به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن (ایکنا)، روزشمار عاشورا روزشمار یک واقعه خاص نیست، زیرا که هر سرزمینی کربلا و هر زمانی عاشوراست. توجه به ابعاد رویدادهایی که در یک روز میافتد، چهرهای ملموس از امری تاریخ نشان میدهد، رویدادی که تاریخی پس از خود را شکل داده است.
وقتی حسینبن علی(ع) وارد کربلا شد، زمان و مکانی خاص شکل گرفت، هیچگاه روزی و زمینی شاهد چنین واقعهای نخواهد بود و تنها یک بار در تاریخ رویدادهای نهضت حسینی رویداده است. البته این امری بدیهی است، اما آنچه عاشورا را به یک واقعیت جاودانه تبدیل میکند، پیامهایی است که در این واقعیت نهفته است، بیشک برای بیان اینپیامها باید بسیار اندیشید، اما نفس وقایع مواد خام اندیشه هستند، وقایعی که بر محور امام حسین(ع) روی دادهاند. دهه اول محرم، جدی و ملموس شدن چنین وقایعی است.
در روز شنبه چهارم محرم سال 61 هجری قمری پیک عمر سعد به سپاه امام پیوست، مذاکرات امام(ع) عمر سعد و ادامه یافت.
پیامی که عمر سعد از امام(ع) گرفت
ابن سعد عَزرةبن قیسیاحمسی را مامور میکند تا به نزد امام(ع) برود و از ایشان بپرسد برای چه به اینجا آمده و چه میخواهد، اما عزرة به خاطر آنکه به امام نامه نوسته و از ایشان خواسته بود تا به کوفه بیاید، این تقاضای را رد کرد. این دستور در خصوص چندین نفر چنین شد تا کثیربن عبدالله شعبی که با اهل بیت دشمنی داشت به سوی امام رفت، وقتی از وی تقاضا شد برای نزدیکی به امام سلاحش را تحولی دهد امتناع کرد و از این رو به وی اجازه داده نشد تا پیامش را به امام برساند.
آنگاه خزیمه به سوی امام رفت، وقتی سلاحش را تحویل داد به سوی امام(ع) رفته و بر روی پاهای امام(ع) افتاد و آنها را بوسید و پیام ابن سعد را داد و امام(ع) فرمودند که نامه نوشته و از من دعوت کردهاند تا به سوی کوفه بیایم، اگر اکنون نمیخواهند باز میگردم، برو و این جواب را به ابن سعد برسان، اما پیک دیگر رفتنی نبود و گفت کیست که بهشت را ترک کند و به سوی دوزخ برود؟ خزیمه در کاروان حسینی باقی ماند تا به شهادت برسد.
پیک دیگر قُرةبن فیس حنظلی بود که برای رساندن پیام عمر سعد به کاروان حسینی آمد و جواب شنید که «اهالی شهر شما به من نامه نوشتند که بیایم. اگر نمیخواهید باز میگردم». عمر سعد پس از شنیده پیام امام حسین(ع) گفت که امیدوارم خداوند مرا از جنگ با حسین معاف دارد!
پاسخ ابنزیاد و پاسخ امام: «گوارا باد مرگ»!
عمر سعد به ابن زیاد نوشت: اما بعد، من نزدیک حسین فرود آمدم؛ به سوی او پیکی فرستادم تا از او علت آمدنش به این سرزمین را سوال کنم. او گفت اهل کوفه فرستادگانی به سوی او فرستاده و خواستهاند بیاید تا با او بیعت کنند و او را یاری دهند. اگر نظر آنها تغییر کرده و در مورد یاری او، او از جایی که آمده است باز میگردد و به مکه یا هر شهری که بگویی میرود، مانند یکی از افراد مسلمین. دوست داشتم امیر را از این موضوع آگاه کنم تا نظر او را بدانم، والسلام.
ابنزیاد پس از خواندن این نامه شعری را زیر لب زمزمه کرد، اینکه که پنجههای ما به او رسیده است، امید نجات دارد؛ ولی دیگر راه نجاتی نیست، سپس گفت آیا پس ابوتراب امید نجات دارد؟ هیهات! هیهات! خداوند مرا از عذابش نرهاند، اگر حسین از دست من نجات یابد، آنگاه در پاسخ به عمر سعد نوشت:
اما بعد، نامهات رسید و آنچه نوشته بودی فهمیدم؛ به حسین بگو او و تمام یارانش با یزید بیعت کنند. وقتی چنین کرد نظر خود را میگویم؛ والسلام. ابن سعد آن را نزد امام(ع) رساند و ایشان در جواب فرمودند: خواسته ابنزیاد را نمیپذیرم؛ آیا این چیزی جز مرگ خواهد بود؟ پس گوارا باد مرگ!
اتمام حجت ابنزیاد با مردم کوفه
پس از آنکه ابنزیاد پاسخ امام(ع) را گرفت مردم را در مسجد جمع کرد و در سخنانی گفت: هیچ مردمی در این شهر از بزرگان، سرشناسان، تاجران و ساکنان شهر نباید باشد و همه باید خارج شوند و همراه من اردو بزنند. اگر مردی را بیابم که بعد از امروز از این کار تخلف کرده باشد از ذمه ما برای است. ابنزیاد آنگاه در بیرون شهر اردو زد تا هر چه بیشتر کوفیان را برای رویارویی با سپاه فرزند رسول خدا آماده کند.