به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن (ایکنا)، حجتالاسلام و المسلین دکتر سیدسلمان صفوی، رئیس مرکز مطالعات بینالمللی صلح لندن، رئیس سابق مرکز اسلامی انگلیس، رئیس فعلی آکادمی مطالعات ایرانی لندن، و دستیار پژوهش در دانشکده مطالعات مشرقزمین و آفریقا SOAS در لندن است. وی که سالهای زیادی را مصروف تحقیق و پژوهش در زمینه علوم و معارف اسلامی و قرآنی کرده است، بیشترین اهتمام خود را مصروف نگارش آثاری در حوزه عرفان و تصوف اسلامی کرده و در این میان نیز توجهی ویژه به مولویشناسی و مثنویپژوهی داشته است.
«ساختار معنایی مثنوی معنوی» یکی از آثار او و مشهورترین اثر او در این حوزه است که با نقد روشهای گذشته، روش جدیدی را برای تفسیر مثنوی معنوی همراه با ۱۶ نمودار ارائه کرده است. این کتاب علاوه بر دریافت جایزه جهانی کتاب سال، مورد استقبال مثنویشناسان برجستهای همچون پروفسور ویلیام چیتیک، پروفسور جیمز موریس، دکتر استعلامی، دکترتوفیق سبحانی و.. قرار گرفته است. سیدحسین نصر در مقدمه این کتاب نوشته است: «کتاب حاضر رویدادی بزرگ در مورد مطالعات ادبیات عرفانی به طور کلی و اثر مولانا به طور خاص میباشد».
در همین خصوص با این پژوهشگر فلسفه و عرفان اسلامی و مولویشناس به گفتوگو نشستیم و ضمن بررسی چگونگی شکلگیری ایده این اثر پژوهشی و مراحل تألیف آن، به طرح پرسشهایی حول ساختار مثنوی معنوی پرداختیم که مشروح آن از نظر خوانندگان میگذرد.
ایکنا: دیدگاه رایج در مورد مثنوی همین طور که شما هم در مقدمه کتابتان بیان کردهاید این است که مثنوی یک ساختار کلان و کلی ندارد و داستانها پاره پاره و دفترهای آن مجزاست. شروحی هم که تا به حال نوشته شده، بیشتر شرح یک بیت یا یک داستان است، اما دیدگاه شما این است که مثنوی یک ساختار کلان دارد. این نگاه شما و نظریه شما از کجا شروع شد و جرقه آن از کجا زده شد و پایه آن چیست؟
من سال 1996 برای اخذ دکترا در رشته فلسفه دین در دانشگاه لندن به انگلیس رفتم. من مطالب تز دکتریام را هم در قالب حدود 20 هزار فیش در موضوع «الیناسیون از دیدگاه قرآن و مثنوی» آماده کرده بودم. وقتی که به آن جا رفتم به من گفتند که پذیرش دکترا نمیدهیم و پذیرشی که به شما میدهیم برای دوره فوق لیسانس است. من آن جا این ادعا را مطرح کردم که من همین الان از همه شما سر هستم و دلیل آن را هم گفتم؛ اینکه اگر آنها فلسفه غربی میدانستند، من هم میدانستم، اما من فلسفه اسلامی میدانستم که آنها نمیدانستند.
آنها پرسیدند که اگر چنین است، چرا برای تحصیل به اینجا آمدهای، و من هم گفتم که مشکل ما این است که جنسمان را فلهای میفروشیم و من آمدهام که از شما «پکیجینگ» یاد بگیرم؛ آمدهام اینجا متدولوژی یاد بگیرم.
ما متدولوژی نداریم، رویکرد نداریم. متدولوژی هم با روش تحقیق فرق میکند. آنها که با چنین ادعای بزرگی روبرو شدند، با رئیس دپارتمان ادیان جلسهای گذاشتند که بسیار هم مفصل بود و در آن جا از فلسفه سقراط تا فلسفه هندی تا اسلام و ... بحث شد. در آن جلسه من در دو نکته که یکی تفاوت «فنا» در هندوئیسم و اسلام و دیگری در مورد شرحهای مثنوی بود، با رئیس دپارتمان چالشی داشتم که با توجه به اینکه نظر خود را به کرسی نشاندم، آن ها متقاعد شدند که به من پذیرش دوره دکترا بدهند.
