تفسير استاد مطهری بر استفاده حافظ از شعر يزيد
کد خبر: 2602595
تاریخ انتشار : ۲۰ مهر ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۵
به مناسبت روز بزرگداشت حافظ/

تفسير استاد مطهری بر استفاده حافظ از شعر يزيد

گروه انديشه: استاد شهيد مطهری در كتاب «عرفان حافظ» موضوعات مختلفی را مورد بحث قرار می‌دهد كه مهم‌ترين بحث آن، پاسخ به منتقدانی است كه حافظ را عارف نمی‌دانند و شعرهای توصيفی و عاشقانه او را به عنوان شاهدی بر اين مدعا می‌آورند.

به گزارش خبرگزاری بين‌المللی قرآن (ايكنا)، كتاب «عرفان حافظ» اثر استاد شهيد مطهری مجموعه‌ای است مشتمل بر پنج جلسه كنفرانس با موضوع حافظ كه در حدود سال 1350 در دانشكده الهيات و معارف اسلامی دانشگاه تهران ايراد شده است. اين كتاب نشان‌دهنده دقت و نكته‌سنجی ايشان در امر تحقيق است و به سبب موضوعش از حال و هوای لطيف عرفانی برخوردار می‌باشد.
استاد شهيد مطهری در اين كتاب، موضوعات مختلفی را مورد بحث قرار می‌دهد كه مهم‌ترين بحث آن، پاسخ به منتقدانی است كه حافظ را عارف نمی‌دانند و شعرهای توصيفی و عاشقانه او را به عنوان شاهدی بر اين مدعا می‌آورند. اما شهيد مطهری با ارائه نمونه‌هايی، اين ادعاهاها را نقض كرده و پاسخ محكمی به آنها می‌دهد. به همين مناسبت بخشی از گفتار ايشان، پيرامون حافظ را از اين كتاب نقل می‌كنيم.
در جهان اسلام اول كسى كه در شعر خودش مفاهيم معنوى و مذهبى و اخلاقى را به مسخره گرفت و بی‌پرده دم از لذت و عيش و شراب و شاهد و اينها زد و مقصود او هم جز همين امور ظاهرى نبود يزيد بن معاويه است، و آنچه كه اروپايی‌ها آن را «اپيكوريسم» می‌نامند مسلمين بايد «يزيدی‌گرى» بنامند، چون اول كسى كه اين باب را در جهان اسلام فتح كرد يزيد بود. البته می‌دانيد كه يزيد شاعرى فوق‌العاده زبردست بوده، خيلى شاعر بليغى بوده، و ديوانش هم شنيده‏‌ام چاپ شده، و معروف است كه قاضى ابن خلّكان معروف كه از علماى بزرگ اسلام و مورخ بزرگى است و كتابش جزو اسناد تاريخى دنياى اسلام است و خودش مرد اديبى هم هست، شيفته فوق‌العاده شعر يزيد بوده، به خود يزيد ارادتى نداشته ولى به شعر يزيد فوق‌العاده ارادتمند بوده، و در اشعار يزيد همين مضامين تحقيرِ هر چه معنا و اخلاق و معانى دين و مذهب است در قبال لذات و بهره‌گيرى از طبيعت، در كمال صراحت آمده است، مثل اين اشعارش كه می‌گويد:
مَعْشَرَ النِّدمان قوموا
وَ اسْمَعوا صَوْتَ الْاغانى‏
وَ اشْرَبوا كَأْسَ مُدامٍ‏
وَ اتْرُكوا ذِكْرَ الْمَعانى‏
مخصوصاً وقتى كه به اين امور دعوت می‌كند، توأم می‌كند با نفى معانى.
