به گزارش ایکنا به نقل از روابط عمومی ادارهکل آموزش و پرورش آذربایجانشرقی، هفته بزرگداشت مقام معلم، فرصتی است برای درنگ در برابر بزرگی دلهایی که تختهسیاه را محراب دانستند و کلاس درس را سنگر ایمان و عشق. معلمانی که تنها به آموختن حروف و اعداد بسنده نکردند، بلکه با جان خویش، واژههایی چون ایثار، آزادگی، وطندوستی و عشق را معنا کردند. چراغی در دل تاریخ روایت معلمی که با لبخند تاریخ خود را نوشت و با خون آرمانها را حفظ کرد در میان ۱۹۰ شهید آذربایجانشرقی، نام مردی ساده، اما بزرگ، بر تارک این دفتر میدرخشد؛ شهید سید محمدرضا موسوی آزاد، معلمی از دیار تبریز که قلمش با خون، درس غیرت نوشت.
محمدرضا در تیرماه سال ۱۳۴۴، در خانوادهای مؤمن و زحمتکش چشم به جهان گشود. کودکیاش با نور ایمان و آرامش خانهای پر از محبت گذشت. با رسیدن به سن مدرسه، پای در راهی گذاشت که تا آخرین لحظه عمر، با عشق در آن گام برداشت. در سال ۱۳۶۲ تحصیلات متوسطهاش را به پایان رساند و پس از قبولی در کنکور، وارد دانشگاه تربیت معلم شد. اما محمدرضا تنها دانشجو نبود؛ دلش در کوچهپسکوچههای محروم میتپید. به نهضت سوادآموزی پیوست و با جان و دل، به آموزش بزرگسالان و محرومان پرداخت. پس از پایان تحصیل، لباس معلمی را با افتخار بر تن کرد و به روستاهای هشترود و بستانآباد رفت؛ همانجا که محرومیت موج میزد و لبخند کودکانه کمیاب بود.
پدر شهید، با صدایی گرفته و چشمانی پر از غصه سالها فراق، از روزی میگوید که محمدرضا خانه را پر از شادی کرد:«همه بچههای کلاس را آورده بود خانه… بعدش با خرج خودش، همه را به شهربازی برد. میگفت: دلم نمیکشه لبخندشونو فقط تو کلاس ببینم… میخواست شادی را با زندگیشون آشتی بده…»
او رفت، اما چراغی که در دلها روشن کرد، هرگز خاموش نخواهد شد. او معلمی بود که حتی در روزهای سخت، خسته نمیشد. معلمی که به ریاضی عشق میورزید، اما اولویت دلش، زندگی بچهها بود؛ لباسشان، دفترهای خطخوردهشان، دلهای کوچکی که هنوز جای محبت داشت. هیچگاه نخواست تنها معلم کلاس باشد، او معلم زندگی بود. اما قلب محمدرضا، تنها در کلاس درس نمیتپید؛ شهادت یکی از رفقایش در جبهه، آتش درونش را شعلهورتر کرد. دل بیقرارش را دیگر نمیشد در کلاس و روستا آرام کرد. آذرماه ۱۳۶۶، بار دیگر عازم جبهه شد تا این بار نه با قلم، بلکه با اسلحه از آرمانهایش دفاع کند.
دیماه ۱۳۶۶، وقتی گلولهای پیکر پاکش را نشانه رفت، چراغی در کلاس خاموش شد؛ اما نوری در دلها روشن ماند. از آن روز، اتاق محمدرضا ساکت شد، اما هنوز پدر هر چند وقت یکبار، چراغش را روشن میکند؛ نه برای مطالعه، که برای شنیدن صدای پسر از قاب عکسها و کتابهایی که هنوز بوی زندگی میدهند. معلمی که با لبخند شاگردانش نفس میکشید، امروز با نامش، هزاران دل میتپد. او رفت، اما لبخندهایی که به کودکان آموخت، هنوز میان چرخ و فلک شهربازی میچرخند؛ هنوز در کوچههای روستایی زندهاند و هنوز در دل پدر، روشنتر از همیشه میتابند.
انتهای پیام