به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، کمتر کسی پیدا میشود که نوای «یاد امام و شهدا، دل و میبره کربوبلا»ی سعید حدادیان را نشنیده باشد. حاج سعید یکی از مداحان اهلبیت(ع) و از شاگردان قدیمی منصور ارضی است. مداحی را از 16 سالگی شروع کرد. وی از رزمندگان دفاع مقدس و یکی از مداحان گردان مقداد بود. خاطراتی از حضور این مداح اهل بیت(ع) در جبهههای حق علیه باطل را در زیر میخوانیم:
امداد غیبی در جبهه!
«یک شب در سنگر نشسته بودیم، یکی از رزمندگان گردان مقداد آمد و به من گفت بیا غذا بخوریم، گفتیم چی بخوریم، گفت: تخممرغ و سیبزمینی پوست کنده! گفتیم باشه. هوا تاریک بود و در سنگر هم چراغی نبود. دیدم این بنده خدا، هر چی نمک میریزه در غذا، غذا داره کف میکنه؛ یه فانوس هم داشتیم که در سنگر آویزان بود که مثلاً سنگر روشن بشه، اون هم همین طور نفتش میریخت تو غذا!!
خلاصه اون شب ما یه نفت، تاید و تخممرغی خوردیم که هیچیمون هم نشد؛ خدائیش اینا امداد غیبی نیست!؟(در حالی که میخندد) الان چلو مرغ میخوریم معده درد میگیریم.»
گرفتن اسیر عراقی!
«یک بار هم در جبهه خواستیم اسیر بگیریم، وارد یک منطقه یالمانند شدیم، دیدیم یک نفر داره به سمت ما میدود، ما رو که دید؛ داد زد، مسلم مسلم! آخه هر وقت یه عراقی گیر میافتاد، واسه اینکه نزنیمش برمیگشت میگفت: «مسلم، مسلم»، یعنی اینکه مسلمونه که باهاش کاری نداشته باشیم؛
اون موقع من با برادر خانومم که 15 سالش بود داشتیم میرفتیم. پشت سر ما هم اون طرف یال، بچههای خودی بودن. چون داشت به سمت نیروهای ما میرفت، من گفتم ولش کن بزار بره، اون طرف نیروهای خودی میگیرنش! همچین که رد شد و رفت، به فکرم رسید که جنازههای خودی و غیرخودی رو زمین زیاد هستند و اسلحه هم دارند؛ گفتم نکنه الان بشینه کلت یکی از این جنازهها رو برداره از پشت ما رو بزنه، برگشتم یک دفعه دیدم خم شده داره یک کلت بر میداره!
اون وقت یک اسلحه کلاش درب و داغون همراهم بود، گفتم ایست! اومدم اسلحه رو مسلح کنم دیدم کار نمیکنه، بعد به برادر خانومم گفتم بزنش، الان میزنه ما رو! دیدم اونم صورتش غرق عرق شده، بنده خدا تازهکار بود تا حالا نیومده بود جبهه، خلاصه خدا رحم کرد و به ما لطف کرد؛ نه اسلحه من کار میکرد و نه اون جرأت تیراندازی داشت.
خدا پدر دکتر رضا سراج رو بیامرزه، وقتی این صحنه رو دید، از اون طرف یک مرتبه داد زد، نزدینش، نزنیدش، این رزمنده، مال گردان مسلمه!! خدا بخیر کرد، الحمدالله. بعد معلوم شد، این بنده خدا را رو صبح اسیر کرده بودن. بعد از ظهر فرار کرده بوده، حالا هم که داشته بر میگشته به ما خورده بود! ما هم که ولش کردیم بره، دنبال غنیمت بوده!»
باران در هوای آفتابی!
«زمانی برای تشییع شهدا، تعداد زیادی مداح نمیاومد، ما هم با این بلندگوهای فکستنی حاجیبخشی و یه ماشین له و لورده میرفتیم مداحی میکردیم. یکبار در یک تشییع جنازه، در خیابان حافظ، وقتی از پل هوایی اومدیم پایین، هوا خیلی آفتابی بود و گرم؛ همین طور که سرم پایین بود و داشتم میخوندم، دیدم داره بارون میاد!!
پشت بلندگو گفتم، اللهاکبر، معجزه خدا رو ببینید ای مردم، زیر آفتاب داره بارون میاد! یکدفعه دیدم خانومها از این طرف و آقایون از اون طرف دارن میخندن! فقط یک نفر رو دیدم که این وسط خیلی سفت و سخت وایستاده تا نخنده که همین حسین اللهکرم بود.
مرحوم مجید سیبسرخی هم اون وسط، همین طور که سرش پائین بود و با دستش جلو دهنش رو گرفته بود که خندش مشخص نشه، با اون یکی دستش به بالا اشاره کرد، من نگاه کردم دیدم از بالای بیمارستان الوند از طبقه چهارم، چند تا پنجره بازه و شلنگ آب رو گرفتن به سمت پائین!»