به گزارش ایکنا؛ یکی از علوم مهمی که میتوان به آن پرداخت و کارکردهای آن را تبیین کرد، فلسفه است که میتوان آن در دو بخش فلسفه غرب و فلسفه اسلامی مورد مطالعه قرار داد تا از رهگذر این بررسی به اهداف و کارکردهای هر یک از آنها پی برد، امروزه با مشاهده مظاهر تکنیکی مدرنیتهای که در غرب شکل گرفته است، جایگاه فلسفه غرب به رسمیت شناخته شده و این پیشرفتها محصول فلسفه غرب قلمداد شده است، از طرفی سؤالی که مطرح میشود این است که آیا اساسا چنین چیزی صحیح است یا خیر و در مقابل، جایگاه فلسفه اسلامی چیست و عهدهدار چه اهدافی است.
از این روی و به منظور بررسی این موضوع، با مجید احسن، پژوهشگر فلسفه تطبیقی و استاد مدعو گروه فلسفه دانشگاه تهران به گفتوگو نشستیم که در ادامه بخش اول آن تقدیم میشود؛
برای شروع بحث لازم است، تعریفی از فلسفه ارائه کنید و بفرمایید که فلسفه غرب و فلسفه اسلامی به دنبال تحقق چه اهدافی هستند.
اینجانب نیز از شما و همکارانتان که عطف توجه به چنین مسئله مهم و بنیادینی نموده اید بسیار سپاسگزارم و امیدوارم این بحث برای خوانندگان مفید و راهگشا باشد. مقدمتا و پیش از این که به تعریف فلسفه بپردازم، اشارهای به تاریخ فلسفه میکنم و ناظر به آن وارد چیستی فلسفه و تعریف آن میشوم و آن این است که، اساسا فلسفهای که در جهان بشریت تحقق پیدا کرده را میتوانیم به دو نوع فسلفه تقسیم کنیم. البته این عنوانها، به تعبیری عناوین مشیر هستند و ذیل هر کدام از این عناوین نظریات و مکاتب مختلفی قرار میگیرد که لزوما یکسان نیستند؛ به عبارت دیگر این عناوین فلسفه را بر مبنای ظرفیتهای فرهنگی یا جغرافیایی و غیره که اتفاق افتادهاند و لزوما دارای یک نظام واحدی هم نیستند مورد اشاره قرار میدهد.
فلسفه یا فلسفه شرقی است و یا فلسفه غربی، فلسفههای شرقی مثل فلسفه ایران باستان یا فلسفه هند و چین؛ اینها فلسفهای هستند که در آنها فضای اسطوره غلبه دارد و حال و هوای معنوی و اخلاقی و دغدغههای انسانی دارند؛ یعنی در آنها با یک متافیزیک یونانی که عرض خواهم کرد مواجه نیستیم که البته هر یک از آنها برای خود دورهها و جریانهای مختلفی دارند.
در مقابل این فلسفه شرق، اصطلاحا فلسفه غرب بالمعنی الاعم قرار دارد؛ یعنی فلسفهای که در یونان باستان تاسیس شده است. در این فلسفه یک نوع عقلانیت مفهومی وجود دارد، در عین حال یک نوع متافیزیک بر او حاکم است، این فلسفه غرب آنگونه که ارسطو مطرح میکند با تالس شروع میشود، تالس اولین کسی است که سؤال فلسفی پرسیده است؛ یعنی بعد از دوره اسطورهای یونان اولین کسی که تلاش کرد به جای ارائه تفسیر اسطورهای از جهان و پدیدهها یک تبیین طبیعی از آنها ارائه دهد تالس است، پس شش قرن پیش از میلاد، فلسفه با تالس آغاز میشود و در یونان باستان رشد پیدا میکند.
این جریان با تالس آمده، در ادامه نیز جریانهایی رقم میخورد و فیلسوفان بزرگتری مانند هراکلیتوس و پارمنیدس میآیند و میرسیم به جریان سوفسطائیان که مقابل فلاسفه هستند، اینها با هم گفتوگوهایی دارند و در نهایت سقراط دفاعهای جانانهای از فلسفه میکند و سپس فلاسفه بزرگی مانند ارسطو و افلاطون و در نهایت فلوطین شخصیتهای مهم این فلسفه میشوند.
