عزتالله مطهری، معروف به عزت شاهی، از معروفترین زندانیان سیاسی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی است که پس از سالها مبارزه مسلحانه، ساواک او را دستگیر کرد و به 15 سال حبس محکوم شد و هفت سال از عمرش را در زندان رژیم شاهنشاهی گذراند.
او که متولد 1325 در شهرستان خوانسار است در گفتوگویی صمیمانه با ایکنا که در جای جای سخنانش بیریایی و صداقت به خوبی موج میزد به بیان خاطراتی از دوران کودکی و نوجوانی، چگونگی پیوستن به جریان مبارزه با حکومت پهلوی، تبیین تفکرات جریان التقاطی مجاهدین خلق، فضای زندان در مناسبتهای ملی و مذهبی و دوران پس از پیروزی انقلاب و مسئولیت کمیتههای انقلاب و در نهایت دلایل جدا شدن از کمیتهها پرداخت.
ایکنا ــ ابتدا درباره دوران کودکی و نوجوانی و فضای زندگی خانوادگی خود توضیحاتی دهید و اینکه چه عاملی انگیزه شما برای ورود به جریان مبارزه علیه حکومت پهلوی شد؟
ــ من در یک محیط مذهبی زندگی میکردم و پدرم روحانی و مادرم خانهدار بود. یک زندگی معمولی داشتیم. پدرم شغل قاشقتراشی داشت و من هم به او کمک میکردم و آن را در شهرستانهای اطراف مانند نجفآباد و اراک میفروختم. وقتی که قاشقها استیل و آلومینیم وارد بازار شد و کمکم این شغل از بین رفت و دیگر کسی از قاشق چوبی استفاده نمیکرد. به همین دلیل شغل پدرم عوض شد و به کار بنایی پرداخت. شهرستان ما هم در منطقه سردسیری قرار داشت و حدود شش ماه در سال امکان کار بنایی وجود نداشت. من دو برادر و دو خواهر داشتم که یکی از برادرانم در نانوایی کار میکرد و من و برادر دیگرم درس میخواندیم، خواهرانم هم ازدواج کرده بودند. شبها در خانه، مادرم که سواد خواندن داشت کتابهای داستان زندگی امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) را میخواند و گریه میکرد. من در عالم بچگی از مادرم میپرسیدم این چه کتابهایی است که میخوانی و گریه میکنی. مادرم هم چون نمیتوانست خوب توضیح دهد یا میخواست به زبان قابل فهم برای من توضیح دهد میگفت اینها انسانهای خوبی بودند که شهید شدند. من میپرسیدم چرا این انسانهای خوب را شهید کردند و مادرم پاسخ میداد چون میگفتند: دزدی نکنید، ظلم نکنید و مال حرام نخورید. باز میپرسیدم اینها مانند چه کسانی بودند؟ و مادرم در سطح آگاهی خودش میگفت مانند پیشنمازهای مساجد و روحانیون بودند و من هم از همان موقع به روحانیت علاقه پیدا کردم و مسجد میرفتم و مکبر میشدم. بعد وقتی از مادرم میپرسیدم چه کسانی آنها را شهید کردند میگفت یزید و معاویه و ... و وقتی مجدد میپرسیدم آنها مثل چه کسانی بودند؟ مادرم شاه را مثال میزد.
آن موقع دیده بودم شاه در مراسم رژه، از ژاندارمها سان میبیند و فکر میکردم تفنگ در دست ژاندارمها پر از فشنگ است. به یاد دارم وقتی پدرم پرسید میخواهی چکاره شوی؟ گفتم میخواهم ژاندارم شوم و وقتی دلیل آن را پرسید به او گفتم من نمیخواهم که ژاندارم بمانم، بلکه میخواهم وقتی شاه میخواست از جلوی ژاندارمها عبور کند و از جلوی من رد شود، او را بکشم و فرار کنم که همان موقع پدرم گفت تو آخر سر سالم به گور نمیبری و یا در خیابان تو را میکشند یا در زندان. در واقع از همان کودکی یک چنین روحیه ضد ظلمی داشتم. در مدرسه مبصر بودم همیشه از بچههای مستضعف در مقابل بچههای پولدارتر دفاع میکردم و حتی با معلمهایی که با بچههای ضعیفتر بدرفتاری میکردند، دعوا می کردم.
