به گزارش ایکنا، ساعد باقری، شاعر و پژوهشگر ادبی، در بخش چهارم «ملکوت آرامش» میگوید: راسو گفت: ای زاغ، راست میگویی ولی...
چون هرچه تو میکنی مرا معلوم است
خود را به غلط چگونه دانم افکند؟
خاطر من از سرّ درون تو آگاه است. چنانکه آن پیاده از سرّ درون سوار آگاه بود، زاغ گفت: کدام پیاده و کدام سوار؟
راسو گفت: شنیدم که وقتی مردی جامهفروش، رزمه جامه دربست و بر دوش نهاد تا به دهی برد و بفروشد، سواری اتفاقاً با او همراه شد. مرد از کشیدنِ بار به ستوه آمد و سوار را گفت: جوانمردی کن و ساعتی این بار بر مرکب خود نِه، که سخت خستهام.
سوار گفت: اسب من دو روز است که تیمار ندیده و جو نخورده. امروز آن قوّت ندارد که بار کشد. ناگاه خرگوشی در میانه برخاست. سوار اسب در پی او دوانید. چون دو سه میدان برفت، اندیشید که اسبی چنین دارم، چرا جامههایِ آن مرد نگرفتم و به گوشهای نرمیدم. در همین هنگام جامهفروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر سوار جامههایِ من میبرد، بگردش کجا میرسیدم؟
سوار نزدیک او آمد و گفت: جامهها را به من ده تا لحظهای برآسایی. مرد جامهفروش گفت: برو که از آنچه تو اندیشیدهای، من نیز غافل نیستم. راسو این حکایت را گفت و زاغ را فروشکست و بخورد.
این پژوهشگر در ادامه تأکید میکند: از رمز و راز این حکایتها نباید غافل شویم. شاید این هوشیاریها مدنظر آدمی است یا باید باشد، اما از این هم غفلت نکنیم که حق تعالی شیطان را خصم مبین (دشمن آشکار) ما خواند. امید که به لطف حق با پرده پرده رنگ و نیرنگ ابلیس بستیزیم و به دایره امن پناهگاه حضرت حق بگریزیم.
انتهای پیام