این فلسفه یونان که فلسفه غرب به معنای عام است به دو شاخه تقسیم میشود؛ یک شاخه آن در قرن دوم هجری اسلامی با نهضت ترجمه وارد جهان اسلام میشود و به دست فلاسفه بزرگی مانند کندی، فارابی، ابن سینا، ابن رشد، سهروردی و ملاصدرا ادامه پیدا میکند. البته در اواخر قرن یازهم میلادی به بعد این آثار فلاسفه مسلمان است که ترجمه شده و در مغرب زمین از قرون وسطی تا دوران جدید تاثیرات بسیاری میگذارد که در جای خود میتوان این تاثیرات را در اندیشه آکوئیناس، اسکوتوس، دکارت و دیگران پی گرفت. ملاحظه کمدی الهی دانته و سخنان راجر بیکن و کسانی چون ژیلسون خود گویای چنین تاثیری است. در دوره معاصر علامه طباطبایی و مرحوم امام خمینی(ره)، از جمله کسانی هستند که پیروان همین فلسفه اسلامی و مکتب حکمت متعالیه هستند.
یک شاخه دیگر فلسفه یونان در سنت مسیحی ادامه پیدا میکند که اصطلاحا به آن، دوره فلسفه قرون وسطا گفته میشود. بعد از این دوره است که تحولاتی در جریان اندیشه غربی اتفاق میافتد و اتفاقات شگرفی در آن به وجود میآید که دستاوردهای عجیبی در صنعت، تکنیک و ... دارد که ما اصطلاحا به آن عصر رنسانس و عصر جدید میگوییم. به یک معنا، بزرگترین فیلسوف این دوره و آغازگری که به لحاظ فلسفی، ذکرش خیلی اهمیت دارد، دکارت است و فلاسفه بزرگی چون اسپینوزا، هیوم و کانت همگی به این دوره تعلق دارند. فلسفه هگل نقطه اوج مدرنیته و بزرگترین فیلسوفی است که تمامی چفت و بستهای مفهومی و فلسفی مدرنیته را در یک دستگاه منسجم و سازوار محکم کرده است. پس از این دوران است که انسدادهای سوبژکتیویته غربی بارزتر و خود مسئله متفکران میشود و مکاتب و متفکران مختلفی همچون کیرکگور، نیچه، هایدگر، فلاسفه تحلیلی و غیره در دوره معاصر پیدا میشوند.
با توجه به این مقدمه نسبتا طولانی اگر بخواهم به پرسش شما که فلسفه چیست پاسخ دهم شاید بهتر باشد بگویم فلسفه بررسی ساحت عقلانی هستی در یک دستگاه مفهومی است و چون هستی، ناتمام و لایزال در تحول و ظهور است و فلسفه یک اندیشمند گزارش نسبت او با هستی است، پس زمانه و جایگاه تاریخی فیلسوف در گزارش نسبتی که با واقعیت برقرار کرده است، از اهمیت خاصی برخوردار میشود. فلاسفه گاهی تعبیر میکنند که فلسفه بحث میکند از واقعیت و موجود از آن جهت که واقعیت دارد و موجود است، روشن است که دیگر علوم هم از موضوعاتی بحث میکنند که همه آنها موجود هستند.
در واقع هیچ علمی از توهم بحث نمیکند، اما نکته اینجاست که علوم گوناگون از موجود از آن جهت که موجود است بحث نمیکند، بلکه از آن جهت که یک تعین خاصی دارد و موجود مشخص و خاصی هست بحث میکند؛ مثلا علم حساب از موجودی به نام عدد بحث میکند، از آن حیث که عدد است. هندسه از موجودی بحث میکند که مقدار است، پزشکی از موجودی که جسم انسان است، از آن جهت که دارای سلامتی یا مریضی میشود بحث میکند و اینها موضوعات گوناگونی است که علوم مختلف از باب یک تعین خاص مورد مطالعه قرار میدهند، اما فلسفه از موجود از آن حیث که موجود است بحث میکند، آن هم در ساحت عقلانیت و آن هم در یک دستگاه مفهومی.
پس روش فلسفه یک روش عقلیِ است گرچه در هر دوره تاریخی کارکردی از این عقل برجسته میشود؛ مثلا در دوره کلاسیک عقل استدلالی و در دوره جدید، عقل تحلیلی و خرد ابزاری برجستهتر است. البته باید بگویم که خصوصا با این بحثهای فلسفه مضاف یا علوم ناظر به معرفتهای درجه دوم که اتفاق افتاده است، خود این که بتوانیم یک تعریف واحدی که همه این فلسفهها را شامل شود ارائه کنیم، یک مقدار سخت است. در دورههای گذشته فلسفه را شامل برخی از علوم دیگر مثل ریاضی هم میدانستند، اکنون که بحث میکنیم، اصطلاحا تلقی ما همان فلسفه محض یا متافیزیک است. در مورد هدف فلسفه هم این نکته را بگویم که فلسفه میکوشد در یک سیر آزاد عقلانی بدون این که از قبل موضعی داشته باشد به سوی کشف واقعیت و حقیقت گام بردارد.
