کد خبر: 4307804
تاریخ انتشار : ۰۷ مهر ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۴
ایکنا پای روایت خواهر جانباز ارمنی

«هاسو» هنوز در عملیات والفجر ۲ زندگی می‌کند + فیلم

۴۲ سال از عملیات والفجر ۲ می‌گذرد، اما برای «هاسو کشیش‌دانیالیان» زمان همان‌جا ایستاده است؛ میان صدای خمپاره‌ها، خاک خیس جبهه و فریاد مجروحان. او، تنها جانباز اعصاب و روان ارمنی دوران دفاع مقدس، هنوز با سایه‌های جنگ زندگی می‌کند و خواهری دارد که با عشق و صبوری، سال‌هاست کنارش مانده؛ خواهری که عهدش را با برادر، هرگز فراموش نکرد.

جانباز ارمنیطبق آخرین آمار رسمی بنیاد شهید و امور ایثارگران، بیش از ۵۷۳ هزار جانباز مسلمان در ایران زندگی می‌کنند؛ اما این آمار فقط به دین اسلام ختم نمی‌شود. ۲۹۵ جانباز مسیحی، ۳۲۸ جانباز کلیمی و ۲۰۹ جانباز زرتشتی نیز در میان ایثارگران دیده می‌شوند؛ آماری که به‌خوبی نشان می‌دهد دفاع از وطن، مرز مذهبی نمی‌شناسد.

وقتی پای خاک و سرزمین در میان باشد، آدم‌ها، فارغ از نام و نشان دین‌شان، کنار هم می‌ایستند. در دل این آمارها، اما زندگی‌هایی جاری‌ست؛ روایت‌هایی از ایثار، رنج و البته عشق. مثل داستان خانواده‌ای کوچک و ساکت در یکی از محله‌های قدیمی مسیحی‌نشین تهران.

هاسو، پارکوهی و آندره سه خواهر و برادری که بعد از فوت پدر و مادر و یکی از برادرانشان، حالا سال‌هاست تنها مانده‌اند و تکیه‌شان فقط به یکدیگر است. آندره را ندیدیم، اما حضور پرمهر پارکوهی و سکوت سنگین هاسو، فضای خانه‌شان را خاص کرده بود. خانه‌ای ساده و گرم با میزی که درست روبه‌روی در ورودی چیده شده بود. ظرف‌های میوه، بشقاب‌هایی پر از کلوچه‌های لاهیجان و عطر چای تازه‌دم. مهمان‌نوازی‌شان بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتیم. پارکوهی در حال آوردن چای بود و با لبخندی مهربان، تعارف می‌کرد: «این‌ها رو خودم صبح خریدم، حتما بچشید»؛ اما پشت این پذیرایی گرم، سال‌ها رنج پنهان شده است.

پارکوهی، خواهری که حالا تمام زندگی‌اش شده مراقبت از برادری که در تابستان سال ۱۳۶۲، در عملیات والفجر ۲، جانباز شد. جانباز ۷۰ درصد اعصاب و روان؛ مردی که حالا ۴۲ سال است با زخم‌های ناپیدای جنگ زندگی می‌کند. پارکوهی، اما خم به ابرو نمی‌آورد. مثل همه خواهر‌هایی که بند دل‌شان به برادرشان بسته است، آرام کنار هاسو نشسته، دست‌هایش را می‌گیرد، کلمات را برایش ترجمه می‌کند، سوال‌ها را آرام در گوشش می‌گوید و مراقب است که چیزی یا کسی ناراحتش نکند. 

رویا‌های ناتمام یک دانش‌آموز ممتاز

خودشان را ایرانی می‌دانند، بی‌هیچ تردیدی. نسل در نسل در همین سرزمین به دنیا آمده‌اند، با نام خانوادگی‌ای که ریشه در ایمان دارد؛ «کشیش دانیال». نامی که از پدربزرگ خانواده به ارث رسیده، کسی که در کلیسا کشیش بوده و بعد از او، پدرشان هم راهش را ادامه داده. انگار روحانیت در این خانواده ارمنی، یک رسم موروثی‌ است. شاید همین اعتقادات مذهبی هم دلیل رفتن هاسو به جبهه بوده باشد؛ همان باوری که باعث شد آندره هم، پس از مجروح شدن برادرش، داوطلبانه به جنگ برود.