شَغَلَتْنى نَغْمَةُ الْعيدانِ‏
عَنْ صَوْتِ الْاذانِ‏
وَ تَعَوَّضْتُ عَنِ الْحور
عَجوزاً فِى الدِّنانِ‏
اشخاصى كه به مفاد عربى آگاه هستند می‌دانند چه دارد می‌گويد. حالا اندكى از آن را ترجمه می‌كنم. می‌گويد: «دوستان، نديمان، بپاخيزيد، صداى موسيقى را، اغنيه‏‌ها را گوش كنيد، جام می‌دمادم بنوشيد و ذكر معانى و آن حرفهاى اخلاقى را رها كنيد. من شخصاً كسى هستم كه آواز عودها مرا از شنيدن آواز اذان بازداشته است و بجاى حورالعين كه در بهشت وعده می‌دهند، اين پيرزنى را كه در داخل خُم است انتخاب كرده‏‌ام.» كلمه «عجوز» در زبان عربى كنايه از خمر كهنه آورده می‌شود.
همين مضامينى كه ما می‌بينيم در كلمات عرفاى خودمان طعنه زدن به عبادت و مسجد و اين‏جور حرفها زياد پيدا می‌شود در مقابل عيش و نوشى كه خود آنها می‌گويند و در كلماتشان هست.
يا مثلًا بی‌دردى نسبت به اجتماع، كه گور پدر اجتماع، هرچه بود بود: «وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد» پولى برسد و ما برويم آنجا، گلى و نبيدى و از اين حرف‌ها، ديگر گور پدر دنيا، هرچه می‌خواهد بر دنيا بگذرد. ...
البته بعد هم شاعرهاى ديگرى به همين حال درآمدند. ابونُواس كه يك شاعر اهوازىّ الاصل است و شاعر بسيار توانایى است در عربى، يك چنين شاعرى است.
اينها بعدها به اصطلاح جزو عمال شهوت و خلوت خلفا شدند، يعنى جزو وسايل و ابزارهاى عيش و نوش خلفا و اشراف و اعيان و رجال گرديدند، كه وقتى می‌خواستند دستگاه عيش و نوش داشته باشند، از جمله كسانى كه به آنها احتياج داشتند، نديم‌ها، بذله‌گوها، شاعرها و كسانى بودند كه مضمونهاى عالى و لطيف می‌گويند براى اينكه عيش آنها را مكمَّل كنند.
آن مكتبى كه حافظ را به نحو مادى تفسير می‌كند، مطابق آن از حافظ چنين شخصيتى بيرون می‌آيد و استفاده می‌شود. اتفاقاً در حافظ يك برگه‌‏اى هست كه اين برگه هم اين بيچاره حافظ را بيشتر متهم می‌كند و آن اين است كه در يكى از غزل‌هايش كه در ترتيب اين ديوان (ديوان قزوينى) اولين غزل او قرار گرفته است، بلكه همان اولين بيتى كه حافظ با آن شروع می‌شود، يك مصراعش از يزيد است:
الا يا ايها الساقى ادر كأساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشكل‌ها
مصراع اول می‌گويند از يزيد است، منتها مصراع او اين‏جور بوده: «ادر كأساً و ناولها الا يا ايها الساقى» و شعرش چنين است:
انا المسموم ما عندى بترياق و لاراق‏
ادر كأساً و ناولها الا يا ايها الساقى‏
اينجا يك برگه يزيدی‌گرى عليه حافظ بيچاره درست می‌شود و لهذا بعدها شعرا آمده‏‌اند بعضى عذر خواسته‏‌اند، بعضى ديگر به حافظ ايراد گرفته‏‌اند كه تو چرا اين شعر را از يزيد گرفته‏‌اى؟ در اين شرحى كه «سودى» بر حافظ نوشته‏ «1» می‌گويد كه اهلى شيرازى خواسته براى اين امر عذرى از حافظ بياورد؛ می‌گويد:
خواجه حافظ را شبى ديدم به خواب
گفتم ‏اى در فضل و دانش بی‌هَمال‏ «2»
از چه بستى بر خود اين شعر يزيد
با وجود اين همه فضل و كمال‏
گفت واقف نيستى زين مسئله
مال كافر هست بر مؤمن حلال‏
ولى كاتبى نيشابورى اين حرف را قبول نكرده و به گونه ديگرى در واقع بر حافظ نقد كرده است؛ می‌گويد:
عجب در حيرتم از خواجه حافظ
به نوعى كش خرد زان عاجز آيد
چه حكمت ديد در شعر يزيد او
كه در ديوان نخست از وى سرايد
اگرچه مال كافر بر مسلمان‏
حلال است و در او قيلى نشايد
ولى از شير عيبى بس عظيم است
كه لقمه از دهان سگ ربايد
بالاخره اين يك شعر هم برگه‌‏اى شده براى يزيدی‌گرى در حافظ.