در اینجا پس عملا پیشفرضها وجود ندارند درست است؟
ببینید، تقریبا محال است کسی بدون پیشفرض شروع کند به نظریهپردازی، سیر اندیشه در خلأ شکل نمیگیرد و همیشه بر بنیادهایی بنا شده است، اما دو بحث را باید از هم جدا کرد، یکی این که آیا پیشفرض وجود دارد یا ندارد؟ و یکی این که آیا پیشفرضها را باید در پرانتز و کنار گذاشت و به آنها توجه کرد یا نه؟
روشن است که پیشفرض همیشه وجود دارد و انسان برآمده از یکسری ساحات اندیشهای و برآمده از یک فرهنگ، تاریخ و گذشته و برآمده از یک نسبتهای گوناگونی است که برقرار کرده، به قول آن فیلسوف معروف: من بر شاخ غولان نشستهام، یعنی گذشته و بزرگان آن در جریان اندیشه من تاثیر گذاشته است اما مسئله این است که اندیشمند در ساحت نظریهپردازی خودش باید تلاش کند که به روش فلسفی خودش و به آن موضوعی که مورد مطالعه قرار داده و به آن هدفی که دارد پایبند بماند و پیشفرضهای خود را فاکتور بگیرد، این به نظر میرسد که پاسخ این سؤال شما است.
شما فرمودید که یک شاخه از فلسفه وارد جهان اسلام شد و فلاسفه مسلمان همچون ابن سینا و ملاصدرا آن را ادامه دادند، سؤالی که مطرح میشود این است که آیا در منابع اسلامی خودمان نظیر قرآن و روایات اهل بیت(ع)، مباحث فلسفی وجود نداشته است و یا اینکه وجود داشته و مورد غفلت قرار گرفته است؟
در باب این که اساسا وقتی در قرن دوم فلسفه یونان وارد جهان اسلام میشود، آیا فلسفه اسلامی صرفا ادامهدهنده و شارح و مترجم فسلفه یونان است و هیچ نوآوری از خودش ندارد یا اینکه فلسفه را به پیش برده است و نیز اینکه آیا متون دینی اسلامی و خود قرآن و بیانات حضرت رسول(ص) و روایات متعددی که از ائمه معصومان(ع)، رسیده است، آیا تاثیری در این فلسفه دارد یا ندارد، اختلافاتی وجود دارد. بحث اول ذیل عنوان ترابطات فلسفه اسلامی و فلسفه یونان و بحث دوم تحت عنوان مناسبات دین و فلسفه قابل طرح است.
برخی عمدتا مستشرقان و نیز عدهای از کسانی که در سنت اسلامی از جمله مخالفان فلسفه اسلامی هستند، این فلسفه را یونانی میدانند و با رویکردهای مختلف به مخالفت با آن میپردازند و هویت اسلامی آن و یا نوآوریهای فلاسفه مسلمان را انکار میکنند، برخی دیگر از کسانی که آنها را جزو اندیشمندان عرب شاید بتوانیم بدانیم، با یک نوع رویکرد تعصب عربی و عمدتا با دلایل خیلی سست و ضعیف، این فلسفه را عربی مینامند، عدهای نیز معتقدند بنیاد فلسفه اسلامی متفاوت از فلسفه یونان شده و بهنوعی سازمان به غایت مجزا یافته است.
به نظر من هر کدام از این رویکردهای دچار خللها و اشکالات متعددی است و دقتنظر نشان میدهد که فلسفه اسلامی گرچه خاستگاه غربی و یونانی دارد، اما در سنت دینی اسلامی، بارور شده و ظرفیتهای گوناگون عقلانی آن بسط پیدا کرده است و به تعبیر مرحوم علامه طباطبایی حتی تعداد مسائل فلسفی نیز گسترش بسیاری یافته است. هنگامی که فلسفه از یونان وارد جهان اسلام میشود، گویی که جایگاه مناسب خودش را پیدا میکند، آن فلسفه وقتی با اندیشههای اسلامی ارتباط برقرار میکند، ظرفیتهای نهفته زیادی را از خودش بروز میدهد و فلسفه رنگ و حالوهوای متفاوتی را در اندیشه اسلامی پیدا میکند که مثلا با رنگ و حال و هوای فلسفه یونانی در سنت مسیحی قرون وسطایی متفاوت است.
