فیلم | حکایتی در باب معامله با خداوند
کد خبر: 3898063
تاریخ انتشار : ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۵:۱۰
ملکوت آرامش / 17

فیلم | حکایتی در باب معامله با خداوند

ساعد باقری، شاعر و پژوهشگر برجسته ادبیات، در هفدهمین ویژه‌برنامه رمضانی «ملکوت آرامش» حکایتی در باب معامله با خداوند بیان کرد.

ملکوت آرامش

به گزارش ایکنا، ساعد باقری، شاعر و پژوهشگر ادبی، در قسمت هفدهمین «ملکوت آرامش» می‌گوید:

در این فرصت برایتان حکایتی می‌خوانم از کتاب الستین جامع  البته این کتاب را در بعضی تذکره‌ها با عنوان جامع الستین هم یاد کرده‌اند. 

حکایت از این قرار است: مردی بود در بنی اسرائیل نام او عابد.سی سال بود تا از ملک تعالی فرزندی می‌خواست، نیافته بود. برفت به صومعه یهودای پیغامبر و گفت یا نبی‌الله، برای من دعا کن تا حق تعالی مرا فرزندی دهد که سی سال است تا من طالب آنم، اجابت نیافتم. او دست به دعا برداشت و آنگاه گفت: ملک تعالی دعای من بشنید و به ساحت اجابت راه داد، زود باشد که تو را فرزندی دهد شایسته و به‌ انواع هنر آراسته، ولیکن قضای الهی آن است که شب عروسی او شب مرگ او باشد.

عابد به خانه آمد و عیال خود را حکایت کرد.

زن گفت: ما به واسطه دعای پیغامبر از ملک تعالی فرزندی خواستیم تا در دار دنیا از او راحتی بینیم. چون فرزند ما به حد بلاغت رسد، وقت آن بود که از او راحت آید، بدل آن راحت ما را محنت و فرقت خواهد بود. 

شوهر گفت: ما هر دو پیر و ضعیف گشته‌ایم، باشد تا فرزندان ما بالغ شود عمر ما به آخر رسیده باشد، تأثیر فرقت او بر سینه ما نیاید.

چون نه ماه برآمد ایشان را پسری آمد، نیکو هیئت و صورت و زیبا طلعت. او را به شفقت می‌پرورند و روز به روز به ما موانست او به سر می‌بردند. تا به حد بلاغت رسید، از پدر و مادر تقاضای تزویج و نکاح کرد.

مادر و پدر با دل خونین او را زن بخواستند اما در زفاف و به خانه آوردن عروس تأخیر می‌کردند تا بیشتر بهره از دیدار پسر بردارند. کار بدان آنجا رسید که می‌بایست آن عروس را به خانه آرند. آن شب دو سرای را جامه فرو کردند یکی سرای عروسی و شادی، دیگر سرای سوگ و زاری.

کبودها در تن کردند و شعر از بالا پوشیدند. مادر و پدر به ظاهر لباس گونه‌گون به سر فرو  می‌افکندند در باطن لحد و گور او می‌کندند. ساعتی مشک عنبر بر عذار و عارض او می‌ریختند، ساعتی حنوط و کافور به هم بر می‌آمیختند و دل بر آن نهاده هم بودند که هم اکنون سپاه قضا در آید آن فرزندشان را از کنار عز ایشان در رباید. 

شب در آمد، داماد با عروس در حجله نشست و همچنان به سلامت می‌بود. هفته‌ای در سلامت بگذشت. مادر و پدر شادی‌کنان پیش پیغامبر آمدند و گفتند یا نبی‌ا‌لله آن روز که ما از تو دعا خواستیم، تو گفتی حق تعالی شما را فرزندی دهد، ولیکن شب عروسی او، شب مرگ او باشد اکنون هفته‌ای است تا عروس به خانه است و فرزند ما به سلامت است.

یهودا گفت: ای عجب! آنچه من گفتم نه از خود گفتم بلکه به الهام وحی حق گفتم. باش تا من نگه کنم تا آن فرزند شما چه کرد که ملک تعالی این قضا از او دفع کرد. در ساعت جبرئیل امین آمد و گفت: ملک تعالی سلام ‌می‌کند و می‌گوید پدر و مادر آن جوان را بگوی قضا همان کردم که بر زبان تو رانده بودم ولیکن از آن جوان خیری در وجود آمد، من حکمی را از جریده حال او محو کردم و دیگری ثبت کردم و آن خیر چون جست‌وجو کردند آن بود که در آن شب عروسی آن جوان طعام می‌خورد پیری سائل به در خانه آمد و طعام طلبید. آن جوان خوان و کاسه خویش همچنان در پیش او نهاد.

آن پیر طعام بخورد. طعم آن در مذاقش خوش آمد. دست به دعا برداشت و گفت: ملکا بر عمرش زیادت کن و پروردگار عالم به برکت دعای آن فقیر سالیان بسیار در عمر او افزود که به تعبیر جامع الستین تا عالمیان بدانند که هیچ کس معاملت با خداوند از درگاه او زیان کار نیفتد و اجر هیچکس به درگاه حضرت حق ضایع نباشد. 

انتهای پیام
مطالب مرتبط
captcha