به دلیل نداشتن امکانات مادی و مخالفت برادر بزرگترم نتوانستم در شهر خودمان به دبیرستان بروم. من با یکی از رفقای همکلاسی که در تابستان 1339 به تهران رفته بود نامهنگاری میکردم و قرار شد به شهرستان ما بیاید و من با او یواشکی به تهران بروم. در راه قم با هم بگو و بخند داشتیم و حرف میزدیم و قرار شده بود که روزها در تهران کار کنیم و شبها به مدرسه برویم. اما در ادامه او تلاش کرد افکار خود را به من تحمیل کند و من هم زیر بار نرفتم و لذا او از حسنآباد قم به بعد با من حرف نزد. ولی من فکر نمیکردم وقتی به تهران برسیم، او مرا تنها بگذارد به خصوص که من تا آن زمان هیچ وقت پایم را از شهرمان بیرون نگذاشته بودم. ولی او نامردی کرد و وقتی به تهران رسیدیم، ساکش را برداشت و رفت و من در خیابان مولوی تنها ماندم و مانده بودم که چه کار کنم و کجا بروم. به هر حال ساکم را برداشتم و مقابل دکان پیرمردی نشستم و مدت طولانی به آن دکان نگاه کردم. صاحب دکان فکر کرد میخواهم دزدی کنم و گفت مرا به پاسبان تحویل میدهد من هم گریه و زاری کردم و گفتم پدرم را گم کردهام در حالی که چنین مسئلهای نبود. مدتی نشستیم و وقتی خبری از پدر نشد او به من گفت میدانی پدرت کجا میخواهد برود؟ من هم یک پسرعمویی در تهران داشتم که آدرسش را از روی نامههایی که پدرم برایش مینوشت، حفظ بودم و آدرس را به او گفتم و به همراه آن مرد به آن آدرس رفتیم. پسرعمویم وقتی مرا دید به من گفت چرا به تهران آمدی؟ من گفتم پدرم گفت برو تهران و خودش هم یکی دو روز دیگر میآید. وقتی دو روز گذشت و خبری از پدرم نشد به من گفت: چرا پدرت نیامد و من واقعیت را به او توضیح دادم که برای کار آمدهام. در ادامه در اطراف خیابان سمنگان در یک در و پنجرهسازی مشغول به کار شدم، اما چون حقوقی که میگرفتم کفاف رفت وآمد و اجارهخانه را نمیداد بعد از یک ماه به بازار بینالحرمین رفتم و در زمینه لوازمالتحریر و صحافی مشغول به کار شدم. یکی دو سال بعد پدر و مادرم به تهران آمدند و با من زندگی میکردند تا اینکه مادرم در سال 1343 فوت کرد.
محیط بازار در آن زمان که حدود سالهای 41 و 42 بود، محیط مبارزه بود و مسائل مربوط به 15 خرداد و دستگیری امام(ره) پیش آمده بود و من هم در این خط و خطوط افتادم. رفقایی در بازار داشتم که شبهای چهارشنبه به جلساتی میرفتند که مسئول آن آقای صادق امانی بود که آن موقع اسم نداشتند و بعد به نام مؤتلفه اسلامی معروف شدند. به خاطر وارد شدن به مسائل سیاسی و مبارزه، کاملاً درس خواندن را رها کردم و پس از فوت مادرم و اختلاف با برادرم، از آن خانه بیرون آمدم و تنها زندگی میکردم و مدتی در مسجد شیخ علی میخوابیدم و صبح زود بیدار میشدم و به بازار میرفتم. در ادامه به همراه برخی بچههای بازار و دبیرستان دارالفنون دو سه تا گروه با اسامی مختلف مانند مجمع دین و دانش و جبهه آزادیبخش ملی تشکیل دادیم و در جریان مسابقه فوتبال ایران و اسرائیل، پرچم اسرائیل را آتش زدیم و دفتر هواپیمایی اسرائیل(ال عال) را منفجر کردیم. همچنین اکثر اعلامیههای امام خمینی(ره) از نجف یا 12 سخنرانی ایشان درباره ولایت فقیه که نوار کاستش میآمد از طریق آقای سعیدی میگرفتیم و متن آن را پیاده و تکثیر میکردیم.
