌ام رو روی زمین پهن کردم، یه کیسه نایلون هم کشیدم روش و بعد دونه‌دونه سربند‌های سبز رو درمی‌آوردم، می‌بوسیدم، به پیشونیم می‌زدم و می‌ذاشتم روی او نایلون... شابلون یاحسین (ع)؛ یاابوالفضل (ع)؛ یازینب (س) و یافاطمه (س) رو که درست کرده بودم رو می‌ذاشتم روی پارچه‌ها با اسپری قرمز و زرد اون‌ها رو روی سربند‌ها چاپ می‌کردم...

اصلاً نفهمیدم کِی ۱۱۰ تا سربند تموم شدن...، اما وقتی آخرین سربند رو که یاحسین (ع) بود شابلن زدم؛ کمرمو صاف کردم چند تا ترق‌وتروق کرد و متوجه شدم تمام مدت خَم بودم... سربندای قبلی که خشک‌شده بودن رو آروم‌آروم دسته کردم تا دوباره توی کیسه بزارم که فاطمه خانم اومد و یه کیسه دیگه به من داد... شروع کرد عربی صحبت کردن... وقتی متوجه شد که من با صورت پُر از علامت تعجب دارم نگاش می‌کنم، عموابوالفضل رو صدا زد و با عمو صحبت کرد.

عمو به من گفت: «خب زینب‌خانم، حالا باید ۷۲ تا سربند دیگه رو هم شابلون بزنی..، اما اینا نذره فاطمه خانم هستش...»

دوباره همین‌جوری که عمو داشت صحبت می‌کرد متوجه نشدم که دیگه بقیه جمله‌هاش چی بود و فقط یادمه که سرم رو داشتم تکون می‌دادم و توی ذهنم داشتم فکر می‌کردم ۱۱۰ تا سربند ندر باباحسین به نیت حضرت‌علی (ع) بود و حالا فاطمه خانم ۷۲ سربند رو به یاد ۷۲ تا شهید دشت کربلا نذر کردن...

وقتی‌که به خودم اومدم باز متوجه شدم که فاطمه خانم رو بغل کردم و فقط دارم گریه می‌کنم... دست نوازش فاطمه خانم روی سرم بود که من رو به خودم آورد... دوباره گفتم: «چشم! چشم! شکرا! شکر!» ... کیسه سربند‌های فاطمه خانم رو هم از دستش گرفتم و شروع کردم با همون شابلون‌ها یاحسین (ع)، یاابوالفضل (ع)، یافاطمه (س)، و یازینب (س) رو، روی سربند‌ها نقش زدن.

کارم که با سربند‌ها تموم شد، برگشتم توی خونه دیدم که فاطمه خانم سفره شام رو جمع کرده و یه رختخواب نزدیک پنجره کنار ایوون برای من گذاشته بود، یه ملافه هم واسه عموابوالفضل روی مبل تا بخوابیم و فردا صبح ادامه مسیر رو بریم..

باباحسین جون قبل‌از اینکه بخوابم، دو رکعت نماز خوندم و سر نماز گفتم: امام حسین (ع)، من که تو زمان حادثه کربلا نبودم؛ اگر بودم قطعاً توی سپاهت برای جنگ با یزید کمکت می‌کردم...، اما امروز، اینجا، توی مسیر رسیدن به حرم شما، خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم، باباحسینم رو به من برگردونی... همه مریض‌ها رو شفا بدی، باباحسینم کنار او مریض‌ها. خیلی عاشقتم امام حسین (ع).

سجاده رو جمع کردم و الانم دارم این نامه رو توی رختخوابی که فاطمه خانم گذاشتن برای باباحسین جونم می‌نویسم. تا نامه بعدی خیلی خداحافظ... دوستت دارم باباحسین از طرف دخترت زینب!

انتهای پیام
captcha