حالا ما برويم ببينيم كه مطلب چيست؟ آيا واقعاً همين جور است؟ ديوان حافظ همين‏طور بايد تفسير شود؟ اگر ديوان حافظ يكنواخت می‌بود و همه اشعار حافظ همان جورهایى بود كه ما نمونه‌هايش را در قسمت‌هاى مختلف داده‏‌ايم، می‌گفتيم بله، چه مانعى دارد كه بگوييم حافظ اين‏جور بوده؟ حالا از حافظ براى ما يك «لسان الغيب» و يك مرد خيلى عالى و قدّيس ساخته‏‌اند، خوب اشتباه كرده‏‌اند، چون تاريخ كه چيزى را نشان نمی‌دهد، عوام اين حرف را می‌زنند، ديوانش هم كه سراسر اين است، پس حافظ اساساً همين هم هست، بيش از اين هم چيزى نبوده.
ولى اين‏طور نيست و همه اشعار حافظ آن جورها نيست. اگر ما اين‏طور درباره حافظ قضاوت كنيم و حافظى پيدا شود بخواهد ما را به محاكمه بكشد، جوابى در برابرش نداريم.
اگر كسى بخواهد درباره حافظ از روى ديوانش قضاوت كند (كه بحث ما فعلًا در اين است، ما تاريخ حافظ را قبلًا بحث كرديم) مثل هر شاعر ديگرى، بايد تمام اين ديوان را از اول تا به آخر در نظر بگيرد، چون بلاتشبيه درباره قرآن كريم ما داريم كه‏ «الْقُر انُ یُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضاً» (بعضى از قرآن مفسر بعضى هست) و خود قرآن براى خودش «متدولوژى» بيان كرده‏ (هُوَ الَّذى انْزَلَ عَلَیْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ امُّ الْكِتابِ وَ اخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَامَّا الَّذينَ فى قُلوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْويلِهِ) «3» و خود قرآن اين باب را براى اولين بار باز كرده، باب متشابه گویى و محكم گویى و اينكه آن محكمات‏امّ الكتاب باشد يعنى مرجع همه كتاب باشد و مقياسى باشد براى متشابهات.
ما درباره قرآن هم اگر بخواهيم بعضى از آيات آن را استخراج كنيم و بعد هما‌ن‌ها را مقياس قرار بدهيم، چيزى در می‌آيد غير از آنچه كه خود قرآن می‌خواهد، و اغلب كتاب‌هاى مهم همين‏طور است كه نمی‌شود انسان قسمتى از آن را، بعضى از آن را بگيرد و تفسير كند.
حافظ در كتاب خودش يك كليد به دست ما داده است و آن كليد اين است كه كلماتى به كار می‌برد كه آن كلمات همه نشان می‌دهد كه می‌خواهد بگويد من مردى از اين تيپم؛ مثل كلمه عارف، كلمه صوفى‏«4»؛ كلمات مقدس در حافظ از قبيل سالك، عارف، طريق، طريقت، رونده، مرشد، پير. اينها نشان می‌دهد كه اين ديوان از تيپ ديوان‌هایى است كه عرفا تنظيم كرده‏‌اند، در زبان عربى و در زبان فارسى.