تا قبل از اتفاقات مربوط به 15 خرداد 1342 مبارزات بیشتر به شکل قانونی، سیاسی و مطابق با قانون اساسی بود اما پس از کشتار 15 خرداد شرایط به شکلی پیش رفت که میگفتند رژیم دیگر حتی مبارزات قانونی را هم تحمل نمیکند. با تبعید امام(ره) به ترکیه و نجف عملاً مبارزات در داخل رهبری نداشت و بیشتر روحانیون هم کنار کشیدند و مبارزه نکردند و عدهای هم که با حضور امام(ره) اعلامیهها را از روی تعارف یا ناچاری امضا میکردند با تبعید امام(ره) خیالشان راحت شد و دیگر وارد صحنه مبارزه نشدند و میگفتند ما چگونه باید جواب امام زمان(عج) را بدهیم و این خونها و کشتارها جواب دارد و ما نمیتوانیم جواب بدهیم و نسل جوانی که میخواست، مبارزه کند رهبری نداشت و از طرفی به این نتیجه هم رسیده بودند که مبارزه قانونی و رسمی هم دیگر فایدهای ندارد. از سوی دیگر رژیم به سمت دیکتاتوری بیشتر حرکت میکرد. اگر رژیم تا قبل از 15 خرداد مبارزان و معترضان را برای تکثیر و انتشار اعلامیه و سخنرانی علیه رژیم 3 یا 6 ماه به حبس محکوم میکرد، اما پس از 15 خرداد این احکام 3 سال، 5 سال، 10 سال و 15 سال شد و این باعث شد بخشی از معترضان که اغلب خانوادهدار یا کاسب بودند، حاضر نشوند این هزینه سنگین را بپردازند و خودبخود نیروی جوان در میدان مبارزه تنها ماند. جوانان هم در این شرایط به فکر براندازی رژیم و مبارزه مسلحانه افتاده بودند. این در حالی بود که حتی امام(ره) و برخی دیگر از بزرگان در فکر براندازی و تغییر نظام نبودند. در کنار این، جنگ ویتنام، الجزایر، کوبا، فلسطین در جوانان انگیزه مبارزه را ایجاد کرده بود تا به دنبال براندازی رژیم باشند. اما جوانان به دلیل تجربه کم مبارزاتی و ضعف اطلاعات مذهبی در مسیر مبارزه دچار مشکلاتی شدند. آن زمان هم مثل الان نبود که کتابهای زیادی در زمینههای اعتقادی و دینی در دسترس باشد و به همین دلیل ترجمه قرآن را میخواندند و برداشت شخصی خود را از آن میکردند. از سوی دیگر این جوانان به دلیل مسائل امنیتی به روحانیت اعتماد نداشتند و با آنها مشورت نمیکردند. البته روحانیت هم حاضر نبودند به آنها مشاوره دهند و تا آخر هم تن به مبارزه ندادند و نتوانستند رهبری مبارزات را برعهده بگیرند. حتی افرادی که مجاهدین خلق را تأیید کردند به جای اینکه رهبر اینها شوند خودشان سمپات مجاهدین شدند و این روند تا سال 57 ادامه داشت و رهبری مبارزه در دست جوانان بود و از اختیار روحانیت خارج شده بود و تنها این امام(ره) بود که گاهی اوقات از نجف اعلامیهای میداد یا سخنرانی میکرد و آقایانی که در داخل بودند همه سکوت کرده بودند. به همین خاطر سطح آگاهی مذهبی جوانانی که به دنبال مبارزه بودند در حد خانوادگی بود و از عمق چندانی برخوردار نبود و شاید دین آنها در حد نماز خواندن و روزه گرفتن بود. لذا جوانان به دو گروه مذهبی و غیر مذهبی تقسیم شدند. البته غیرمذهبیها ابتدا جرئت نمیکردند خود را مارکسیست معرفی کنند و با پوشش ملیگرا فعالیت میکردند. افراد مذهبی هم از نهضت آزادی جدا شده بودند و با قدیمیهایی مانند مرحوم مهندس بازرگان، مرحوم سحابی و مرحوم طالقانی اختلاف داشتند.
