به گزارش ایکنا از کردستان، با نگاه کردن به تقویم و دیدن روز سالمند در تقویم به دنبال سوژهای برای یک گزارش خوب میگشتم که چگونه و از کجا شروع کنم تا بتوانم حکایتی در خور شأن گنجنامههای رنجهای روزگار و تقویم نانوشته عبرتها را بیان کند تنها جایی که یادم آمد سرای سالمندان و مرور زندگی با این دریاهای بیکران تجربه بود تا ساعاتی در کنار آنها باشم و حکایت زندگی را از زبان آنان برایتان بیان کنم.
آنقدر قدمهایش کوتاه بود که فکر میکردی اصلا حرکت نمیکند، واکرش را به سختی بلند کرد و قدم دومش را برداشت، دست و پایش میلرزید. انگار سختی روزگار و نامهربانی فرزندانش لرزه بر اندام خمیدهاش انداخته بود.
با او همقدم شدم تا تمرینی برای این دوران از زندگیم را داشته باشم، وقتی از او سؤال پرسیدم که چند سال است در سرای سالمندان هستی؟ اشک در دیدگان بیفروغش مینشیند و آه در دل من که چرا ما فرزندان از آینده خود فرار میکنیم و مسیر نادرست زندگی را انتخاب میکنیم.
با صدای زیر و خیلی آرام جواب داد: امروز من و امثال من در اینجا دیگر حساب ماه و سال و روز را فراموش کردهایم و نشستن در کنجی و به گذشته خود فکر کردن را به حساب کردن ماه و سال ترجیح میدهیم. اینجا درست است که آسمانش همان آسمان شهر است و زمینش همان زمین سخت و سفت اما اینجا زندگی ایستاده است و انگار از چرخش شب و روز هم خبری نیست. از روشنایی آفتاب تا مهتاب شب چشمانمان به در است تاشاید کسی خبری از فرزندان و خانوادهامان برایمان بیاورد.
چین و چروکهای بیشمار دست و صورتش هر کدام حکایتی دارد. حکایت سختی و و مرارتهایی که برای به ثمر رسیدن میوههای باغ زندگیش پشت سرگذاشته است اما امروز هیچ کس از این حکایتها خبر ندارد و خود او نیز دیگر حتی تاب و حوصله بازگوکردن آنها را ندارد.
دستی به ریش سفیدش میکشد و میگوید دوران کودکی ما ریش سفیدان بزرگ خانواده قابل احترام همگان بودند و هیچکس حق نداشت با صدای بلند در مقابلش حرف بزند و همه صلاح و مصلحتها را آنها تعیین میکردند اما چه کنیم که ما در دورانی به ریش سفیدی رسیدیم که حتی چرخ گردون هم ارزشی برای ریش سفیدمان قائل نشد و به ما فرصتی نداد تا از حکایتها و داستانهای زندگیمان قصه شبی برای نوههایمان بسازیم تا آنها آسوده در کنارمان بخواب بروند.
رو به من کرد و گفت: کاش یک نخ سیگار برایم میآوردی تا کمی سرحال شوم اینجا دکترها نمیگذارند سیگار بکشیم چراکه میگویند کشیدن سیگار برای ما ضرر دارد اما نمیدانند که ما بزرگترین ضرر زندگیمان را کردیم و دیگر این ضررها آسیبی به قلب ما نمیزند چراکه زخمهای زندگی بر قلبمان جایی برای ضرر سیگار نگذاشته و باز حرفش را ادامه میدهد: دخترم پدر و مادر داری گفتم بله و دیگر فرصتی برای ادامه حرف من نگذاشت و گفت: هیچگاه نگذار پای آنها به این مکان باز شود درست است اینجا کاری و سختی ندارد اما بیخبری از همه کس و همه جا بزرگترین و مشقتبارترین سختی برای یک پدر و مادر سالخورده است نمیدانی چقدر دوست دارم که بازهم بچههایم، نوههایم و خانوادهام را در بیرون از این خانه ببینم.
در آخر در حال پرسیدن یک سؤال دیگر از من عزم رفتن کرد و گفت: به نظرت ممکن است روزی بیاید که دوباره ریش سفید حرمت داشته باشد او سوالش را پرسید و رفت و من ماندم و جوابی که ...
گزارش از ملیحه سیفی
انتهای پیام