اما بعد از این که مسئله بر سر موضوع تز من رسید و من توضیح دادم که چه موضوعی را انتخاب کردهام و چه کار میخواهم انجام دهم، دو سؤال جلوی من گذاشتند. یکی همین بود که شما مطرح کردید. اینکه مثنوی یک جنگل است و مطالبی آشفته و غیرمرتبط با هم در آن آمده است. مشکل غربیها با مثنوی همین است. ادوارد براون هم همین را مطرح کرده که مثنوی نامربوط است و مطالب جسته گریخته کشکولواری دارد.
او گفت شما باید اول تکلیف این مسئله را مشخص کنید. سؤال دومی که او مطرح کرد، این بود که گفت شما این ابیات را از این شش دفتر بیرون آوردهاید و گفتهاید که مولوی راجع به الیناسیون فلان مطلب را گفته است، اما کانتکست(سیاق) را چه کار کردهاید. میبینید!؟ متدولوژی این است.
ادعای او این بود که هر دفتری یک کانتکست دارد و باز هر داستانی یک کانتکست دارد و شما آمدهاید این ابیات را از کانتکستش جدا کردهای و جمع کرده و بعد دستهبندی کردهای و میگویی که مطلب از این قرار است، اما شما کانتکست را چه کار میخواهی بکنی و رابطه متن و کانتکست چگونه میخواهد تبیین بشود؟
وقتی که چنین مسئلهای مطرح شد، من به بحث سیاق علامه طباطبایی منتقل شدم. خُب من پیش از آن خیلی روی قرآن کار کرده بودم و قبل از آن هم در عرفان کار کرده بودم و به خاطر کار روی عرفان هم با قرآن مأنوس بودم. در تفاسیر هم به تفسیر المیزان خیلی علاقه داشتم و خیلی المیزان خوانده بودم. وقتی که مسئله کانتکست مطرح شد، یادم آمد که آقای طباطبایی خیلی بر بحث سیاق تکیه میکند. آن جا دیدم که خب بحث مهمی است و واقعاً مسئله سیاق را باید توجه کرد.
من شش ماه کار کردم تا ببینم که مثنوی ساختار دارد یا ندارد. شش ماه کار من این بود که فقط با مثنوی سر و کار داشتم و از اول تا آخر میخواندم و بر میگشتم و دیاگرامهای مختلف میکشیدم و تئوریهای مختلف به کار میگرفتم تا ببینم که چگونه میتوان به نتیجه رسید؟
ایکنا: در نهایت به چه نتیجهای رسیدید؟
خب یکی دو نکته در واقع ما را بیدار کرد. یکی همین مطلب که مثنوی، قرآن به زبان پارسی است؛ جامی میگوید که این مثنوی قرآن به زبان پارسی است. حالا سؤال مهمتر شاید این است که آیا خود قرآن ساختار دارد یا ندارد؟ آیا قرآن هم کشکول است و آیات پراکنده و نامنسجم است و ارتباطی با همدیگر ندارد؟
ایکنا: منظور شما ساختار ظاهری است یا ساختار معنایی؟
این جا هنوز ابتدای بحث است. ما ساختارهای مختلفی داریم؛ ساختار ظاهری هست، ساختار باطنی هست، ساختار مفهومی هست، ساختار موضوعی هست. اینها دیگر بحثهای ساختارشناسی میشود، اما ابتدا ما باید به این سؤال جواب بدهیم که ساختاری وجود دارد یا ندارد و اگر وجود دارد، کدام یک از این ساختارهاست؟
خب من دیدم که مثنوی نسبت دارد با قرآن. فروزانفر هم میگوید که این مثنوی، قرآن است دیگر. خب از لحاظ نظری، من اعتقاد داشتم که قرآن ساختار دارد و اگر قرآن ساختار دارد و اگر میگوئیم که مثنوی قرآن به زبان فارسی است، پس مثنوی هم باید ساختاری داشته باشد؛ این یک اصل بود.