ما اول بايد برويم سراغ عرفا به‏ طور كلى. حافظ را ما نمی‌توانيم از عرفا جدا كنيم و تفسير كنيم، چنين چيزى محال است. مولوى را ما نمی‌توانيم از عرفا جدا كنيم و تفسير كنيم. تفسير حافظ بايد تفسيرى باشد در ضمن تفسير عرفا، خوبی‌ها يا بدی‌هايش در همه بايد سنجيده شود. پس ما بايد يك نظر كلى به همه عرفا بكنيم، ببينيم اصلًا در ميان عرفا اين گونه حرف زدن بوده يا نبوده؟ ما مى‏بينيم به اصطلاح امروز سمبليك حرف زدن- يعنى با الفاظ و كلماتى كه هركدام رمز يك معناست سخن گفتن- امرى بوده كه قرنها قبل از حافظ در ميان عرفاى اسلامى، اعم از عربى گوى و فارسى گوى، رايج بوده، اختصاص به حافظ ندارد، قرنها قبل از حافظ بوده و خودشان هم در جاهاى ديگر تصريح می‌كرده‏‌اند كه اين كلمات، رمز و اصطلاح است و ما از اينها يك معانى خاصى در نظر داريم. اين نه به حافظ اختصاص دارد، نه به قرن حافظ و نه به زبان فارسى، كه اگر ما بخواهيم دنبال اين مطلب را بگيريم خيلى دنباله پيدا می‌كند؛ من همان قدر كه شما بدانيد اين مطلب به حافظ و قرن حافظ و زبان فارسى اختصاص ندارد براى شما عرض می‌كنم تا مطلب برايتان قطعى و يقينى بشود.
قبلًا هم عرض كرديم كه يكى از عرفایى كه الهام دهنده همه نوابغ عرفانى است كه از قرن هفتم به بعد آمده‏اند، محیى الدين عربى است. محی الدين عربى خواه ناخواه پدر عرفان اسلامى است و او بود كه تحول عظيم در عرفان اسلامى به وجود آورد. ...
عرفاى بعد از او همه از او الهام گرفته‌‏اند. مولوى، حافظ، شبسترى و امثال اينها شاگردان مكتب محی الدين‏‌اند بدون شك. محی الدين شعر هم می‌گفته و بعضى شعرهايش هم خيلى عالى است نه همه. اصلًا او يك آدمى است كه همان‏طور كه ما مولوى را می‌گوييم در قالب شعر نمی‌گنجد او باز بيشتر در قالب شعر نمی‌گنجد؛ يك چنين آدم عجيبى است. از جمله يك كتابى، يك عده اشعارى دارد به نام ترجمان الاشواق كه خودش همان‌ها را شرح كرده به نام ذخائر الاعلاق و چاپ شده و در دست است. اين اشعار همه اشعار عاشقانه است و با اينكه خودش تصريح می‌كند كه او برخوردى هم با يك خانم عارفه‏‌اى در مكه داشته ـ كه داستانش را در مقدمه آن كتاب و در شرح حال او نقل كرده‏‌اند ـ و آن زن شاگردش بوده و خودش هم در ابتدا تصريح می‌كند كه اين كلماتى كه من می‌آورم، از همان زن كنايه می‌آورم، يعنى مفهوم لفظ و ظاهرى كه من دارم می‌گويم همين زن را دارم می‌گويم (فكل اسم اذكره فى هذا الجزء فمنها اكنّى و كل‏دار اندبها فدارها اعنى: من هر اسمى اگر ببرم، سُعاد بگويم، هند بگويم، مقصود اوست، و هر دارى را كه من ندبه كنم‏ دار او را قصد كرده‏‌ام) ولى در عين حال معناى شعر سمبليك اين نيست كه مثلًا وقتى می‌گويد شراب، از شراب [چيز ديگر اراده شده‏] مثل اينكه ما می‌گوييم «رأيت اسدا» و از «اسد» مستقيماً رجل شجاع اراده شده؛ نه، از