پارکوهی، وقتی درباره دلایل این انتخاب حرف می‌زند، صراحت دارد: «همین گرایش‌های مذهبی بود که باعث شد بیشترین نزدیکی را با سخنان امام خمینی(ره) و شخصیت روحانی‌اش احساس کنیم.»

هاسو، تنها جانباز اعصاب و روان ارمنی دوران دفاع مقدس است؛ کسی که نه فقط در میدان جنگ، که پیش از آن هم در کلاس درس شاخص بود. دانش‌آموز ممتاز رشته تجربی بود و رویای پزشک شدن در سر داشت. اما جنگ، مثل خیلی‌های دیگر، معادلات زندگی‌اش را به‌هم زد. دانشگاه و آینده و لباس دامادی را کنار گذاشت و با ۲۱ سال سن، راهی جبهه شد.

هاسو، مسیحی‌ای که برای ایران جنگید/ آرزو داریم رهبر را ببینیم

پارکوهی با لبخندی تلخ می‌گوید: «قرار بود دکتر شود، ازدواج کند، لباس دامادی بپوشد...، اما هیچ‌ کدامش نشد. جنگ همه چیز را عوض کرد.» حالا سال‌هاست که هاسو توانایی تکلم کامل ندارد. خاطراتش را پارکوهی برایمان بازگو می‌کند. گاهی حرف‌های مبهم او را برایمان ترجمه می‌کند و گاهی هم سوال‌های ما را برایش تکرار می‌کند تا جوابی بگیریم.

در جبهه پیرانشهر، هاسو گروهبان دوم پزشکیار بود و به مجروحان رسیدگی می‌کرد. مهارت‌های اولیه پزشکی را همان‌جا یاد گرفت؛ نه در دانشگاه، بلکه وسط خاک و خون و آژیر‌های حمله. پارکوهی ما را می‌برد به تابستان سال ۶۱؛ همان روز‌هایی که برادر جوانش، بی‌هیچ تردیدی تصمیم می‌گیرد داوطلب شود. «هیچ‌کدام‌مان مخالف نبودیم. نمی‌گفتیم ما که مسلمان نیستیم، چرا برویم. اتفاقاً هاسو همیشه می‌گفت که در جبهه هیچ تفاوتی بین او و بقیه نمی‌گذارند. حتی بیشتر هم هوایش را داشتند.»

هاسو هم بعد‌ها برای خواهرش تعریف کرده بود که در ارومیه با چند مسیحی دیگر آشنا شده و آنها گروه کوچکی از دوستان صمیمی شده بودند. گویا حتی در دل جنگ، مسیحی بودن نه‌تنها فاصله‌ای ایجاد نمی‌کرد، بلکه احترام بیشتری هم برایشان به همراه داشت. اینکه کسی بدون تعلق مذهبی به اکثریت، اما با دلی پر از عشق به خاک و مردمش پا در میدان جنگ بگذارد، خودش احترام‌آور بود.

همان‌جا نزدیک بود شهید شوم 

عملیات «والفجر ۲» همان نبردی است که در آن پادگان حاج‌عمران آزاد شد و نیرو‌های ایرانی توانستند بر شهر «چومان مصطفی» در خاک عراق مسلط شوند. این عملیات نه تنها خط مقدم را جابه‌جا کرد، بلکه مسیر نفوذ ضدانقلاب از خاک عراق به ایران را محدودتر ساخت و زمینه را برای عملیات‌های جسورانه‌تر در عمق خاک دشمن فراهم آورد. نزدیکی شهر‌های «اربیل» و «کرکوک» عراق و تأسیسات نفتی کرکوک به محل استقرار نیرو‌های ایرانی، اهمیت استراتژیک این عملیات را دو چندان می‌کرد.

در والفجر ۲، ۱۶ گردان از سپاه پاسداران، شش گردان پیاده و یک گردان مکانیزه از ارتش، همراه با پشتیبانی هوانیروز، وارد میدان شدند. تنها در ساعات نخستین عملیات، چندین روستای منطقه آزاد شد، گمرک پیرانشهر به دست نیرو‌های ایرانی افتاد و تا پایان دو هفته نبرد، چندین تنگه مهم، ارتفاعات استراتژیک و در مجموع ۲۰۰ کیلومتر مربع از خاک منطقه آزاد شد. اینها، دستاورد‌های بزرگی برای کشور بود؛ اما در همین عملیات، زندگی هاسو برای همیشه تغییر کرد.