اشتباه این جوانان مذهبی از همان گام اول آغاز شد که گفتند برای مبارزه باید یک ایدئولوژی و راهبرد داشته باشیم و سعی کردند یک ایدئولوژی علمی درست کنند و معتقد بودند از روحانیت و مذهب ایدئولوژی مبارزه بیرون نمیآید و اینها تا جایی میآیند و بعد درجا میزنند و به مرحله براندازی و تغییر حکومت نمیرسند و نمیتوانند حکومت تشکیل دهند و حتی میگفتند روحانیت در نهایت با ما درگیر میشود، اما باید این درگیری را به تأخیر اندازیم تا از امکانات و منابع مالی آنها استفاده کنیم و اگر به آنها الان بگوییم که ما به چه فکر میکنیم با ما همکاری نمیکنند و علیه ما صحبت میکنند و چون کشور ما مذهبی است و روحانیت نفوذ زیادی در میان توده مردم دارد، مردم حامی ما نمیشوند.
آنها معتقد بودند مبارزه مسلحانه مانند ماهی و دریاست و ما چریکیم و مردم دریا هستند. ماهی هم باید در این دریا شنا کند و اگر دریایی وجود نداشته باشد ماهی میمیرد. بر این مبنا معتقد بودند نباید تضاد خود را با روحانیت علنی کنند. اینکه بعضی اینها را منافق میدانند مربوط به پس از انقلاب اسلامی نیست و این به خاطر ساختار و نظام تشکیلاتی آنها بود که باعث شده بود دوگانه رفتار کنند. آنها جامعه را به سه طبقه و قشر تقسیم کرده بودند؛ قشر اول روشنفکران و دانشگاهیان بودند که میتوان برخی نظرات خود را برای آنها بیان کرد چون علمی فکر میکنند. قشر سوم هم پرولتاریا و کارگران هستند که همین که تنها طرفدار ما باشند کفایت میکند. قشر دوم هم خرده بورژوا، بازاریان و روحانیت است و میگفتند بدترین مشکل و اختلاف ما با این قشر است و جنس تضاد ما با آنها «آنتیگونیستی» است. اما معتقد بودند قشر دوم تا زمانی که با ایدئولوژی مارکسیسم مبارزه نمیکند با آنها نباید برخورد کنیم و لذا وقتی هم انتقادی از روحانیت به آنها وارد میشد آن را رد نمیکردند، بلکه میگفتند ما تا اینجا اسلام را میفهمیم و شما پیشنهاد بدهید و نظرتان را بگویید در حالی که هیچ اعتقادی به روحانیت نداشتند، اما نمیخواستند تضاد خود را علنی کنند و این استراتژی تا سال 1354 ادامه یافت تا اینکه سازمان به صورت رسمی مارکسیست بودن خود را اعلام کرد. آنها بیان میکردند بازاریان و روحانیت از ساواکیها بدترند یا هر کسی ضد مارکسیسم است، ضد ماست. البته اینها در یکجا صداقت داشتند و این بود که هیچگاه نگفتند میخواهیم حکومت اسلامی یا جمهوری اسلامی تشکیل بدهیم و از اول در بین خودشان میگفتند دموکرات و سوسیالیست هستیم و جبههای کار میکنیم و لذا در تشکیلات ما هر آدمی با هر سلیقهای میتواند حاضر شود و فقط کافی است افکار و استراتژی ما را بپذیرد.
