به گزارش ایکنا، حجتالاسلام امیر جوانآراسته، عضو هیئت علمی دانشگاه ادیان و مذاهب، شب گذشته، 2 اردیبهشت، در سلسله جلسات دوره تخصصی عرفان و معنویت که به همت مؤسسه بینالمللی حکمت برگزار شد، با موضوع «چرایی پیوند عرفان و ادبیات» به ایراد سخن پرداخت که در ادامه متن آن را میخوانید؛
جریانی در قرن دوم در عالم اسلام به نام تصوف شکل گرفت که به سرعت رشد کرد و کمکم آثار زیادی در این فضا نوشته شد و تصوف از قرون 4 و 5 علمی شد. در این قرون همزمان با علمی شدن تصوف، یک اتفاق دیگری هم در عالم تصوف و عرفان شاهد هستیم که مخصوصاً در ادبیات فارسی به وجود آمده است. کمکم میبینیم در قالب شعر فارسی، یعنی در قالب غزل و مثنوی مضامین عرفانی کم و بیش ظهور پیدا میکند. امروزه نیز اگر پیشینه ادبیات خود را مطالعه کنیم، مملو از عرفاست؛ یعنی تفکیک بین شعر با شعر عرفانی بسیار دشوار است، اگر بخواهیم عرفا و اندیشههای عرفانی را حذف کنیم، چیز قابل ذکری در این زمینه نمیماند و باید حافظ، مولوی، عراقی، جامی و ... را حذف کنیم که همه عارف هستند.
حتی بسیاری از دیگران هم که عارف نیستند، اما عرفان میدانند و نمیشد کسی بدون آشنایی با فضای تصوف و عرفان بتواند در عرصه شعر و ادب فارسی موفق باشد. این واقعیتی است که با آن روبهرو هستیم. وقتی ریشهیابی میکنیم و به گذشته بازمیگردیم که چرا عرفا به شعر روی میآورند، به قرن 4 و 5 میرسیم. مثلاً در ابوسعید ابوالخیر اشعار عرفانی را میبینیم و پس از وی در خواجه عبدالله انصاری هم میبینیم و سپس به سنایی میرسیم. معمولاً نقطه آغاز را سنایی ذکر میکنند که نقطه آغاز پیوند عرفان و ادب فارسی است. اینکه چرا سنایی نقطه آغاز است، نکته مهمی دارد و آن اینکه، معمولاً از سه قله بزرگ در ادبیات عرفانی یاد میکنیم؛ سنایی، عطار و مولوی که اوجش هم مولوی است و سیر تاریخی آن نیز به همین صورت است.
ما باید یک تقسیم دوگانهای را در ادبیات عرفانی در نظر بگیریم. در مورد چیزی که برای عرفا اتفاق میافتاد و بعد میخواستند این را در قالب شعر بیان کنند در صورتهایی میتوانیم صحبت کنیم؛ یک وقت عرفان میگوید باید به حقیقت برسید و باید حقیقت را ببیند و در معرفتشناسی عرفانی راه درست یک دریافت شهودی است. سالک شروع میکند و کشفی برایش رخ میدهد و در این حال فنایی رخ میدهد و سالک در یک عالم دیگری وارد میشود و حقایقی را میبیند که حالت مستمری هم نیست و پس از گذشت زمانی، او دوباره به خود برمیگردد تا دوباره کشفی رخ دهد.
آیا آنچه در حالات کشف حاصل میشود قابل بیان است یا خیر؟ بحثهایی وجود دارد در مورد توصیفی بودن یا نبودن تجارب عرفانی داریم. عدهای میگویند که عارف نمیتواند این تجربیات را توصف کند و عدهای میگویند میتواند؛ یعنی عارف چون با عالم دیگری روبهرو میشود، آن حقایق را با زبان این عالم نمیتواند بیان کند، اما یک عده هم از توصیفپذیری سخن میگویند و معتقدند که عرفا یافتههای خود را در کتبشان بیان کردهاند و عرفان نظری، تعبیر فلسفی مشهودات عرفانی است. پس مشهود عرفانی به عبارت درمیآید، اما باید مرزی را بگذاریم و باید بگوییم یکسری از حقایق توصیفناپذیر هستند و آن حالت وجد است که توصیفپذیر نیست، چون این سالک با عالمی مرتبط شده که با واژگان این دنیای نمیتواند حقایق را بیان کند، اما این عارف به خود میآید و حالش با قبل از کشف و شهود متفاوت است و در نتیجه کشف و شهود چیزی را فهمیده است یا بعضاً میگویند که خاطرهای برایش باقی میماند، اما آیا این خاطره توصیفپذیر است؟ در اینجا میتوانیم از توصیفپذیری سخن بگوییم، البته نه اینکه یک عارف به صورت کامل بتواند بار معرفتی حاصل از یک مکاشفه را تبیین کند.