شراب، شراب اراده می‌شود ولى شراب را وقتى كه توصيف می‌كند هدفش از توصيف شراب چيز ديگر است، نه اينكه لفظ «شراب» كه می‌گويد، مجازاً می‌گويد و بجاى لفظ «شراب» بايد يك چيز ديگر بگذاريم. در مَجازاتى كه ادبا به كار می‌برند اين طور است كه لفظى را بجاى لفظ ديگر به كار می‌برند كه اگر لفظ اصلى را بگذاريم معنا تغيير نمی‌كند، ولى در بيان سمبليك چيز ديگر است و آن اين است كه درباره يك معنى بحث می‌كند، اين مطلب او ظاهرى دارد كه ظاهرش هم درست است، يعنى يك معنایى دارد، ولى روحش [چيز ديگرى است و] يك باطن ديگرى در كار است. اين عين اقتباس از همان كار قرآن است: ظاهر و باطن. «ظاهر و باطن» معنايش اين نيست كه لفظ قرآن وضع شده براى معناى باطنى و معناى ظاهرى مَجاز است، بلكه به اين معنى است كه در آنِ واحد بطون متعدده دارد؛ يك ظاهر دارد و يك باطن؛ اهل ظاهر ظاهرش را می‌فهمند و اهل باطن باطنش را. بعد می‌گويد:
و لم ازل فيما نظمتها فى هذا الجزء على الايماء على الواردات الالهية و التنزلات الروحانية و المناسبات العلویّة جريا على طريقتنا المثلى‏ فانّ الاخرة خير لها من الاولى‏.
و بعد می‌گويد خود آن خانم هم می‌دانست: «و لعلمها (رضى اللَّه عنها) بما اليه اشير و لا ينبّهك مثل خبير و اللَّه يعصم قارئ هذا الديوان من سبق خاطره الى ما لايليق بالنفوس الابیّة.» او خودش هم می‌دانست و مبادا كسى كه اين ديوان را می‌خواند خيال كند كه مقصود ما فقط همين معناى ظاهرى بوده.
بعد می‌گويد ديوان من كه منتشر شد بعضى از علما نقد كردند، ايراد گرفتند، شايد بعضى از فقها تفسيق و تكفير كردند. وقتى كه مقصود اصلى را براى او شرح‏ دادم او توبه كرد: «فلما سمعه ذلك المنكر تاب الى اللَّه سبحانه تعالى و رجع عن الانكار على الفقراء» وقتى كه آن منكر شرح مرا شنيد توبه كرد از اينكه بر فقرا انكار كند «و ما يأتون به فى اقاويلهم من الغزل و التشبيب» اينكه آنها در غزلياتشان تشبيب می‌كنند كليت دارد. «تشبيب» يعنى مطلب خودشان را به نام يك معشوق و يك محبوب آغاز می‌كنند ولى هدف چيز ديگرى است. مثلًا قصيده بُرده كه از بوصيرى است و از عالى‌ترين و پرسوزترين و با اخلاص‌ترين قصايدى است كه در اسلام گفته شده، چگونه شروع می‌شود؟ با غزل شروع می‌شود. يك مقدماتى دارد، هفت هشت قسمت است و بعد وارد مدح رسول اكرم(ص) می‌شود و خيلى قصيده عالى و عجيبى هم هست، ولى چگونه شروع می‌كند:
أمِنْ تَذْكُرُ جيرانَ بِذى سَلَم‏
مَزَجْتُ دَمْعاً جَرى‏ مِنْ مُقْلَةٍ بِدَمِ‏
أمْ هَبَّتِ الرّيحُ مِنْ تِلْقاءِ كاظِمَة
وَ اوْمَضَ الْبَرْقُ فِى الظَّلْماءِ مِنْ اضَمِ‏
مثل كسى كه درباره يك معشوق ظاهرى دارد حرف می‌زند. همين شعراى خودمان كه بعدها مدح حضرت امير و حضرت امام حسين و... را گفته‏‌اند، اول از زلف و رخ و اين حرف‌ها می‌گويند، بعد وارد مدح على می‌شوند.