به اعتقاد من مشکل سازمان مجاهدین خلق این بود که مبارزه ایدئولوژیک نمیکرد، بلکه با سرمایهداری مبارزه میکرد و اصالت را به مبارزه میداد. وقتی به زعم خودشان میخواستند به صورت علمی مبارزه کنند و گفتند در قرآن و رسالهها کجا آمده چگونه مبارزه کنیم؟ بر این مبنا به این نتیجه رسیدند که اسلام فقط یک سری دستورات اخلاقی است و لذا بخشی از اسلام را به مارکسیسم پیوند زدند و گفتند این ایدئولوژی ماست و لذا رعایت اصول مذهبی و واجبات دینی برای آنها چندان مهم نبود. برای همین اجازه نمیدادند کتابهای افرادی مانند شهید مطهری که مخالف مارکسیسم بودند، مطالعه شود و چون خودشان هم جزوه و کتابی نداشتند، آنچه را که خودشان فهمیده بودند برای اعضا بیان میکردند و در نهایت همین روحیه التقاطی باعث شد که در نهایت عاقبت بدی پیدا کنند.
ایکنا ــ بخشی از سالهای حضور شما در زندان با مناسبتهای ملی و مذهبی از جمله عید نوروز تقارن پیدا میکرد. چه خاطرهای از آن روزها دارید؟
ــ آنهایی که در زندان قصر و بند عمومی بودند یک سری برنامهها مانند چیدن هفتسین و شیرینی دادن را انجام میدادند و نکته جالب اینکه حتی مارکسیستها هم که هفتسین میچیدند در آن سفره قرآن میگذاشتند. در آن ایام خانوادهها مرغ و گوشت برای زندانیان میآوردند و یکی دو روز آن ایام را اتاقی را به عنوان آشپزخانه به زندانیان داده بودند تا خودشان غذای بهتری نسبت به غذای زندان درست کنند و همه با هم بخورند. اما در کمیته مشترک این برنامهها نبود زیرا اکثراً افراد در آنجا در زندان انفرادی و زیر شکنجه بودند و اگر هم در بند عمومی بودند چنین امکاناتی نبود و تنها در حد دید و بازدید زندانیان و خبری از شیرینی و میوه نبود. من دو سه سال از شبهای عید را در کمیته مشترک بودم و تنها تفاوت در آن بود که در ایام عید فضای کمیته خلوتتر بود و دستگیریها کمتر میشد و شکنجهها به دلیل مرخصی رفتن و مسافرت بازجوها کاهش مییافت. اگر هم سر نخی از بعضی پیدا میکردند دستگیری آن فرد را به بعد از تعطیلات عید نوروز موکول میکردند.
در کمیته نهایتا سیگار «زر» به زندانیان میدادند و یادم است من سیگار نمیکشیدم، ولی یک روز در همان ایام عید افسر نگهبان آمد و به من گفت سیگار میکشی و من هم گرفتم و یکی دو پک به عنوان تفریح کشیدم و خاموشش کردم به خیال اینکه عصر هم بقیه آن را بکشم، ولی افسر نگهبان آمد و ته سیگارها را جمع کرد و گفتم پس سیگار را روشن کن تا من بقیه سیگارم را بکشم که او هم گفت کبریت هم نمیدهیم. در واقع در کمیته مشترک در ایام عید برنامه خاصی نبود و در زندانهای عمومی چنین برنامههایی بود و ساعت ملاقات را افزایش میدادند.
