سیدمحمد موسوی ناجی، شهید مدافع حرم از طلاب بسیجی جامعةالمصطفی(ص) العالمیه بود. او بارها از سوی جامعهالمصطفی(ص) بهعنوان مبلغ به جبهههای نبرد عراق اعزام شد و در این مأموریت تبلیغی با سپاه بدر عراق همکاری میکرد. شهید ناجی در سه مرتبه اعزام به عراق به ترتیب در سامرا، العلم و بیجی مشغول کار تبلیغی شد و نهایتاً در ۲۸ تیرماه سال ۱۳۹۴ در بیجی به شهادت رسید و دومین شهید روحانی مدافع حرم بعد از شهید مالامیری لقب گرفت.
در ادامه متن گفتوگوی ایکنا از قم با سیدقاسم ناجی، برادر شهید ناجی را میخوانید.
به دلیل فاصله سنی کمی که با سیدمحمد داشتم با او بسیار صمیمی و نزدیک بودم، چون او بزرگتر بود و از طرفی دلی مهربان داشت در تمام امور خیلی کمکم میکرد.
سیدمحمد با همه مهربان و دلسوز بود. هر کاری که از دستش بر میآمد نه فقط برای خانواده بلکه برای هرشخص غریبه هم که بود انجام میداد. قلب بزرگی داشت و سختیها را در دلش مخفی میکرد و تنها شادیهایش را بروز میداد.
سیدمحمد فقط یک فرزند به نام سیدحسین داشت که وقتی به فیض شهادت نائل آمد، سیدحسین فرزندی چهار ساله بود. جانش بود و سیدحسین هرجا میرفت او را با خود میبرد. هیئتها، ورزش، مراسم و دورهمیهای خصوصی؛ خیلی در مبحث مداحی و قرآن با او کار میکرد و در وصیتنامهاش خیلی روی سیدحسین تأکید کرده است.
قبل از شهادت و زمانی که به جنگ عازم میشد چیزی از شهادت نمیگفت، تا سفر آخری که قرار بود اعزام شود. شب قدر ماه رمضان بود که در مجلس بودیم، وقتی مداح گفت قرآنها را باز کنید و مقابل صورت بگیرید. آیهای برای او آمد که بعد از مراسم شدید دلش را متحول کرده بود و از آن به بعد با خانواده و یا دوستان که صحبت میکرد همه ذکرش این بود که به دلم افتاده از این سفر دیگر برنمیگردم و قبل از موعد رفتن به عراق اقدام کرد و سریعتر رفت.
مهمترین وصیت شهید این بود که اسلام خیلی در خطر است و خیلیها دوست دارند اسلام را زمین بزنند و از جوانان تقاضا داشت که پشت مقام معظم رهبری باشند تا آسیبی به مملکتمان و اسلام نرسد.
به یاد دارم یک شب در کودکی کنار سیدمحمد در زیرزمین منزل پدری خوابیده بودم، او برای اینکه با من شوخی کند سرنگی پر از آب را روی هوا پخش کرده بود و قطرههای آب بهصورت من میپاشید، بنده متوجه نشدم که کار اوست و اصرار کردم که برویم طبقه بالا بخوابیم، چون دارد باران میبارد، اما او نپذیرفت و من تنها کل پلههای حیاط را رفتم، ولی دقت نکردم که چرا حیاط خیس نیست و بارانی نمیآید. بعد که بیخواب شدم برگشتم پایین، دیدم نشسته و دارد به من میخندد.
روز بعد عید فطر برادرم در سامرا بود و برای سخنرانی تلویزیونی به حرم امام عسکری(ع) دعوت شده بود که قبل از رفتن به سخنرانی با ما تماس گرفت و اطلاع داد که حتماً مرا ببینید که البته ما موفق به دیدنش نشدیم. بعد از مراسم در حال انتقال به مرکز بود که در مسیر، داعش به ماشین حمله میکند و بعد از ترک ماشین آسیب دیده در مسافتی که پیاده راه میرفته سیدمحمد روی مین مخفی (تله انفجاری) میرود و به شهادت میرسد.
ساعت یک ظهر بود از سر کار برگشتم. پدرم تازه از تبلیغ برگشته بود و در منزل سیدمحمد خواب بود. من رفتم بالا لباس عوض کنم که همسرم با چشمان گریان آمد و گفت نمیدانم چه اتفاقی افتاده؛ از عراق عموها تماس میگیرند و فقط صدای گریه میشنوم. به عمویم زنگ زدم در حالی که گریه میکرد به من گفت سیدقاسم پدرت کجاست؟ گفتم تازه از سفر آمده و در حال استراحت است، اگر اتفاقی افتاده بیدارش کنم. دلم آشوب شد و سریع به سمت پایین رفتم و پدرم را بیدار کردم و اینگونه خبر شهادت برادرم را به ما دادند.
انتهای پیام