... ما ميبينيم افرادى در اين زمينه‏‌ها شعر گفته‏‌‌‌اند كه درباره هركه بشود احتمال داد، درباره آنها ديگر نمی‌شود احتمال اين حرف‌ها را داد. مثلًا شيخ بهایى، فقيه عصر و شيخ الاسلام زمان خودش، از اين حرف‌هاى رندى به اصطلاح، آن قدرى‏ كه در كلمات حافظ آمده در كلمات او هم آمده، كمتر نيامده، مثل اين شعرهاى معروفش كه می‌گويد:
دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم‏ «5»
در قمار عشق ‏اى دل كى بود پشيمانى‏
سجده بر بتى دارم، راه مسجدم منما
كافر ره عشقم، من كجا مسلمانى‏
ما ز دوست غير از دوست مقصدى نمی‌خواهيم‏
حور و جنت ‏اى زاهد بر تو باد ارزانى‏ «6»
زاهدى به ميخانه سرخرو ز می ديدم‏
گفتمش مبارك باد ارمنى مسلمانى‏
خانه دل ما را از كرم عمارت كن‏
پيش از آنكه اين خانه رو نهد به ويرانى‏
اگر شعرهایى كه مجتهدها و فقهاى زمان و مراجع تقليد زمان در اين زمينه‏‌ها گفته‌‏اند، همان‌ها را بخواهيم جمع كنيم، مثل شعرهاى مرحوم ميرزا محمدتقى شيرازى و شعرهاى مرحوم نراقى‏ «7»، خودش يك داستانى دارد، كه ديگر خيلى معطلتان نمی‌كنم، ولى خوشم می‌آيد كه شعرهایى از استاد خودمان علامه طباطبایى سلّمه اللَّه تعالى را براى شما بخوانم، ببينيد كه اين مفسرين مادى حافظ اينجا چه‏ می‌گويند. ايشان می‌گويد:
همى گويم و گفته‌‏ام بارها
بود كيش من مهر دلدارها «8»
پرستش به مستى است در كيش مهر
برونند زين جرگه هشيارها
به شادى و آسايش و خواب و خور
ندارند كارى دل افكارها
بجز اشك چشم و بجز داغ دل‏
نباشد به دست گرفتارها
كشيدند در كوى دلدادگان‏
ميان دل و كامْ ديوارها
چه فرهادها مرده در كوه‌ها
چه حلّاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر يار
مگر توده‌‏هایى ز پندارها
ولى رادمردان و وارستگان‏
نيازند هرگز به مردارها
مهين مهرورزان كه آزاده‏‌اند
بريدند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رفته‏‌اند
چه گل‌هاى رنگين به جوبارها
بهاران كه شاباش ريزد سپهر
به دامان گلشن ز رگبارها
كشد رخت سبزه به هامون و دشت‏
زند بارگه گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جويبار
در آيينه آب رخسارها
رود شاخ گل در بر نيلُفَر
برقصد به صد ناز گلنارها
درد پرده غنچه را باد بام‏
هزار آورد نغز گفتارها
به آواى ناى و به آهنگ چنگ‏
خروشد ز سرو و سمن تارها
به ياد خم ابروى گلرخان‏
بكش جام در بزم می‌خوارها
گره را ز راز جهان باز كن‏
كه آسان كند باده دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان‏
كه بسته است چشم خشايارها
به اندوه آينده خود را مباز «9»
كه آينده خوابى است چون پارها «10»
فريب جهان را مخور زينهار
كه در پاى اين گل بود خارها
پياپى بكش جام و سرگرم باش‏
بهل‏ گر بگيرند بيكارها