البته من برخلاف عدهای از مبارزان زندانی که متأهل بودند و بچه داشتند مجرد بودم و میدیدم وقتی خانواده این زندانیان به ملاقات میآیند پس از پایان ملاقات و دیدن زن و فرزند، این زندانیان به لحاظ روحی ضربه میخورند. من به همین دلیل با ازدواج در دوران مبارزه مخالف بودم و چون از ابتدا مسیرم مشخص بود و میدانستم یا حبس ابد میخورم یا اعدام میشوم ازدواج نکردم. از طرفی ساواک ممکن بود از خانواده و زن و فرزند زندانیانی اطلاعات بالایی داشتند جهت گرفتن اطلاعات از زندانی استفاده کند و آنها را تحت اذیت و آزار قرار دهد و لذا من با کسانی فعالیت میکردم که مجرد باشند و به چند نفری هم که متأهل بودند میگفتم شما حق ندارید فعالیت مسلحانه نکنید و در حد سمپات بمانید. به عقیده من کسی که میخواست مبارزه مسلحانه کند نباید زن و بچه داشته باشد. در همین راستا خاطرهای از شهید کچویی دارم. شهید کچویی میخواست ازدواج کند که من به او گفتم این کار را نکن؛ دست و پایت بسته میشود و نمیتوانی مبارزه کنی. او به من گفت با خانوادهای میخواهم وصلت کنم که پدر و برادرانش سیاسی هستند و به زندان رفتهاند و پدرشان طرفدار آقای کاشانی هستند و من هم به شوخی گفتم: «از فضل پدر تو را چه حاصل»؛ این خانم میخواهد زندگی خودش را بکند. به هر حال او با آن خانم ازدواج کرد و یکماه بیشتر از ازدواجش نگذشته بود که به من گفت «عزت عجب غلطی کردم گرفتار شدم و نمیتوانم تکان بخورم». واقعا این ازدواج اسباب زحمت او شد به نحوی که حاضر شده بود ممنوعالملاقات شود ولی با همسرش ملاقات نکند.
ایکنا ــ شما پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به جز دوره کوتاهی که در کمیتههای انقلاب حضور داشتید، به طور کامل از سمتهای سیاسی و دولتی کنار کشیدید. دلیل آن چه بود؟
ــ من پس از پیروزی انقلاب در کمیته استقبال از حضرت امام(ره) بودم و روزی هم که امام(ره) به ایران آمد مسئول درب شرقی بهشت زهرا(س) بودم و آن قدر علاقهمند بودم که با وجود درد شدد پا به واسطه شکنجههای دوران زندان، از اتابک تا میدان آزادی را پیاده رفتم و برگشتم. روزی هم که امام(ره) فوت کردند از خاوران تا بهشت زهرا(س) را پیاده رفتم و لذا به انقلاب همیشه علاقهمند بودم و میگفتم هنوز به نظام بدهکاریم. کاری هم که پس از انقلاب پذیرفتم، سختترین کارها بود که هیچکس آن را قبول نمیکرد. امام(ره) روز 23 بهمن دستور تشکیل کمیتههای انقلاب را داد و قرار بود آقایان مرحوم مهدوی کنی، شهید مطهری و ناطق نوری مسئولیت کمیتهها را بپذیرند. شهید مطهری قبول نکرد و گفت من میخواهم کار فرهنگی کنم. آقای ناطق نوری مدتی ماند اما بعد به جهاد و مجلس رفت. مرحوم مهدوی کنی هم به نوعی آچار فرانسه بود و هرجا کاری لنگ میماند، مسئولیتی میگرفت و لذا چندان نمیتوانست برای کمیتهها وقت بگذارد و جانشین ایشان برادرشان، آقای باقری کنی، بود و بیشتر ایشان کمیتهها را اداره میکرد. در ادامه کمیتههای انقلاب براساس مناطق شهرداری تقسیم شدند که مرکز آن میدان بهارستان بود و در 14 منطقه 14 کمیته تشکیل شد که هر یک کمیتههای فرعی هم داشتند. در ابتدا جو کمیته خیلی خوب بود و بچههای باکیفیت بالا وارد شدند، اما در ادامه که ارگانهای دولتی شکل گرفت این بچههای خوب به ارگانها و نهادهای دولتی رفتند و کمیتهها به لحاظ کیفی افت کرد.
