به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن (ایکنا)، کتاب «یازده» مجموعه خاطرات احمد چلداوی از زندان مخفی «تکریت11» صدام است که دفتر نشر معارف در سال جاری آن را منتشر کرده. این کتاب در پانزده فصل نگاشته شده که عناوین برخی از آنها به این شرح است: «من از تبار جنوبام»، «با بسیج بزرگ شدم»، «دانشگاه اشتباهی من»، «آن شب آسمانی»، «امتحان بزرگ»، «اردوگاه تکریت 11» و 9 عنوان دیگر.
در بخشی از فصل «من از تبار جنوبام» آمده است: «نقاشی کردن انار را خیلی دوست داشتم. هر وقت معلم میگفت که نقاشی بکشیم، یک خانه روستایی با چندتا درخت انار، یا یک درخت انار بزرگ با چندتا انار و یا یک انار سرخ بزرگ میکشیدم. انار خوردن من هم برای خودش مراسمی داشت. ابتدا آرام و کامل آن را میفشردم تا آبلمبو شود و بعد آبش را میمکیدم. آخر سر هم تمام دانههای بی آبش را میخوردم و پوست انار را با حسرت دور میانداختم.
برادرم علی که دو سال از من بزرگتر بود خیلی در درسها به من کمک میکرد، حتی توی کوچه هم اگر با بچهها دعوایم میشد، او بود که به دادم میرسید و از دست آنها نجاتم میداد. کوچههای محله، تنگ و باریک بود و هر وقت توی کوچه فوتبال بازی میکردیم، یا ما مزاحم دیگران میشدیم یا دیگران مزاحم ما میشدند. پیرمردی بود که هر وقت ما زیر بالکن خانهاش بازی میکردیم، از آن بالا روی سرمان آب جوش میریخت. ما هم فرار میکردیم و در عالم کودکی پیرمرد بینوا را مسخره میکردیم.»
همچنین در بخشی از فصلی که «اردوگاه تکریت 11» نام گرفته است، نویسنده که به بیان خاطرات خود میپردازد به روزهای پایانی بهار سال 66 رسیده که در بخشی از آن میخوانیم: «بهار سال 66 هم رو به پایان بود. روزهایی تکراری با وقایعی تکراری، که به سختی میگذشتند. وقتی خورشید بالا میآمد، انتظارمان برای پایین رفتنش و رهایی از دست بعثیها طولانی میشد.
گویی خورشید، آن بالای آسمان، ویارش گرفته بود که ساعتها به تماشای مظلومیت بهترین بندگان خدا بنشیند. اگر خورشید رضایت میداد و زودتر میرفت، افسر نگهبان میآمد و آمار میگرفت و درها را قفل میکرد، آن وقت تا صبح روز بعد خیالمان از گیر دادن عراقیها راحت بود؛ چون کلیدها را با خودش میبرد و تا صبح که دوباره بر میگشت، کسی دستش به ما نمیرسید. حتی اگر کسی، سکته میکرد باید تا صبح صبر میکردیم. تابستان تکریت خیلی گرم و طاقتفرسا بود. انگار این شهر هرگز روی رحمت به خودش ندیده است...
یکی از روزهای گرم تابستان، برق اردوگاه به طور کامل رفت. هوای آسایشگاه هم حسابی داغ شده بود. گویا برقکار کارگاه نیز رفته بود و عراقیها به شدت کلافه شده بودند. این بود که صدایم کردند و از من خواستند مشکل را حل کنم. چراغهای بیرون اردوگاه روشن بود، لذا حدس زدم خرابی از ترانس فشار قوی داخل اردوگاه باشد...
جعبه فیوض را باز کردم و دیدم بله فیوض سوخته است. یک سیم لخت را با انبردست توی فیوض گذاشتم ولی بلافاصله ذوب شد. نگاهی به اطرافم انداختم، روی زمین یک لوله فولادی ده پانزده سانتی به قطر حدود یک و نیم سانتی متر پیدا کردم و به جای سیم توی فیوض گذاشتم. برق وصل شد، میله هم بلافاصله سرخ شد، اما خوشبختانه ذوب نشد. بعد از آن قضیه تا مدتی شکنجههای من کمتر شد، ولی دیری نپایید که اوضاع به حالت اول بازگشت. به قول خودشان «صدیق الملک کراکب الاسد» یعنی دوستی با پادشاه مثل سوارکاری بر پشت شیر است.»