دوم اینکه جلالالدین همایی در کتابی که راجع به داستانهای مولوی دارد، میگوید که دفتر اول مثنوی با دفتر ششم، یعنی با داستان قلعه ذات الصور با هم مربوط هستند. خب جلالالدین همایی کسی بود که هم مثنویشناس است و هم مأنوس با قرآن. وقتی کسی مانند جلالالدین همایی چنین چیزی را میگوید که این داستان اول در دفتر اول با داستانی در دفتر ششم مربوط است، پس یعنی این که کانتکستی بین این داستانها هست و اینگونه نیست که مثنوی بی در و پیکر باشد.
ایکنا: این پیوستگی را چطور اثبات کردید؟
این یک احتمال بود. شما وقتی که فرضیهای میخواهید بدهید باید احتمالات را رصد کنید، یعنی میبینید که چه احتمالاتی وجود دارد و بعد فرضیه میدهید. یعنی در واقع وقتی که فرضیهای را مطرح میکنید باید شواهدی باشد تا شما فرضیه خودتان را مطرح کنید. حالا بعد اگر فرضیه شما اثبات شد، میشود تئوری. خب ما دیدیم که شواهدی دارد کم کم جمع میشود که چنین فرضیهای قابل تأمل است.
بنابراین ما کم کم این فرضیه را طراحی کردیم که با توجه به این که مثنوی از قرآن الهام گرفته شده است و قرآن ساختار دارد، پس مثنوی هم باید ساختار داشته باشد. این در ابتدا یک احتمال فرضی بود که کم کم به یک فرضیه تبدیل شد. همچنین این نگاه را هم داشتیم که به دلیل این که مثنوی عرفان است باید تحت تأثیر هستیشناسی عرفان و فلسفه اسلامی باشد که قوس نزول و قوس صعود دارد و عالم غیب و عالم شهادت دارد. بنابراین از جهت هستیشناسیک هم بایستی هستیشناسی عرفانی فلسفی در آن تجلی پیدا کرده باشد.
خود مولوی هم از اول که مثنوی را معرفی میکند، میگوید که این کتاب مثنوی «اصولِ اصولِ اصول الدین» است. حالا این سه مرتبه اصول الدین چیست که مولوی میخواهد این مرتبه سوم آن را بگوید. همچنین او مثنوی را «فقه الله الاکبر» میخواند که در مقابل «فقه الله الاصغر» قرار میگیرد. باید دید این فقهها چیست. بعد میگوید که «فیه اسرار الحقیقه» خب پس بناست که در این جا اسراری را مطرح کند و طبیعتاً برملا کردن اسرار هم نمیتواند بیحساب و کتاب باشد. بنابراین ساختارمند بودن مثنوی با این تأملات به فرضیه تبدیل شد.
ایکنا: آیا فرضیه شما فقط مبتنی بر آن اصل اول و نکته احتمالیای بود که آقای همایی بیان کردهاند؟ یعنی آیا توانستید به پشتوانه همینها موضع خود را در قالب یک فرضیه مطرح کنید یا این که از نکات دیگری هم استفاده کردید؟
ما شش ماه روی این فرضیه کار کردیم و خواندیم و در اینجا تئوری «دور هرمنوتیکی» بود که به داد ما رسید. این که باید جزئیات را به کلیات ارجاع بدهی و کلیات را به جزئیات. بر اساس این تئوری، فهم این که یک بیت چه معنایی دارد، وابسته به این است که بفهمیم که تمام یک داستان راجع به چیست و چه میگوید و برای اینکه داستان را بفهمیم، باید تکتک بیتهای آن را هم بفهمیم. بنابراین ما تئوری دور هرمنوتیکی را هم فرض گرفته بودیم و بر اساس آن باید مطالعه میکردیم تا ببینیم و به این نتیجه برسیم که آیا مجموعه این بخشها با هم ارتباط دارد یا ندارد.
در اینجا من شروع به خواندن ساختارشناسی هم کردم و انواع تئوریهای ساختارشناسی را مورد مطالعه قرار دادم و با انواع آنها آشنا شدم. خُب ساختارشناسی کارش این است که به فرم تکیه دارد و ما هم مسئلهمان این بود که اصلاً مثنوی فرم دارد یا ندارد. ما تئوریها را خواندیم و دیدیم که مطالبی که مولوی دارد در مثنوی میگوید یک ارتباطاتی با هم دارند. این ارتباطها هم شامل روابط بین اجزاء و کلمات بود و هم شامل ارتباط بین داستانها. ما تقریباً پس از شش ماه فهمیدیم که داستانها ساختار دارند؛ یعنی هر داستان یک ساختار دارد. آن چه ما به آن رسیدیم، این بود که مجموعه کلمات و قطعههایی که با همدیگر یک واحد را میسازد و من اسم آن را دیسکورس میگذارم، با هم روابط تنگاتنگی دارند. این دیسکورسها یک ارگان زنده هستند که دارند همدیگر را پوشش میدهند.