مشکل دیگر هم مسئولیت آقای مرحوم مهدوی کنی و امثال ایشان بود. من با ایشان در مسائل اجرایی اختلاف داشتم. ایشان میگفت من برای کار سه چهار ماهه مسئولیت کمیته را پذیرفتم و فکر نمیکردم اینقدر طولانی شود و چون دیدم شهربانی و کلانتریها تعطیل است، موقت در حد چند ماه این مسئولیت را پذیرفتم تا اینها دوباره شکل بگیرد و آنها کارها را انجام دهند. در واقع ایشان با چنین نگاهی این مسئولیت را پذیرفته بود. در ادامه با ایشان در برخی مسائل دیگر دچار اختلاف شدم. مسئله دیگر دستگیری ساواکیها و گروههای چپ بود و در ادامه درگیری با مجاهدین خلق و دستگیری آنها بود که همین کارها مسئولیت کمیتهها را به سختترین مسئولیت آن سالها تبدیل کرده بود و کسی هم نمیپذیرفت و من هم به دلیل تجربیات مبارزاتی این مسئولیت را پذیرفتم. البته تخلفاتی هم در کمیتهها انجام میشد و به همین خاطر در کمیته مرکزی واحدی به نام رسیدگی به تخلف پاسداران ایجاد کردیم و بعضیها را اخراج میکردیم یا بازداشت میکردیم و به دادستانی میفرستادیم. من هم روحیهای داشتم که هر حرفی را نمیپذیرفتم و به واسطه تجربیاتی که داشتم، هرکس هر چه میگفت قبول نمیکردم و نسبت به برخی مسائل مانند دستگیریها، بازجوییها، محاکمات، مسائل اخلاقی، حجاب و ... نظراتی داشتم و مقداری نسبت به برخی بریز و بپاشها، سواستفادههای مالی و مصادرههای بیحساب و کتاب انتقاد میکردم ولی متأسفانه گوش نمیکردند و میگفتند فلانی آدم خوبی است، اما «نق نقو» است. همچنین نسبت به جنگ نظراتی داشتم و میگفتم فلان کار را انجام بدهید، بهتر است، اما کسی گوش نمیکرد.
حتی خود مرحوم مهدوی کنی با وجود آنکه بین روحانیون پیغمبر بود و به لحاظ سلامت اقتصادی و اخلاقی اصلاً قابل مقایسه با خیلیها نبود به هر حال تفکراتی برای خود داشت و میگفت حالا که انقلاب کردیم بیخود مزاحم مردم نشویم و کسی را دستگیر نکنیم و بگیر و ببند راه نیندازیم و اگر بخواهیم با سرنیزه حکومت کنیم که شاه هم با سرنیزه حکومت میکرد. من میگفتم افرادی مانند کلاهی و کشمیری را گزارش دادیم، اما رسیدگی نکردید و این حرفها که شما میزنید میترسیم فردا دوباره جای دیگری را بمب بگذارند و منفجر کنند. مثلا گزارش میدادیم فلان روحانی یا فلان شخصیت کار خلافی کرده است، اما پرونده را از ما میگرفتند و مسکوت میگذاشتند. این مجموعه کارها باعث شد که احساس کنم ماندن من جز خرد شدن اعصابم نتیجه دیگری ندارد و لذا در دوره آقای فلاحیان از آن مجموعه جدا شدم.
