آخرین برگ از زندگیات را که خواندم تازه شناختمت تویی که همیشه در نظرم دستنیافتنی بودی، فکر میکردم آرزوهایت، آمالت، همه چیزت یک جور دیگر است، یک جوری که من هیچ وقت نمیفهمیدم، من نمیفهمیدم که چرا رفتی، چرا ماندی، چرا فدا شدی، من هیچ چیز از زندگیات را نمیفهمیدم، یعنی آن جور که میگفتند نمیفهمیدم، در نظرم تو با من خیلی فرق داشتی، اما دیشب فهمیدم که تو هم مثل من بودی با همه آرزوها و اندیشههایت، مثل من بودی، مثل همه ما، فقط شجاعت، مهربانی و گذشتت بیشتر از ما بود و وقتی همه اینها را با شعور و عشق والایت جمع ببندی میشود همه آن چیزی که تو از زندگی فهمیدی و ما نفهمیدیم، میشود آن لحظه انتخاب که برگزینی که بمانی یا ...
تو معراج را برگزیدی و شاید اگر من بودم نیز چنین میکردم.
از تو تعابیر بسیار کردند، برخی نامت را مصادره کردند . بعضی از نامت پله ساختند و برخی چنان نامت را دستنیافتنی کردند که همچون منی ترسید به خلوت عارفانه تو پا بگذارد، مبادا جسارت شود به محضر پاک و مقدست، ما کجا و شما عرشیان کجا، تو دیگر برای خانوادهات نیز غریبه شدی با این تعارف.
آنها میگویند تو بهشتی به دنیا آمدی، بهشتی زندگی کردی و بهشتی رفتی، اما در نظر من تو انسان دنیا آمدی با همه خویهای انسانی، اما در نهایت بهشتی شدی، چون مسیری که برگزیدی پایانی جز این نداشت.
دیشب که خندههایت در جمع رفقا، لباسهایت را که آن روز مد بود با آن مدل موهایت را در عکسها دیدم و شوخیهایت را در خاطرات و نامههایت خواندم تازه فهمیدم تو هم از جنس من بودی، مثل من زندگی کردی، راه رفتی، فکر کردی، قدم زدی، عاشق شدی، بازیگوشی کردی، سر به سر رفقا گذاشتی، خلاصه انسان بودی، با همه هواها و نفسانیات یک انسان، فقط در لحظه انتخاب، حُروار راهی را برگزیدی که نهایتش عروج بود، عروجی با دو بال سپید.
راستی در لابه لای نامههایت چند نوار کاست پیدا کردم، تلاوت قرآن بود، روی کاستها نام تو نوشته شده بود، صدای زیبایت در طول این چند سال از خاطرم رفته بود، اما با شنیدن صدایت یک آن دلم لرزید و اشک در چشمانم حلقه بست. من تا به حال نمیدانستم که قاری قرآن بودی، گاه دیده بودم که وقتی مادربزرگ دلتنگت میشد، در گوشهای خلوت میکرد و به این کاستها گوش میداد، بعد از رفتن پدربزرگ هم تا مدتها سنگ صبورش همین نوارها بودند، گوش میداد و اشک میریخت. صداها خش خش داشتند، فکر میکرد روزی که رفتی قرار نبود بیشتر از انگشتان دستانمان فاصله بیفتد میان دیدارها اما این بار روزهای جدایی را با انگشتان دست تمام مردم دنیا هم نمیشود شمرد... میدانم که اگر مادربزرگ امید داشت به آمدنت حتما تا آن روز زنده میماند، اما میداند که هرگز برای تو در این دنیا آغوش بازنخواهد کرد.
نمیدانستم چرا با این همه نوار تلاوت قرآن مادربزرگ فقط به این نوارها دل بسته ...
حالا فهمیدم چرا، چون قاری این آیات تو بودی، ظاهرا قبلا از جنگ با برخی از دوستانت به کلاس قرآن میرفتی و صداهای یکدیگر را ضبط میکردید.
راستی میدانی الان آنها چه میکنند در نبودت برخی از آنان راه را ادامه دادند، از چند نفرشان خبر دارم، استاد و داور قرآن شدهاند، یکی دونفرشان هم از مدیران قرآنی هستند، نمیدانم هنوز تو را به یاد دارند یا نه، اما من دورادور آنها را میشناسم، تو هم اگر بودی شاید امروز یکی از قاریان مطرح کشور و یا اساتید قرآنی میشدی، کسی چه میداند از پشتکارت که چنین بر میآمد اما نه ... تو از قرائت آیات گذشتی و آنها را زندگی کردی، تو مؤمن به آیات بودی نه فقط قاری آنها، تو قرآن را پیش رو گذاشتی تا با گوشت و خونت از آن فرمان بری، تو در کلاسها فقط قرائت نیاموختی آنچه تو از این محضر آموختی عشق به قرآن بود و بس.
در نامههایت از خاطرات کلاسها هم نوشتی از اینکه چقدر از حضور در کلاسها لذت میبردی، از اینکه سرتا سر هفته متظر روز کلاس بودی، از شوخیهایی که در این کلاسها با دوستان و استاد داشتید و دلت شور میزد که نکند این هفته استاد نیاید یا تو فرصت قرائت پیدا نکنی، گو اینکه با رفقا در رقابت بودید برای قرائت، خودم را که جای تو میگذارم به حال خوش آن روزهایت غبطه میخورم، از اینکه چگونه در میان این همه کار و درس و حتی در میان اعزامها فرصت داشتی در کلاسهای قرآن شرکت کنی، آخر آن روزها که مثل حالا این همه کلاس قرآن نبود.
میگویند این روزها در برخی کلاسهای قرآن نام شهدای کلاس را میبرند و همه یکصدا حاضر میگویند، نمیدانم کلاسی که تو در آن درس عشق آموختی هنوز هم هست، آن کلاس هنوز هم تو را به خاطر دارد...
فرقی نمیکند جای تو امروز در تمام کلاسهای قرآن این سرزمین خالیست و چه شاگردان این کلاسها تو را به یاد بیاورند و چه نام تو را ببرند و چه نه، تو در تمام این کلاسها حاضری، میدانم حالا تو خود از قاریان سرآمدی، چون فرشتگان با قرائت قرآنت تو را تا بهشت بدرقه کردند.
*مژگان ترابی