بحث و دیالوگ که از شاخصههای اصلی اندیشمند فلسفی است، در سنت اسلامی و در کسانی که اصحاب پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) بودهاند، دیده میشود که سر مسائل گوناگون از جمله خدا، هستی و در باب جهان بحثهای گوناگونی دارند، آیات شریفه قرآن نیز دعوت به عقلانیت را به صورت متعدد دارد و تقلید را در حوزه نظر مذموم میشمارد. در آیه شریفه 170 سوره بقره «وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ»، قرآن نهیب میزند که شما صرفا مقلدان آباء خود نباید باشید و باید فکر کنید و اگر هدایتی عرضه شده، مورد بررسی قرار دهید و اگر قرار است تبعیت کنید از حقیقت تبعیت کنید.
نکته اینجاست که آباء در آیه شریفه اختصاص به والدین ندارد و قابل توسعه به فرهنگ، تمدن، اساتید، جامعه و هر چیزی است که روحیه تحقیق را از انسان سلب و یا تضعیف میکند. به هر حال به نظرم این مسئله مهمی است که اندیشمند مسلمان در متن دینی آیهای ببیند که در آن، روحیه عافیتطلبی و دلخوشی به تقلید و تنبلی در مسیر حقیقت جویی این چنین مورد سرزنش قرار گرفته است.
همچنین در بسیاری از آیات قرآن استدلالهایی بر توحید و اثبات وجود خدا و بحثهای معاد وجود دارد که باز اینها ظرفیتهای گشوده به عقلانیت است که در سنت اسلامی وجود دارد و موجب میشود فلاسفه مسلمان متاثر از آنها نظامهای جدید فلسفی ایجاد کنند، شما وقتی ابنسینا و یا فارابی را مورد مطالعه قرار میدهید، نظام فلسفه ابنسینایی نظام فلسفه ارسطویی نیست، گرچه ستون فقرات آنها میتواند یکسان باشد، نقطه آغاز آنها، مسائل فلسفی و نوع پرداخت به آنها متفاوت شده است. مطالعه تطبیقی متافیزیک ارسطو با الهیات شفای ابنسینا بهوضوح این مطلب را نشان میدهد.
در نظام ارسطویی چیزی به نام برهان امکان و وجوب ندارید، چیزی به نام برهان صدیقین ندارید، چیزی به نام یکتا موجود حق که واجبالوجود است ندارید، این که عالم همه فانی و هلاک ذاتی است، نظام ارسطویی که بنای آن بر اوسیا و جوهر است، در اندیشه فارابی و ابنسینا بنای این اندیشه مبتنی بر تمایز وجود و ماهیت و به لحاظ هستیشناختی واجبالوجود میشود؛ اینها تاثیراتی است که متون دینی بر یک فیلسوف مسلمان گذاشته است. تحولات و نوآوریها نسبت به فلسفه یونانی و البته تاثیرپذیری از متون دینی در فلسفه ملاصدرا حائز اهمیتتر و خود داستان مفصل دیگری دارد.
البته مقصود من این نیست که فلاسفه مسلمان به تقلید از آموزههای دینی به این حرفها رسیده باشند؛ زیرا در این صورت که این دیگر فلسفه نمیشود و به نوعی کلام خواهد شد، در ابتدای صحبتم گفتم که فلسفه روش عقلانی بدون پیش داوری است، کار فیلسوف مسلمان این نیست که مقلدانه از متون دینی به این آموزهها روی بیاورد، بلکه فیلسوف مسلمان با توجه به منبعی که برای او مسئله ساخته و نوع و جهت نگاه برای او ساخته است، چشماندازی برای او روشن کرده بر مبنای روش عقلی خودش به این آموزهها میرسد و در نهایت میبیند که این آموزههایی که او با عقلانیت خودش به اثبات آنها پرداخته است، با آموزههایی که شریعت و دین آنها را بیان کرده است سازگاری دارد.
به بیان دیگر قدسیت دین برای یک فیلسوف مسلمان، امری مستدل و نه ایمانی و تقلیدی است و در فلسفه نه به عنوان داور یا روش و در کنار عقل و استدلال بلکه به عنوان منبع نقش ایفا میکند.
گفتوگو از مرتضی اوحدی
انتهای پیام