ایکنا: چه مدت طول کشید تا ساختارها را شناسایی کنید؟
من بعد از شش ماه ساختار داستان را بیرون آوردم و بعد از یک سال و نیمی که تحقیق کردم، مطالعات قرآنیام مرا نجات داد. خب من روی قرآن خیلی کار کرده بودم و مطالعات قرآنی زیادی داشتم و تفاسیر زیادی دیده بودم. با توجه به همین هم با نظریههای اسلامی راجع به مسئله نفس و انواع آن مانند لوامه و اماره و ... آشنا بودم. به دفتر ششم و قصه پیر چنگی که رسیدم، متوجه شدم که این دارد نفس لوامه را میگوید.
میبینید که چگونه مطالعات قرآنی در کار اجتهادی و تخصصی و آکادمیک و فهم فرد اثر میگذارد!؟ حالا قصه پیر چنگی چه ارتباطی با قرآن دارد؟ اما من چون آنها را خوانده بودم، دیدم که این قصه پیر چنگی که دارد ناله میکند و زاری میکند و میگوید ببخشید، اشتباه کردم و فلان و فلان؛ این قصه نفس لوامه است. دوباره برگشتم به خواندن و دیدم که آن داستانهای اول یعنی چهار داستان اول دارد نفس اماره را توضیح میدهد و داستان آخر که حضرت علی(ع) است، این نفس مطمئنه است. علی(ع) نفس مطمئنه است، مولی الموحدین است دیگر. دیدم که در پایان دفتر داستان حضرت علی(ع) است که نفس مطمئنه است و اول داستان هم نفس اماره است. این وسط هم که پیر چنگی نفس لوامه است، بنابراین این تئوری در آمد که دفتر اول اصلاً دارد راجع به نفس بحث میکند و مراتب تکامل نفس را دارد توضیح میدهد؛ از اماره به لوامه و به مطمئنه.
بنابراین این مثلاً 50 تا داستان تبدیل به 12 دیسکورس میشود و این 12 دیسکورس به 3 بلاگ تقسیم میشود که هر بلاگی راجع به یکی از مراتب نفس سخن میگوید. بنابراین مثنوی هم از جهت محتوا و هم از جهت صورت همه را از قرآن گرفته است و همهاش تحت تأثیر آراء و نظریات و تعالیم قرآن است.
این گونه شد که فرضیه ما تبدیل به تئوری شد و ما شروع کردیم به اثبات کردن این ها و این که با دیاگرام ارتباط بین بخشها را نشان بدهیم و بعد ارتباط بخشها و قطعهها را با همدیگر نشان دهیم و نشان دهیم که چگونه ساختار یک داستان را تشکیل میدهند. بعد که ساختار هر یک از داستانهای دفتر اول مشخص شد، باید ارتباط بین داستانهای مختلف این دفتر را نشان میدادیم. خب در این جا سؤال این بود که این 12 داستان به هم مربوط است یا مربوط نیست و ما نشان دادیم که مربوط است و کل دفتر اول هم ساختار دارد. ما نشان دادیم که کل دفتر اول یک نقشه دارد و تا آن نقشه راه را بلد نباشی، نمیتوانی بخوانی.
پس تاکنون پیش از شناسایی این ساختار، معنای مثنوی ناقص فهمیده شده است؟
در تفسیر بیت به بیت، شما غافل میشوید و با خود میگویید علی(ع) آنجاست دیگر. اما با نقشه راه میفهمید که نه، علی(ع) و ولایت علی(ع) در همه جای مثنوی حضور دارد و منهای تمسک به این ولایت انسان کامل، شما راه خروج ندارید؛ راه نجات از این عالم ناسوت و پرواز و بازگشت به عالم نیستان را ندارید. برای پرواز به عالم نیستان و بازگشت به آن نیاز دارید که انسان کامل دست شما را بگیرد.
