آمدند. خیلی دیر بود اما بالاخره آمدند مردانی که از جنس حاج کاظم آژانس شیشهای بودند اما همواپیما نمیخواستند فقط خودشان را در نگاه چشمهای منتظر مرور میکردند.
اگرچه خیلی شبیه عکسِ خودت نماندهای، اما روح تو همان است. فقط بزرگتر شده، بزرگتر از میلههای موازیِ اسارت.
روزی که آمدی فقط نیمی از تو در آغوش مادرت بود و نیمِ دیگر تو در بهشت جا مانده بود.
سیدعظیم حسینی، پنج سال را دور از وطن سپری کرده است، درست همان زمانیکه لباس سربازی به تن کرد و از زیر قرآن مادر رد شد.
قرار بود دو سال که شد برگردد اما رفت و بعد از پنج سال اسارت به وطنش برگشت.
سید وقتی یاد گذشته میافتد لبخندش از لابلای محاسن سپیدش خودنمایی میکند، عراقیها فکر میکردند من روحانی هستم، برای همین به گردان بسیجیها منتقلم کردند، چون ارتشیها و بسیجیها از هم جدا بودند.
دلتنگی به پایان میرسد. آغوشها به رویش بازمیشوند و در ازدحام دستها گم میشود. دخترکی بهسویش میرود. آغوشش ناخواسته بازمیگردد. از چشمان حسرتزدهاش که برای نخستین بار در نگاه او گره میخورد، او را میشناسد و او را در سینه، به گرمی میفشارد.
این احساس سیداحمد موسوی است که در 25 ماه اسارتش بیگمان رویای دخترک شیرین زبانش تمام شکنجهها و سلولهای انفرادی را برایش قابل تحمل میکرد.
سیداحمد به یاد پدر میافتد، میگوید: من و برادرم هر دو اسیر بودیم و پدر گفته بود تنها آرزویم این است که آنها را یکبار دیگر ببینم و وقتی ما بازگشتیم بعد از مدتی، پدرمان با آرامش به دیار باقی رفت.
نمیدانم تو آن روزها در آینه چشمانت، تصویر خاطرات جنگ را چند بار شکستهای و صدای ریزشِ روحِ تو را به جز دیوارهای اسارت، کسی شنیده است؟
اما خوب میدانم که تو بیتالغزل این شعری که
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور/ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
اما چه کسی جز آدمهایی از جنس علی حمزهلو میتوانند 9 سال اسارت را تحمل کنند؟ او که تاریخ دقیق اسارت و آزادیش را هرگز فراموش نمیکند. میگوید؛ 17 ساله بودم که اسیر شدم.
آری، آن زمان 17 سال یا 27 سال و یا 77 سال فرقی نمیکرد، اینها فقط اعدادی بودند که هیچگاه مانع آسمانی شدنشان نشدند.
حمزهلو آنقدر خوش بیان است که دوست داری ساعتها برایت از آن زمانها بگوید.
یکی از بزرگترین افتخاراتش چهار سال همسلولی بودن با مرحوم حاج آقا ابوترابی است.
درباره نحوه عبادت کردن اسرا میگوید؛ بعد از خاموشی هیچکس حق نماز شب خواندن نداشت، اما حاج آقا ابوترابی وضو میگرفت و در حالت خوابیده نماز میخواند و عبادت میکرد. این معلم بازنشسته درباره سیاهچالها و سلولهای انفرادی عراقیها میگوید: گاهی فکر میکنم تمام اینها را در خواب دیدم چون هرگز قابل تصور نیست.
درون سیاهچالها زمان را تشخیص نمیدادم؛ بلکه از غذا و فاصله ضربههای شلاق میفهمیدم که الان چه موقع از روز است، روزها سه قاشق برنج و شبها نصف چای سهم غذایمان بود.
وی ادامه میدهد؛ یکبار از شدت شکنجه 10 شب به کما رفتم و عراقیها فکر کردند مردهام و مرا تا جلوی در سردخانه بردند.
میشناسمت، وقتیکه مسافر گردنههای خطر بودی و چشم بر قلههای پیروزی داشتی.
عاشق و مصمم رفتی، اما بازگشت دورت، سالهایمان را به مویه کشاند و حالا که آمدهای، با نفسهای آزادت، بر درختان وطن پرنده میشویم.
تو از زمان عاشقی و مستی هستی و چقدر زمانه ما برایت دلگیر است، لیلی تو چقدر با لیلی ما فرق دارد.
ما را ببخش که کمتر فرصت میکنیم صدای شکسته شدن قلبت را بشنویم، ما را ببخش که گاهی تو را پشت میلههای دنیای مدرنمان زندانی میکنیم.
در تقویمهای پر از خطخوردگیمان، چند سطر پایینتر از تاریخ 26 مرداد نوشته است: آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی سال 1369 و این آغازی بود برای بازگشت 80 یوسف گمگشته شهرستان خمین.
یادداشت از سعیده مجتهدی