بعد از من هم افرادی را آوردند و مسئول کردند که مشکلات اخلاقی به بار آوردند. وقتی آقای فلاحیان جای ایشان(مرحوم مهدوی کنی) آمد بریز و بپاشها و تخلفات بسیار زیاد شد و رفاه و تشریفات افزایش یافت و شرایطی پیش آمد که برای من غیر قابل تحمل بود و لذا در استعفانامهای که برای آقای فلاحیان نوشتم، گفتم من تاکنون برای تکلیف شرعی کار میکردم و الان هم به عنوان تکلیف شرعی این کار را رها میکنم. همچنین بیان کردم که مردم نرفتند شهید شوند که شما با بیتالمال این کارها را بکنید و اگر لازم بدانید بهتر است این روزها به بهشت زهرا(س) بروید و به شهدا نگاه کنید، شاید خجالت بکشید. من آنقدر تند حرف زدم که بلکه مرا دادگاهی کنند و بتوانم در دادگاه حرفهای دیگری هم بزنم. البته بعدها خواستند با پول مرا بخرند و تصورشان این بود من مشکل مالی دارم و گفتند نسبت به من کمی تندروی کردند و بهتر است برگردم و مسئولیتی بپذیرم. من هم گفتم به خاطر اعتقاداتم از این مجموعه خارج شدم نه به خاطر مشکل مالی.
در مجموع افکار من با بعضی مسائل جور در نمیآمد و بعضی دوستان هم وقتی میگفتند که چرا جدا شدی پاسخ میدادم من مقلدم و امام(ره) فرموده ممکن است عدهای آدمهای خوبی باشند، ولی نتوانند با هم کار کنند، پس بعضیها به نفع دیگری کنار بروند تا آنها کار کنند و من هم به نفع دیگران کنار رفتم. وقتی هم عدهای میگفتند الان چکاره هستی به شوخی میگفتم: نماینده امام(ره) در بیت هستم و منظورم خانه خودمان بود. الان هم که عدهای سؤال میکنند آیا امروز از شرایط کشور راضی هستی و از کاری که کردی پشیمان نیستی؟ میگویم من در اصل انقلاب هیچ شکی ندارم و دست خدا پشت آن است و هدف خوبی و درستی داشته و الان هم حاضرم برای اصل انقلاب ده بار بمیرم و زنده شوم و لذا پشیمان نیستم. اما با خیلی از افراد و مسئولان مشکل دارم و آنها را قبول ندارم و معتقدم خیلیها گرگی هستند که به لباس میش درآمدهاند. خیلی از مسائل و مشکلات اقتصادی و غیراقتصادی به خاطر ضعف مدیریت و بیاعتقادی به انقلاب است. الان هم باید بپذیریم رهبر انقلاب بیشتر از بقیه مسائل سیاسی و دینی را میفهمد و باید پشتیبان ایشان باشیم نه اینکه فقط در ظاهر بله قربانگو باشیم، اما کار خود را بکنیم. مسئولان ما هر جا صحبت میکنند اسم رهبری را مانند نمک پاش میآورند، اما اعتقادی به آن ندارند. اگر میخواهیم مملکت سالم باشد باید مسئولان به سادهزیستی برگردند و مانند امام(ره)، شهید رجایی و ... زندگی کنند. متأسفانه عدهای از اول رفاهطلب و مرفه بودند منتها آن را رو نمیکردند که الحمدلله الان همه رو میکنند. واقعا برخی آقایان در جاهایی زندگی میکنند که کاخ شاه پیش آن طویله است. این چنین افرادی حاضر به مبارزه نمیشوند و فقط به فکر بهتر شدن زندگی خودشان هستند.
گفتوگو از مهدی مخبری
انتهای پیام
می بایستی تمامی آقازاده ها،اقوام و خانوداه های منافق خیانتکار فاسد،اختلاسگر و رانت خوار ظالم در حق ملت ، مردم ،انقلاب و نظام در طول این ۳ دهه بعد از جنگ تحمیلی از سوی صدام جنایتکار در صورت حضور در مسند قدرت ،پایین آورده شده، عادلانه ، علنی و بدون هیچ گونه تبعیض ،بی عدالتی، ملاحظه و مصلحت اندیشی کلیشه ای محاکمه شوند. تا اعتماد مردم ترمیم گردیده ، پشتوانه و حمایت مردمی نظام احیا شده و ارزش ها و باورهای دینی-سیاسی-اجتماعی نظام، منجمله عفاف و حجاب را ارزش ها و باورهای خود بدانند.