علاوه بر ساختار درونی دفتر اول، شش دفتر هم با هم ارتباط دارد. این بود که پله به پله به پیش میرفتم. من از متدلوژی، ساختارشناسی و هرمنوتیک استفاده کردم، اما من ساختارگرا نیستم، چون تفاوت من با آنها این است که آن ها به فرم اهمیت میدهند، اما من به محتوا اهمیت میدهم. در عین حال، معتقدم که برای فهم محتوا باید فرم را دریابیم و منهای فهم فرم، به محتوا نمیتوانیم برسیم. ساختار فرم را در میآوریم و با روش هرمنوتیکی و به ویژه دور هرمنوتیکی آن را تأویل میکنیم و بعد گفتمان بین تأویل و فرم ایجاد میکنیم و حاصل این گفتمان و دیالکتیک بین فرم و محتوا میشود نظریه سوم و آن تفسیر مرتبه بالاتر مثنوی است که ما در آن کار ارائه کردیم.
ایکنا: به نظر میرسد که این ساختارمند بودن یا ساختارمند گفتن نیازمند یک هوشیاری کامل است. بر همین اساس است که با توجه به روحیات مولوی، استدلال میکنند که ظاهر مثنوی نیز ساختارمند نیست؛ چرا که ناهشیاری مولانا در حالتهای مختلف در این جا دیده میشود؛ حالا این ناهشیاری در مثنوی به یک ترتیب است و در غزلیات به نحو دیگر. در این جا در مثنوی آن را میتوان در فیالبداهه بودن و داستان در داستان بودن آن دید. دلیل این شکل مثنوی میتواند از یک سو ذوقها و شهودهای عارفانه مولانا باشد و تا حدی هم مخاطبان او. او گاهی فی المجلس مطالب را به نحوی مطرح میکند که مناسب مخاطبانش از کار درآید و حتی در مواردی از مطالب غیراخلاقی هم نتایج اخلاقی میگیرد. به نظر شما دخیل بودن این عوامل با ساختارمند بودن مثنوی چگونه قابل جمع است؟
در این جا چند سؤال مطرح شد. این که بگوئیم مثنوی ناظر به مخاطبان گفته شده است، این را در مورد قرآن هم میشود گفت. ما در این مسئله از قرآن تبعیت کردیم. خب قرآن هم شأن نزول دارد، اما آیا به دلیل این که شأن نزول دارد، ساختار ندارد؟ ما با اعتقاد به شأن نزول میگوئیم که ساختار هم وجود دارد، یعنی شأن نزول داشتن منطقاً در تهافت ساختارمند بودن نیست.
در مورد بحث هشیاری و ناهشیاری، مسئله مهمی که این جا وجود دارد، این است که کاری که ما انجام دادهایم، کار در کدام رشته است؟ کار فلسفی است یا عرفانی است یا ادبی؟ ما کار فلسفی کردهایم، نه کار عرفانی یا ادبی. پرسش از یک متن میتواند ادبی یا عرفانی هم باشد، اما من به دلیل اینکه کار فلسفی میکنم، پرسشم از این متن پرسش فلسفی بوده است. اساساً متن میتواند یک کتاب یا یک اثر هنری یا چیز دیگری باشد و شما میتوانید در هر کدام از این موارد سؤال فلسفی داشته باشید، شما میتوانید به یک متن عرفانی، وقتی که دارید آن را تفسیر میکنید، نگاه فلسفی داشته باشید. در اینجا نگاه من به مثنوی یک نگاه فلسفی بود. هشیاری و ناهشیاری را هم باید با همین نگاه حل کرد.
ایکنا: شما بر اساس چه رویکرد فلسفی و چه نگاه فلسفیای اشکال مربوط به ناهوشیاری را پاسخ میدهید؟
بر اساس نگاه فلسفی ما، یک عارف وقتی که مکاشفات و مشاهداتی برایش حاصل میشود (که مشاهده و مکاشفه هم با هم فرق میکند) و به این عالم برمیگردد و میخواهد مشاهدات و مکاشفاتش را بگوید، در چارچوب زبان این دنیایی باید حرف بزند. برای همین هم هست که میگویند، محدودیتهای زبانی وجود دارد.