هنوز هم وقتی نام والفجر ۲ را می‌شنود، برق عجیبی در نگاهش پیدا می‌شود. با صدایی آرام و بریده‌بریده تعریف می‌کند: «خمپاره و موشک زدند کنار ما. داشتم به بقیه مجروح‌ها رسیدگی می‌کردم که یکی خورد نزدیک خودم. یادم هست سرباز‌های عراقی از بالای تپه ما را با خمپاره می‌زدند. همان‌جا نزدیک بود شهید شوم...، اما زنده ماندم.»

هاسو آن روز، جوانی بود با آرزو‌های بزرگ و دستانی که قرار بود پزشک شوند؛ اما جنگ برای او معنای دیگری داشت. در والفجر ۲، او نه تنها پزشکیار بود، که خودش هم مجروحی شد که زخم‌هایش هنوز بعد از سال‌ها تازه‌اند.

 ۱۸ سال حضور در آسایشگاه روانی

خوردن 37 قرص در روز، آن هم به‌ مدت ۱۸ سال در بیمارستان اعصاب و روان، چیزی نیست که بتوان ساده از کنارش گذشت. 18 سال، یعنی ۶۵۷۰ روز؛ یعنی ۶۵۷۰ طلوع و غروب که هاسو، پشت دیوار‌های یک آسایشگاه روانی گذراند. آن روز‌ها حالش بدتر از حالا بود و تنها کسی که بی‌وقفه کنارش ماند، پارکوهی بود؛ خواهری که هنوز هم وقتی از آن سال‌ها حرف می‌زند، صدایش رنگ درد می‌گیرد. «صدای هاسو همیشه در بیمارستان بلند بود. نه فقط صدای او، همه‌شان فریاد می‌زدند. هر کدام ترسی داشت، توهمی می‌زد. با هم‌اتاقی‌هایش دوست شده بودم، با خانواده‌هایشان هم؛ با همسران و مادران و خواهرانی که مثل خودم بودند.»

 

 

پارکوهی می‌گوید فقط آنهایی که رنج مشابهی را تجربه کرده بودند، می‌توانستند معنای واقعی کلمه «سخت» را بفهمند: «برای من و شما، سختی معنای متفاوتی دارد. اما بین من و آنها، سخت تقریباً یعنی یک چیز.» 

وقتی به آسایشگاه می‌رفت، هم‌اتاقی‌های هاسو دورتادورش جمع می‌شدند. یکی از آنها همیشه می‌پرسید: «خواهر هاسو، دست خالی که نیومدی؟» او برایشان میوه می‌برد، سیگار می‌برد، دلگرمی می‌برد. انگار نه فقط خواهر هاسو، بلکه خواهر همه‌شان بود. آدم‌هایی که شاید تنها دلخوشی‌شان در آن همه تاریکی، آمدن او بود.

صدام می‌خواهد مرا بکشد

حالا ۳۶ سال از پایان جنگ تحمیلی گذشته. نه صدامی مانده، نه رژیمی از بعث. اما برای هاسو، سایه جنگ هیچ‌وقت تمام نشد. تا همین چند سال پیش، فقط کافی بود زنگ در خانه به صدا دربیاید؛ به‌هم می‌ریخت. وحشت‌زده می‌شد. فکر می‌کرد صدام آمده تا کارش را تمام کند. پارکوهی با نگاهی پر از اندوه می‌گوید: «هیچ قرص و دارویی فایده نداشت. مدام راه می‌رفت و فریاد می‌زد: صدام می‌خواهد من را بکشد! می‌خواهد سرم را بزند.» این توهم آن‌قدر جدی بود که خانواده مجبور شدند دست به ترفند بزنند. یک‌بار از کسی خواستند تماس بگیرد و وانمود کند که خودش صدام است؛ بگوید جنگ تمام شده و دیگر کاری با هاسو ندارد. اما هاسو زیرک‌تر از آن بود. فقط یک جمله کافی بود تا کل ماجرا را لو بدهد: «صدام عرب است، این که فارسی حرف زد!» در نهایت، خود پارکوهی به یکی سپرد که با زبان عربی نقش صدام را بازی کند و آن شخص آن‌قدر با باور و تکرار گفت که جنگ تمام شده، که بالاخره هاسو آرام گرفت. آرامشی که نه از راه دارو، نه از راه درمان، بلکه فقط از راه محبت و همراهی یک خواهر به دست آمد.

