به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، سیدابوالفضل کاظمی، راوی کتاب «کوچه نقاشها» یکی از شاهدان عینی جمعه خونین 17 شهریور است. وی همان کسی است که در دوران دفاع مقدس کنار شهید مصطفی چمران و در گروه شهید اصغر وصالی با عنوان دستمال سرخها در کردستان جنگید و تمام روزهای انقلاب و جنگ تحمیلی را مردانه ایستاد.
17 شهریور بهانهای شد تا با این جوان غیور دیروز و اسطوره باتجربه امروز که سالها در راه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس فداکاری کرده به گفتوگو بنشینیم و جمعه سیاه را مرور کنیم.
- تجمعات مردمی 17 شهریور از کجا شکل گرفت؟
روز قبل از این حادثه در راهپیماییهای مردمی که در قیطریه بود اعلام شد که فردا صبح در میدان شهدا مردم تجمع میکنند. با توجه به اینکه دو، سه بار در میدان ژاله تجمع صورت گرفته بود و گاردیها به آنجا حمله کرده بودند، میدانستیم منظور از میدان شهدا، میدان ژاله است.
- از روز 17 شهریور بگویید.
صبح 17 شهریور با تعدادی از دوستانم از جمله مرتضی کاظمپور، عباس رضاپور و شهید سیدرسول میرشفیعی که از شهدای آن روز است، به سمت میدان شهدا حرکت کردیم. وقتی رسیدیم تجمع آغاز شده بود و همه منتظر آغاز راهپیمایی بودند. رهبری تجمع را آیتالله بهشتی، آیتالله مفتح، حجتالاسلام ناطق نوری و آیتالله مهدوی کنی برعهده داشتند.
شعار دادن که آغاز شد، از سمت میدان بهارستان 10 ماشین ارتشی و تعدادی ماشین از سمت میدان امام حسین (فوزیه سابق) آمدند. مردم شعارهایی چون «مرگ بر شاه»، «کشتند برادرم را» و «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» را سر میدادند که شلیک تیرهای هوایی آغاز شد. با چشم خود دیدم که هلیکوپتری آمد و تیرباران آغاز شد. بعدها که وارد ستاد استقبال شدم شنیدم خسرو راد از فرماندهان ارشد ارتش پهلوی در اعترافات خود گفت که در روز 17 شهریور از بالای سر، مردم را به رگبار بسته است.
کم کم تعداد ماشینهای ارتشی زیاد شد و به سربازان دستور حمله دادند که تعدادی از آنها فرار کردند و قاطی مردم شدند. آن روز تعداد زیادی تیر خوردند و مجروح و شهید شدند. من هم یکی از مجروحان را پشت موتور گذاشتم و به بیمارستان «بازرگانان» یعنی شهید اندرزگوی فعلی رساندم. آن روزها در آن حوالی فقط چهار بیمارستان سوم شعبان، بازرگانان، جرجانی و بوعلی فعال بود.
وقتی وارد بیمارستان شدم دیدم بیمارستان مملو از مجروحان تیر خورده است که روی تختها یا کف زمین خوابیدهاند. یکی از دوستانم به نزدم آمد و گفت: سید، رسول میرشفیعی تیر خورده، پیدایش کردیم؛ یادم است که سرش را روی زانویم خم کرده بودم و چون اجازه آب خوردن نداشت دستمال را خیس میکردم و روی لبانش میگذاشتم. سیدرسول دوست قدیمی و عزیزم قبل از رسیدن به اتاق عمل شهید شد. پیکر سید را برداشتم و آوردم بیرون بیمارستان.
وقتی بیرون آمدم دیدم در خیابان ری، زیر پل سیروس تعدادی ماشین ارتشی آمدند و مردم را به رگبار بستند. چارهای نداشتم جز اینکه جنازه را رها کنم و به داخل بیمارستان بروم. بعد از چند دقیقه یک کامیون و یک جیپ آمدند و من به همراه تعدادی دیگر به طبقه دوم بیمارستان رفتیم. یکی از مسئولان گفت اینجا امنیت ندارد بروید پشت بام. از نردبان بالا رفتیم و وقتی به خرپشته رسیدیم، نردبان را خم کردیم و روی زمین گذاشتیم. ارتشیها همه جا را گشتند و حتی رو به روی پشت بام هم رسیدند و از اینکه رد ما گم شده بود تعجب کردند.
صدای صحبتهایشان را میشنیدم که یکی میگفت شنیده است آمدهایم پشت بام و دیگری میگفت بدون نردبان چگونه آمدهاند. به هر حال رفتند و ما از پشت بام بیمارستان پایین آمدیم.
- وقتی دوباره به خیابان برگشتید با چه صحنهای برخورد کردید؟
میدان شهدا پر از خون و کفش بود. معلوم بود تعداد زیادی شهید شدهاند و تعداد زیادی را هم دستگیر کردهاند. بوی خون هنوز با گذشت ساعتها فضا را پُر کرده بود. در آن فضا، طی همان روز پیکر سیدرسول را با احترام تشییع کردیم.
- چه تحلیلی از 17 شهریور دارید؟
17 شهریور نقش زیادی در روند انقلاب داشت و زمینه مبارزههای بعدی را هم فراهم کرد و میتوان گفت شهدای آن روز سهم زیادی در پیروزی انقلاب اسلامی داشتند.