تا اينجا ما رسيديم به اين مطلب كه حافظ گلى است از يك بوستان. بوستانى را شما در نظر بگيريد كه صدهزار متر مربع است و در آن دهها هزار گل وجود دارد و يك گلش حافظ است و آن بوستان، بوستان معارف اسلامى است كه گسترده بوده، نيمى از جهان را فرا گرفته، به زبان‌هاى مختلف، تازه من عربى را آوردم، در زبان‌هاى ديگر هم همين جور بوده، اختصاص به آن ندارد. اينكه ما حافظ را تنها از اين بوستان بچينيم، بعد بخواهيم مطابق دل خودمان تفسير كنيم درست نيست، حافظ را فقط در داخل همان بوستانى كه رشد كرده- كه آن، بوستان فرهنگ اسلامى است- می‌توانيم مطالعه كنيم. ما تا استادهاى حافظ را، استادهاى استادهاى حافظ را، جوّ حافظ را، فضایى كه حافظ در آن فضا تنفس كرده به دست نياوريم محال است [شناخت درستى از او پيدا كنيم‏] و اين كار، كار يك اديب نيست. اشتباه اين است كه در عصر ما ادبا مى‏خواهند حافظ را شرح كنند. بزرگترين اديب جهان هم بيايد نمى‏تواند حافظ را شرح كند. حافظ را عارفى بايد شرح كند كه اديب هم باشد و به همين دليل اين بنده با تمام صراحت عرض می‌كنم هيچ مدعى شرح حافظ نيستم چون نه عارفم نه اديب، عارفى اديب می‌بايد كه حافظ را شرح كند، آن هم اديب به معناى جامع علوم عصر و زمان حافظ، اديب زمان حافظ.
(1) سودى يك مرد ترك زبانى بوده كه با ادبيات فارسى آشنا بوده، ديوان حافظ را به فارسى شرح كرده، ولى شرحش شرح لغوى و ادبى است، شرح عرفانى نيست، به مقاصد حافظ هيچ كارى ندارد، فقط براى تركهایى كه با فارسى آشنا باشند در واقع تركيب مى‏كند: اين مبتداست، اين خبر است؛ چنين چيزى.
(2) او «بى حساب» نوشته ولى مسلّم «بى همال» است، غلط از سودى است.
(3) آل عمران/ 7
(4) البته «صوفى» را خيلى اوقات نقد هم می‌كند. بعضى از اينها را نقد كرده ولى بعضى را نقد نكرده است.
(5) راجع به اين مسئله كه می‌گويد دين را داديم، مقصودشان چيست، بعدها ان شاء اللَّه بحث می‌كنيم.
(6) البته اين شعر تفسير می‌كند، مثل شعرهاى خود حافظ.
(7) [و شعرهاى امام خمينى (ره) كه پس از رحلت ايشان منتشر شد و به عنوان نمونه يكى از آنها را می‌آوريم:].
من به خال لبت‏ اى دوست گرفتار شدم
چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم
همچو منصور خريدارِ سردار شدم
غم دلدار فكنده است به جانم شررى
كه به جان آمدم و شهره بازار شدم
در ميخانه گشاييد به رويم شب و روز
كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم
جامه زهد و ريا كندم و بر تن كردم
خرقه پير خراباتى و هشيار شدم
واعظ شهر كه از پند خود آزارم داد
از دم رند می‌آلوده مددكار شدم
بگذاريد كه از بتكده يادى بكنم
من كه با دست بت ميكده بيدار شدم‏
(8) دين را از خودش يكجا سلب كرد!
(9) همان نقد حافظ كه آنهمه خوانديم، دم حافظ.
(10) انكار قيامت است آنطور كه اين آقايان از حافظ استفاده می‌كنند!
منبع: عرفان حافظ، انتشارات صدرا، صفحات 38-58.
captcha