هاسو، مسیحی‌ای که برای ایران جنگید/ آرزو داریم رهبر را ببینیم

هاسویی که روزی به قلب جبهه رفت و برای مقابله با صدام رجز می‌خواند، حالا سال‌هاست که با سایه‌ای از همان دشمن خیالی می‌جنگد. انگار جنگ هنوز در ذهنش تمام نشده. هنوز سرمای جبهه را یادش هست، صدا‌های مهیب را، بوی خاک و باروت را. هنوز باور نکرده که آن همه دلهره و آوار، بالاخره تمام شده. انگار فراموش کرده که هیچ‌کس نتوانست یک وجب از خاک را ببرد و صدامی دیگر وجود ندارد.

 

 

آرزو داریم رهبر را ببینیم 

پارکوهی می‌گوید سال‌ها پیش، همان روز‌هایی که هنوز خبری از جنگ نبود، به هاسو قول داده بود که همیشه کنارش می‌ماند. آن روز‌ها شاید فکر می‌کرد این همراهی قرار است در دل روزمرگی‌ها معنا پیدا کند؛ اما انگار سهم واقعی او، برای روز‌های بعد از جنگ نوشته شده بود. روز‌هایی که هاسو، مجروح، خسته، گاه بی‌قرار و گاه خاموش، بیش از همیشه به یک نفر نیاز داشت. همین عهد قدیمی بود که باعث شد پارکوهی هرگز ازدواج نکند. حالا سال‌هاست که با دو برادرش زندگی می‌کند و خواهرانه، بی‌وقفه، مراقب هاسو است؛ انگار هیچ‌کس جز او، زبان روح این برادر را نمی‌فهمد.

در این ۴۲ سال، آدم‌های زیادی از در خانه کشیش دانیالیان گذشته‌اند؛ از شهردار و استاندار گرفته تا رئیس‌جمهور و معاونانش. اما امروز، زندگی‌شان در سکوتی بی‌تکلف و آرام ادامه دارد. تنها حمایت رسمی، همان حقوق ماهانه‌ای‌ است که برای هاسو واریز می‌شود. پارکوهی با حسرت می‌گوید: «راستش را بخواهید، دلم می‌خواهد رهبر انقلاب به خانه‌مان بیاید. آرزو داریم از نزدیک ایشان را ببینیم».

با این‌همه، تنها دلگرمی همیشگی‌شان، بنیاد مردمی «انصارالانصار» است؛ بنیادی کوچک، اما پرقدرت، که نه با بنیاد شهید موازی‌کاری می‌کند، نه جای کمیته امداد را گرفته. کار خودش را دارد، راه خودش را. علی‌اکبر پورقناد، مدیرعامل این بنیاد، می‌گوید هدفشان روشن است؛ قولی‌ست که با خدای خود گذاشته‌اند: فراموش نکردن آنهایی که برای خاک و وطن جنگیدند. اعضای بنیاد با سر زدن مداوم به خانواده‌های شهدا، جانبازان و رزمنده‌ها، اجازه نمی‌دهند غبار بی‌توجهی، بر خاطرات جنگ بنشیند.

پارکوهی هم این حضور را با جان‌ودل احساس می‌کند: «بچه‌های بنیاد انصارالانصار، همیشه به ما سر می‌زنند. وقت سال نو میلادی، وقت گرما و سرما. حتی در آن جنگ ۱۲ روزه، پیگیر حال ما و هاسو بودند؛ شبیه اعضای یک خانواده‌اند» و شاید واقعاً همین است.

بعد از همه این سال‌ها، بعد از خاموش شدن صدای توپ و خمپاره، تنها چیزی که برای هاسو مانده، خانواده‌ای‌ست که از خون است و همراهی‌ای که از دل برمی‌خیزد؛ خواهری که قولش را فراموش نکرد و جمعی از آدم‌های گمنام که یادشان نرفت مردی به نام «هاسو» روزی در قلب جبهه، برای خاکش جنگید.

انتهای پیام
captcha