بنابراین، وقتی ادبیات عرفانی را بررسی میکنیم، با ادبیات وجدی و با ادبایت تعلیمی روبهرو هستیم. ادبیات وجدی یعنی در شعر عرفانی با اشعاری روبهرو هستیم که گویا دارد حال و هوای عارف را نمایش میدهد و این بیشتر در قالب غزل است و شما وقتی این غزلیات را میخوانید، گویا آن وجد به شما منتقل میشود، اما آیا در این اتفاق، شاعر به دنبال انتقال معرفت هم هست؟ خیر. میتوان گفت: حال خود را مطرح میکند. مثلاً ضربآهنگی که در دیوان شمس وجود دارد، این طور است که گویا دارد حالت وجد عارف را به نمایش میگذارد، چون یکی از ویژگیهای حالت عرفانی همین وجد است. حتی در دیوان حافظ هم این را میبینیم، اما کمرنگ است. اما در ادبیات تعلیمی این عارف میخواهد به شما چیزی یاد دهد که میشود منطقالطیر عطار. در اینجا باید خواجه عبدالله و یا حافظ را بیرون بگذاریم، چون ادبیات تعلیمی ندارند. وقتی از بزرگان ادبیات عرفانی سخن میگوییم یعنی ادبیات تعلیمی عرفانی.
نکته دیگر این است که چه اتفاقی میافتد که عرفا به سراغ این میآیند تا از یکسری قالبها برای بیان تجربههای خود استفاده کنند و چه میشود که قالب منتخب، میشود شعر که شاید به دلیل این باشد که دست عارف بازتر است. سیر طبیعی عرفان این است که به شهود برسند و این شهود بار معرفتی همراه دارد و میخواهد بیان شود. از این میگذریم که حالت وجد چطور میخواهد بیان شود و به آن یافته میرسیم که میخواهد به عبارت درآید. میتواند به کلمه بیاید اما عارف وقتی میخواهد بیان کند، باید دنبال زبان بگردد و باید به سراغ فضاهایی برود که از کلمه مدد بگیرد، چون بیانهای دیگر هم داریم و موسیقی و بسیاری از هنرها بیان هستند و عارف میتواند از هنرهای دیگر مدد بگیرد، چنانکه مدد گرفته است و عارف در معماری هم حرف میزند، اما با زبان بسته. اما اگر کلمه در اختیارش باشد، دستش بازتر است و این فضا در ادبیات وجود دارد. اما چرا از نظم استفاده میشود؟ به خاطر ویژگیهایی که در نظم هست که یکی از آنها، ماندگاری است؛ یعنی اگر همان امکاناتی که نثر در اختیار سالک میگذارد، نظم هم میگذارد، اما در مقام مقایسه، نظم برگزیده میشود. البته که نثر نیز ترجیحاتی نسبت به نظم دارد.
یک نکته هم این که، مقام معظم رهبری یکبار میفرمودند در ادبیات ما چیزهایی داریم که نمیشود اینها را معنا کرد و واژه دامنکشان که شاعر مطرح میکند، یکی از آنهاست که نمیشود معنا کرد. خیلی اوقات این طور است و نمیتوانید این را منتقل کنید و تجربه عرفا نیز همین طور است و به یک حداقلی میتوان اکتفا کرد. اینجاست که میبینیم عارف میآید و در قالب ادبیات عاشقانه مسائل را مطرح میکند که این اشعار رنگوبوی عارفانه میگیرد و نمودش را در غزل هم میبینیم، اما بیشتر در مثنوی است.
نکته دیگر در باب علل رویآوری به زبان شعر این است که عرفان در طول تاریخ همیشه از حقایقش به عنوان سِر مگو صحبت میکند و میگوید: «با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی»؛ یعنی نباید از حقایق عرفانی پیش هرکسی صحبت کرد و حافظ میگوید: «گفت کان یار کزو گشت سر دار بلند، جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد». وقتی در قالب غزل عاشقانه میآییم که عارف از آن استفاده میکند گریزگاهی هم برای او باقی میماند که اگر به او اشکالی کنند، بگوید مرادم چیز دیگری بود، چون این اشعار میتواند متحمل معانی مختلفی باشند. واژگانی که در شعر عاشقانه پُررنگ بوده، عارف از همینها استفاده میکند و معانی دیگری اراده میکند.
انتهای پیام