ما با دو محدودیت مواجهیم؛ یکی محدودیت ساختار عقلی است که کانت حدود آن را مطرح میکند و پس از کانت هم ویتگنشتاین میآید و محدودیت زبان را مطرح میکند و میگوید که علاوه بر محدودیت قلمرو عقل، با محدودیت زبان هم روبرو هستیم.
حالا عارفی که به عوالم بالا رفته است، اینجا که آمده و میخواهد این مطالب خود را منتقل کند، ناچار آن مشاهداتش را با دو فیلتر عقل و زبان کاهش میدهد و مطالبی را که دارد میگوید. آنچه که دراین جا قابل فهم است، به زبان هوشیاری است و آنی که به زبان هوشیاری نیست و معنیدار نیست این میشود شطحیات. تفاوت شطحیات عین القضات یا حلاج با مثنوی نیز در همین است.
وقتی در عالم شطحیات و در عالم مستی هستی، مشاهدات و مکاشفاتت را نتوانستهای هنوز به این عالم بیاوری و به زبان این جهانی بیان کنی. وقتی که موفق میشوی این مکاشفاتت را به زبان این جهانی بیان کنی این میشود عالم مشاهده؛ عالم مستی را درک کرده اما این جا که داری انتقال میدهی دیگر عالم بیداری است؛ در این جا آن مشاهدات و مکاشفات فیلتر و فروکاسته شده است. مانند وحی است، مانند کتاب خداست، کتاب خدا لوح محفوظ است. اصل این کتاب لوح محفوظ است، اصل آن پیش خداست. از نزد خدا آمده است در لوح محفوظ و از لوح محفوظ آمده است پیش پیغمبر(ص). برای همین میگوید تنزیل است و انزال است؛ منتها جنس وحی با جنس الهام فرق میکند. جنس مکاشفه با جنس وحی پیغمبر(ص) فرق میکند، ولی آن مرتبه نازلتر است دیگر. اما سیر آن از جهت فلسفی این طور است. در هر صورت اینها با هم در تهافت نیستند.
این خودآگاه بودن یا ناخودآگاه بودن دو اصطلاحی است که باید آنها را تعریف کرد. چون کل این دعوا سر اصطلاحات است. حالا اگر در قالب روانشناسی این را مد نظر داریم، باید بگوئیم که در کدام مکتب روانشناسی، اگر بگوئیم فلسفه و عرفان، باید بدانیم که اینها با همدیگر فرق میکند. اما آنچه که هست، این است که ما به روانشناس غربی کار نداریم، مثنوی یک کار درجه یک روانشناسی عرفانی در چارچوب روانشناسی اسلامی است. از این وجهه، نظر بیان مثنوی حاصل انتقال معارف ضمیر ناخودآگاه مولانا به ضمیر خودآگاه اوست.
این کلام که من عرض میکنم، در توصیف مثنوی یک کلام بسیار دقیق و فنی عرفانی است و در چارچوب عرفان اسلامی مطرح میشود و ما کاری به روانشناسی غربی نداریم و نباید به آنجا هم از آن استفاده کنیم.
ایکنا: آیا شما پنج دفتر بعدی را هم به همین نحو تحلیل میکنید؟
دفتر دوم آن را همسرم، مهوش السادات علوی به انگلیسی نوشته و آقای دکتر نصر دارند مقدمهای بر کار ایشان مینویسند و دفتر سوم و ششم را در قالب دو مقاله در کنفرانس بینالمللی مولویشناسی در ترکیه و تهران ارائه کردیم و ساختار آن را بیرون آوردیم و معرفی کردیم. الان دفترهای چهارم و پنجم باقی مانده است. بنابراین ما امیدواریم که ظرف سالهای آینده شش جلد تفسیر مثنوی را به همین سبک ساختار مثنوی ارائه کنیم.
ایکنا: آیا جلدهای بعدی نیز به همین سبک خواهد بود؟
البته کار ما تکاملی هم پیدا کرد و ما نشانهشناسی را هم افزودهایم. علاوه بر بحث ساختار و ساختارشناسی و تأویل، ما بحث نشانهشناسی را هم اضافه کردهایم و کار تکامل پیدا کرده است.